مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی


سی مانده ،


از مرغ هایی که به آیینه رسیدند

چارقد افتاد از قامت پنجره


و منظره ی نگاهش جوانه زد در بهار


رفتنی ها رفتند


مثل ستاره ها که با آمدن آفتاب !


نازنین !


ستاره ها بیکرانی از یک حقیقت ِ پنهانند....


















حرف های تنهایی

 « آفرودیت » که نمادی از زیبایی نگاه ِ
« زئوس » است ، از پنجره ی « پیکاسو » 
نگاه ساده اش را بر عمق ِ
دوست داشتن میدوزد ، و در « کوبیسم ِ »
مسحور کننده ی نگاهش ،
با چند ساقه تُرد ،
آفتابگردانی را به پرستش
آفتاب میرقصاند !
و در این بزم ، بتهوون را از بطن ِ
« آتنا » خلق میکند
و از روح ِ موسیقیایی « آتنا »
در پنجه های سرکش اسطوره ی
سمفونی های اعجاب برانگیز میدمد
تا همواره ثابت کند
که « تقدیر » در تقابل با « عشق »
مغلوبی بیش نیست !!!





حرف های تنهایی

  - اینجا هوا بارانی است ...
طعم تو میدهد لب های خیس آسمان !
و درخت ها لباس حنابندان برتن پوشیده اند
و گویی هریک عروس ِ سبزه پوش ِ حنا به دست
بسته ایی هستند که در شب ِ فردا
به میعاد ِ میلاد ِ آغوشی می روند
که در رؤیایی دل انگیز ، در بلوغ سینه های
دخترانه شان پروریده بودند !
اینجا هوا بارانی است ...
و مادرم در چروک های کویر چهره اش 
رد پای پدر را می جوید !
و دیگر هیچ قطره ایی از بذل آسمان ،
بَخل ِ طراوت را از خاطرات به چین نشسته ی
صورتش نمی زُداید ...
اینجا هوا بارانی است ...
و من چکمه های پلاستیکی کودکی ام را
گم کرده ام در شولای سالها ...
من لبخندهای کودکانه ام را نمی یابم 
در روزمرگی هایی که مرا 
در باروهای بلند خویش محبوس کرده اند !
اینجا هوا بارانی است ...
درست مثل هوای چشم های تو ...
اینجا دیگر باران با ترانه 
نمی چکد بر بام ِ خانه !!!
اینجا هوا بارانی است ...
و من مدام به این فکر میکنم 
که این هوای بارانی ، چگونه می تواند
و میخواهد کام این همه عطش های
تاریخ مرا خیس کند ؟
و اگر نتواند و نخواهد ، چه تفاوت دارد 
آسمان بارانی باشد یا سترون
وقتیکه من همواره خشکیده ام 
مثل درختی برای هیزم ...
مثل هیزمی برای سوختن ....
مثل سوختنی برای خاکستر ....
مثل خاکستری برای باد ....
مثل بادی برای فراموشی ....
مثل فراموشی عطش های تاریخ من....






حرف های تنهایی

  به نام اراده ایی که عشق را رقم زد 
و به نام خالقی که خاک را به عشق سرشت 
قسم به نگاهی که عاشقانه نگریست 
و دل سپرد و دل باخت و دل پرپر نمود
و قسم به جنگل سبزی که به رعد نگاهی سوخت ،
اِقْرَأ بِاسْمِ رَبِّکَ اّلَّذی خَلَق
بخوان به نام عشق ، بنام کسی که انسان را 
با عشق ، از هیچ آفرید ،
« آنجا که عشق فرمان میدهد ، محال ، 
سر تسلیم فرود می آورد »
بخوان به نام لیلی ات ، سرود مجنون را ،
که عشق لهجه ی مهر است و وفا ،
بخوان به نام صفت ِ مادر ، سرود نیاز ِ را ،
که عطش ، همواره میسوزاند کام ِ تشنه ی
فرهاد را که بر سینه ی سنگی کوه
عشق را مشق کرد ،
تا چه شیرین ها که بر بستر گذر تاریخ
عریان کنند قاعده را که بر خلاف ِ
ظاهر ِ لعل ِلبانشان ، شوکران میروید
بر  گامجای بوسه هایشان !
بخوان به نام عشق ، که تیشه ی فرهاد
بجای تمام ِ شوخ چشمی های دلفریب عشاق ،
بجای تمام بوسه ها و نوازش ها ،
بجای تمام شعرها و شورها ،
سرود می خواند ،
بخوان که اینسان زبان سترون است ،
که به دل بخوان هر آنچه را 
که عشق فرمان میدهد ...
بخوان ، آنگونه که شاملو خواند: « اینک 
طوفان ابرهاست »
و باور کن ، آنگونه که شاملو باور داشت ،
« و اگر عشق نیست ، هیچ آدمیزاده را 
تاب سفری اینچنین نیست »...
بخوان ، ...
که لاله پرپر شد ، شقایق بر باد و شمع افروخت
و پروانه سوخت ، ...
و عشق آوازی است که 
ملودی اش را خدا می نوازد  !
تو فقط باید 
چگونه خواندن را بیاموزی ....
پس بخوان ، و نگو که خواندن نمیدانم ،
که دل وقتیکه عاشق شد ، 
عاشقی هم میداند و عشق را می خواند ....







حرف های تنهایی

  - شاپرک ، رقص زیبایت ستودنی ترین بزم نگاه من است ...
نقش بالهایت نمادی از چیره دستی خداست ،
مرام سینه ات که به سوزی شگفت انگیز
در گدازه های شعله و شراره های شمع می سوزد 
نماد بر افروختن عشق است که خدا را به زیبایی ِ
انتحار تو تعریف میکند ،
مرا بسان اشکهای شوق مادر که به هنگام احساس
دلپذیر نفس های گرم اولین فرزندش بر سینه اش ، در چشم های همیشه عاشق و مهربانش حلقه میزند ، در نگاهت حلقه میکنی ، و آنچنانکه حجاج به طواف و عبادت کانون پر از یاد خدا میروند ، به هر ثانیه عشق را در حجم کوچک سینه ات قصد میکنی و با هارمونی زیبای بالهایت در سمفونی 
عشق در سماعی مستانه به اوج پروانگی نائل 
می شوی ، 
شاپرک ، 
تو غمگسار عشقی و عشق را به میگساری
دعوت میکنی ، 
در زمانه ایی که صیادان از  بالهایت 
برای کلکسیون هایشان رنگین کمان میخواهند،
سخت است باور اینکه در معنای لغات ذهنشان
تو را فهمیده باشند و پروانگی را ، و عشق را ...
شاپرک ،
اینجا سرزمین شمع و شمس نیست ، 
اینجا مولانای وجودت را در قونیه ی تورهایشان
مدفون میکنند و در فریب عوام بر خاک گورت
رقص سماع میکنند !!!
شاپرک ،
اینجا دنیای دیوهای دخمه هایی است 
که در بالماسکه ایی ناجوانمردانه
متبحرانه تر از داوینچی
بر لب هایشان ژکند را نقاشی میکنند
و ژست مونالیزایی به خود میگیرند
تا  در شب ِ خفاش  ،  نقاب از چهره بر گیرند !!!!



حرف های تنهایی

آرام نخواب داش آکُل 

اینجا مرجان ها

سالهاست که به تکرار 

طوطی میخندند 

و لوطی ها پشت پرده 

عشق می بافند !!!

حرف های تنهایی

در زندگی روزهایی هست که دلت میخواهد حرف بزنی برای گوش هایی که احساس کنی برای شنیدن تو آفریده شده اند ، حرف هایی که در غربت وجودت همیشه مهر سکوت بر لبهایشان زده ایی ، دوستت دارم هایی که هیچوقت مخاطبشان را پیدا نکرده ایی که از ذره ذره ی وجودت، حرف به حرف جمع شان کنی و در قالب زیباترین واژه ها به لب هایت بیاوری شان و از غنچه ی لب هایت همچون دل انگیز ترین عطرها بپراکنی شان سمت آنکسی که با تمام وجودت دوستش میداری ، در زندگی روزهایی هست که احساس میکنی روح بهار در اندام بودنت حلول کرده ، احساس میکنی در تُردی ساقه ی وجودت روح سبزی دمیده شده ، و در آوندهای کالبد وجودت چیزی مثل مایعی حیات بخش در جریان است که به تک تک ذرات و سلولهای وجودت زندگی میدهد ، احساس میکنی همچون آتشفشانی مسکون و خموش از درون در حال فورانی و همچون ابرهایی که سالها سترون از باران بوده اند آبستن باریدنی و همچون دلی که از بی عشقی رو به پژمردن میرفت اینک به یمن عشق  رو به جوانه زدنی و همچون زلیخایی رها از قید و بند مصر و عزیزش ، مجنون یوسفی می شوی که بخاطرش پیراهنی را از قفا می درانی ، و اینجا سرزمین مجنون است و این نقطه ، آغاز جغرافیای جنون ، و خدایان همه تحت الشعاع عشق ، و تو همچون براده ایی بی اراده ، نه به پای خویش که به تمنای دلی که دیگر به فرمان تو نیست به این وادی پر جذبه ، مبهوت و دلسپرده میروی و چه زیبا نه تنها دل را  که سر  را  نیز  به فرمانِ عشق می سپاری ! که دل وقتی می رود همه ی تو را با خود به سپردن می برد ، آری .... همه ی تو را !!!! 

حرف های تنهایی

  - تو را خواندن مرا متلاطم میکند ، بسان دریایی که جزرش مرا به تو  می آورد  و همچون موج های بیقرارش مرا بسوی ساحل چشم هایت میراند ، بسان پرنده ایی خسته که به امنیت لانه اش باز میگردد مرا سرشار میکنی از امنیت سینه ات ، همچون معبدی سرشار از خضوع نگاهی نجیب بر اندام عریان پرستش در سکوت حاکم  بر نیروانایی که وقتی بر قلبی عاشق چنبره میزند از خاکش میرهاند و در زلال آبی پروازی بی انتها بالهای پروازش را می گشاید ، و همچنانکه خود را مستانه تر از شاپرکی عاشق به قلب مذاب عشق میزنی مرا به هجرت از دیاری که در وسعت خار و تیغ بی بدیل است وا میداری و در سکوتی شاعرانه در بهت زیبایی فرو میبری و قلب بیقرار عشق را به خویشتنت می ربایی ، کلام سحر انگیزت همچون رُستن گُلی زیبا در یخبندان حادثه هاست که حتی خون را از چرخش و قلیان در رگها ممنوع کرده اند و تو چه گرم می شکفی در فصلی که روئیدن ها ماسیدند و قندیل بستند ...

حرف های تنهایی

هرچقدر میخواهم باورم شود که

من سیبی را گاز نزده ام

و این کارِ پدرم آدم بوده و مادرم حوا ...

نمیشود که نمیشود ...
و من تبعید نافرمانی تاریخم 
در جغرافیایی که هزاران درخت سیب دارد 
و  هزاران هزار سیب...
دلم برای تسلسل رنج این همه آدم و حوا 
به خاطر این همه سیب میسوزد ...
باز هم کوزه ها را بر سر آن دوی بیچاره بشکنیم ؟! ...
تا کدامین نسلِ تاریخ ، کوزه اش را
بر سر من و حوای من بشکند 
بخاطر گازی که بر سیبی زدیم که نباید...
هرچه میخواهم باورم شود که
آن آدم و آن حوا ما نبوده ایم
نمیشود که نمیشود...
راستی آخرین سیب را در کدامین ثانیه گاز زده ایم 
و ساعت تبعیدمان چند بود  ؟

حرف های تنهایی

 از نگاه یک پرستنده گاهی میتوان حقیقت را پنهان کرد بشرط آنکه فرصت شناخت را از وی سلب کرد ، و بلای شوم جهل را بر جانش همچون بختکی سیاه افکند و چراغ دانش و فهم حقایق را در باورهایش خاموش کرد ، اما وای بر حقارت و عقده هایی که همچون آفت های سمج در بطن اعتقاد های موروثی پدید می آیند و رشد میکنند و همچنانکه روز به روز آرواره هایشان تیز تر میشود ، ریشه های فهم بیشتر و بیشتر جویده میشود و عشق مطلق ، بیشتر و بیشتر غریب تر ، جایی نوشته ام « درد ابراهیم کجا دردِ بُت بود ؟
که معنای نهان در قامت بُت ، درد نبود ....
که بُت خدای گمگشته ایی در جهل پرستندگان جاهلی بود که واقعیت را بیشتر از حقیقت می پرستیدند ....» 
و اینگونه است آنچنانکه توده در کار ‌‌‌ذبح گوسفندند ، عشق همچنان تنهاست ، همچنان غریب است در غربت این کویر ، و عوام نه رسم ابراهیم را میفهمند و نه مرام اسماعیل را ......

حرف های تنهایی

- موج میزند پاییز در آغاز سمفونی بادی

که بر جان ِ لرزان ِ برگ ها ، آهنگ هبوط می نوازد !

اینجا قلم در وداع لاله که در بوسه ایی سرخ 

پژمرد دیگر نمیرقصد ،

در هارمونی ِ منشور چشمهایی که آبستن ِ

رنگین کمان است ، هردم خاطره ایی بر بوم ِ

خاطر نقش می بندد ، 

و فروغ ِ دوران ِ قلب ورم کرده ی باغچه در فصلی سرد ، 

بی هیچ چراغ و مهربانی در کلبه اش ، 

تنها ماند ، تنها خواند ، تنها نوشت ،

و تنها گریست !  

 برای آنکس که " مثل هیچکس " بود ...

حرف های تنهایی

 ترسیده بود از موسمی که گل را پیر میکرد !

از زمستانی که خون را منجمد ،

او عاشقی تابستانی بود ،

سرشار از هرم داغ بوسه 

و شمعی که به سوز ِ خویش

و حرم ِ سینه اش مرهم ِ زخم های اندام دلی بود 

که شاپرکی عاشق به احرام میبرد ...

او عاشق بهار بود ،

و لبهای بوسه اش با سُرایش ِ

عاشقانه های قناری میشکفت 

و بر شاخساران خاطره 

با چیره دستی خیره کننده ایی

منظره خلق میکرد تا هیچ بوف کوری 

بر هیچ شاخه ای بر بوم خاطره 

ننشیند و هیچ اتفاق شومی 

شام ِ آخر مسیح را رقم نزند !

عاشق ِ مستی بود بی هیچ جام ِ شرابی !

بسان ِ یک قناری ِ آوازه خوان 

بر شاخه ی ترد درختی به وقت عاشقی ،

وقتیکه روح بتهوون

 بر تارهای حنجره اش به بعثت میرسید ،

میتوانست برایش پیام آور عشق باشد !

و او همچون حواری ِ دلسپرده ایی ،

به پیام مهر می گروید 

و حتی بعد از مسیح و صلیب و معراج لبخند

هنوز هم به روحِ بجا مانده از بهاری خاطره انگیز

مؤمن بود و در مکاتب عدیده بر عقیده اش ثابت

قدم گام بر میداشت و هرگز شرف عشق و لبخند

را به چند سکه نفروخت و عشق را 

به مصائب درد نسپرد ...

ترسیده بود از موسمی که گل را پیر میکرد ....

او حق داشت که بهار را جاودانه بخواهد 

جهان ، بی بهار برایش کویر تفتیده ای بیش نبود

او دلش باز هم معجزه میخواهد ،

کاش لئوناردو " شام اول " را 

شُهره ی دنیای هنر میکرد ....






حرف های تنهایی

  - در دمای زیر صفر ، خون عقربه ها ماسیده

کرسی را به کنده ی مردان کهن احیا کرده ام

مادر بزرگ از وقتیکه پژمرد 

لب های قصه هایم طعم سیگار و غصه گرفت

و فروغ شعرهایم همچون روحی در کالبد گُل 

پِت پِت کنان میان پائیز واژه ها محو شد!

از شراب ، فقط قرمزی ماند بر سرخ گونه های لاله ،

و از زلیخا فقط نامی به شُهرگی ِ غریبستان عشق !

و چاقوهایی که بجای ترنج بند ِ دل بریدند !






حرف های تنهایی

  - نشست کنار حرف هایم ...

روی لباهایش ترانه نوشتم !

پلک هایش خوایید ...

دلش کبوتری شد و پرید در رؤیایی به رنگ ِ

ابرهای سپید ...

نشست کنار حرف هایم ...

چشم هایش به رنگ آینه بود ،

و یلدایش آغشته به عطر هالویین !

یک بود ، جلویش تا بی نهایت صفرها ...

نشست کنار حرف هایم ...

نگاهش مثل فروغ بود و دلش آبستن ِ

عشق ...

سوگندش شبیه سید یحیی بود ،

و خودش مثل هیچکس

لبخندش ، لبخندهای لاغر قیصر بود 

برای روزهای مبادا....

وقتی "بئاتریس" در پایان کُمدی لبخند میزند

دلم بد جور هوای" دانته " شدن میکند ،

در پایان برزخ روزی " نارسیس " میروید ....









حرف های تنهایی

  - انگار که از جنس بالهای شاپرکی تو ...
و خویشاوند شعله هایی که به عشق آبرو بخشیدند...
عطر کدام شقایق نگاه خیس تو را آکنده است
تو شاهد کدام ایثاری که اینگونه پر از تمنای بوسه ایی بر سنگ هایی که یادگاران بزرگ حماسه اند و پلاک هایی بی کبوتر....
نگاه اینچنین عاشق را از کدام یوسف بی بازگشت به کنعان به ارث برده ایی...
تو به کدام معجزه مؤمن شدی که بدینگونه صبر نگاهت تداعی ایوب است...
نوای کدامین اسرافیل اینقدر عاشقانه پلکهایت را به رستاخیز کشانده ، در انتظار کدام پرستو به بهار نامه مینویسی که تو خود نشانی از شکفتنی ، نشانی از مقدس ترین باورهای روئیده بر احساس نرم یک شقایق....

حرف های تنهایی

امشب دلم غزل خواست ...


نگاهت را نقاشی کردم ،

چقدر حافظ بودند چشم هایت !

حرفهای تنهایی

ماندنی ترین خاطرات همان خاطره هایی هستند که دل را ربوده اند

و اگر شراره پر میدهند به آسمان نا آرام دل و میسوزانند ،

سوزشان سوزنده نیست ،

نه اینکه نیست ، هست ،

اما از آنجا که عشق مقصود است ،

هیچ پروانه ایی بوسه بر آتش را لمس نمیکند !

گویی سوختن نوازشی از آتش است اگر عشق مراد هر مریدی باشد ...

حرف های تنهایی

قصه های این دنیا را سرشار از عشق تعریف کرده بودند!!!

سالها گذشت ، عشق در افسانه ها بود ....

و ما در حقایق دنیا پژمردیم ....

حرف های تنهایی

روزی با ترانه ایی از بهار زاده می شویم ،
روی لب های خشکمان ، 
خنده های لاغر روزهای مبادای قیصر !
ما در ابهامی از مِه ، در شعر پناهی 
آن ِ دیگرمان را می یابیم ،
آن مرغابی دیگر را !
و سعی میکنیم برای لیلی مان
 قصه ی جنونمان را
با آب و تابی وصف ناشدنی 
توصیف کنیم ...
یا اینکه برای منیژه ی شاهنامه مان
قدری بیژن بودنمان را تعریف کنیم ،
روزی با ترانه ایی از بهار زاده می شویم ،
در زمانی بی معنا ، بی هویت ، بی عقربه!
بی ساعت ، بی دقیقه و بی ثانیه !
در حجله ایی به رنگ یاس های سپید ،
در زفافی به رنگ گل سرخ ،
در  جوار  شاخ نباتان مخمور بزم حافظ ،
در دیوان ِ دیوانگی های عشق !
هر یک فرهادی ، و یا هر یک زلیخایی ،
شاید تیشه ایی در دست ،
شاید دلی ،
و بیستون کران تا کران سینه سپر ،
تا چند مرد حلاج را ، حلاجی کند ،
و یوسف  ، دلفریب تر از 
آنکه تصور کنی می توانی با کارد و ترنج 
ثابت کنی که جنون عشقش بدینسان
رسوا کند دل ِ ریش ِ از خویش 
بیخود شده ی زلیخا را !
روزی ما زاده می شویم
 با ترانه ای از بهار ،
روز ی، با تلنگری از اولین  درخشش آفتاب...


حرف های تنهایی

فزتُ به رب الکعبه...
رستگار شد در بی تابی های چاه های همدمش...
به ذولفقارش ...
به نیمه شبهایش و کیسه های طعام بر دوش کشیدن به نیت یتیم هایی که ارواح پدرانشان آسوده و آرام و مطمئن بودند که علی بی آنکه شناخته شود ، بی آنکه علی بودنش را تبلیغ کند ، بی آنکه سید و آقایی اش را جلوه دهد ، دق الباب میکند ، و کیسه پشت درب میگذارد و بی آنکه دیده شود و یا صدایش شنیده شود ، میگذارد میرود ، همچون روحی که کالبدش را بر زمین و پروازش را به آسمان می سپارد ! و به تعبیر زیبای معلم شهیدم ، این حقیقت که بر گونه ی اساطیر میدرخشد ، جاودانه ایی است که همچون حجمی ملموس میتوان حسش نمود ، میتوان به آغوشش کشید و همچون معشوقه ای در قحطستان عشق ، عاشقانه تر از زلیخا به پای همه ی یوسفی اش سوخت ، و مجنون تر از جنون پروانه به پای شعله های وجودش رقصید تا مرگ منیت هایی که انسان را در حصار روزمرگی های پست و حقارتِ دلبستگی های زر و زور و تزویر ، این ثلاثه های اهرام فراعنه ی تاریخ ، این برمودای جذاب روح هایی که پروازشان عقیم و جثه ی دلبستگی های دلفریبشان چاق گشته است ، را رقم زند ، 
علی ! این روح بلند پرواز 
این شجاعت شگفت انگیز بیشه های پر از وحشت ...
این اُسوه ی بی بدیل انسانیت ...
این معلم بزرگ و جاودانه ی عشق و جهاد و انسانیت ...
این بیکرانه اقیانوس فهم و زُهد و عرفان و عدالت ، 
این منطق تند و تیزی که جامه ی فلسفه بر اندامش تنگی میکند و به هنگام دعوت رسول خدا در سن نوجوانی از ایشان ، فلسفه اش اینست که از والدینش کسب اجازه کند و سپس ایمان آورد ، و دیری نمی پاید که بی اذن والدینش شهادتین میگوید و ایمان می آورد و منطقش اینست که خداوند بهنگام خلقتش از کسی کسب اجازه نکرده است ، پس وی چگونه می تواند برای ایمان آوردن به خداوند از کسی کسب اجازه کند !

علی به راستی و به حق ، حقیقتی جاودانه است بر گونه ی اساطیر ...


 شهادت این بزرگ مرد شگفت و شگرف تاریخ انسان تبریک و تسلیت باد .

حرف های تنهایی

 گاهی یک جرقه ، تو را همچون  

 ققنوسی هزارساله خاکستر میکند

 و خارج از تکرار یک دایره بر قهقرای جنون گیج عقربه ها ،

 دلباخته ای می شوی که از بطن خاکستریِ احساسِ 

 چروکیده ی تاریخ دلت برخاسته ایی،

 و همچنانکه دنیای زیبایی را برای نوزاد نگاهت می آفرینی

 و اسرافیل احساست را بر قبور واژه های عاشقانه ی دلت

 رسول میکنی تا با شیپور قلم ، رستاخیز عشق را بنوازد

 و همچون مرده گانی که در برزخِ کویری تفتیده از حسرت  ،

 سردرگم و  مبهوتِ ماسیدن زمان هستند ،

 به ناگاه  نوایی سحر انگیز ملودی  آخرت را

 بر سکونِ مبهم  دلشان می نوازد  

تا همچون آغازی دل انگیز

 از بطن خیالهای آبستن عشق ،

 در حقیقت زاده شوند،

 عشق به جرقه ایی تو را به آتش می کشاند ،

 و همچون ققنوس به خاکستر ،

 و سپس در آفرینشی دل انگیز

 زیباترین آوازها را با لب های تو می خواند ،

 و پرهای زیباترین پروازها را بر بالهایت می رویاند ،

 عشق تنها حادثه ایی است که قبل از مرگ ،

 تورا برای زنده شدنی دگربار ، میمیراند !.....

حرف های تنهایی

در طلوعی به رنگ چشم هایت  

من ردای آفتابگردانها را بر تن پوشیدم  

و در معبد سینه ات راهب تنهایی هایت شدم 

همچون پریوشی از بطن زیبایی ها زاده شدی  

و بسان آوایی اهورایی از ملکوت ِ دل ، آواز شدی 

چگونه میتوان صحابه ایی دلداده به دعوت دلت نبود 

تو که بعثتی به شکوه عشق را پاک تر از زلال چشمه 

بر سرزمین باورهای عطشناک  آغازیدی 

ای برگزیده ترین رسول بی دریغ آفتاب 

ای شکوه جاودانه ی صبر ، 

در باغ بی برگ خزان از کدامین ساغران صبر

لبریز بودی که اینسان رنج را همچون شرابی که

بودن را در درد به مستی میکشاند ، 

 به سپید خیال انگیز عشق ملبس کرده ایی  

و در این احرام همچون شمعی  که به وصال شعله  

محرم می شود مرا به خصال شعله های باورهای ناب 

مؤمن میکنی و همچنانکه خود در این مناسک خیره کننده  

عاشقانه می سوزی ،  

مرا ذره ذره در پرتوهای زرین و با شکوهت محو میکنی .... 

 

 

 

 

 

حرف های تنهایی

در خلائی که رنج شکنجه های بی تو بودن بر جان غربتم شلاق میزد ،

و تصور خیال انگیز آفتابِ درخشان نگاهت که گویی از مشرقی ترین

قله های عشق به طلوعی بی بدیل سر زده بود ،

من در صده های قرون همچنان مظلوم ، همچنان عاشق ،

همچنان به سوی نگاهت همچون ساقه ایی تُرد قد کشیدم

و تو را در اعماق خویش ریشه دواندم ،

با بهارِ مست نفس هایت شکفتم و در تابستانِ دستهایت داغ شدم ،

شرط ما اینبود که لیلی بیقراری هایت شوم

و تو با جنون باورهایت برایم مجنونی کنی ٬

و همچون یوسفی که دل به عصمت می بازد برایم عاشقی کنی ،

و چون زلیخایی که دل به جمال می بازد برایت زلیخایی کنم

و درهای گریز را قفل زنم

و به رسوایی خویش تن دهم و جامه ی گریز را از قفای قاف عصمتت بدرانم ،

ای همه ی یوسف من ،

بگو بدانم در کدامین چاه به نگاهی عهد بستی

و بیقرارتر از قلب زلیخایی من عشق آموختی ، تا بگویمت در کدامین قصر ،

عزیز را به تاری از گیسویت فروختم

و طبل رسوایی نواختم ، هنوز عطر پیراهن تو میدهد کنعان دلم ،

هنوز هم اصرارم این است که برای نمایش تکه ایی از علت دیوانگی هایم ،

دلهای زیبا رویان دیارم را به دست های خاطره هایم بدهم تا یکی یکی ،

کارد بر ترنج خیال بفشارند تا خون ز سر انگشتان دل جاری شود ! ....

اکنون سالهاست که نگاه یعقوب من بی نصیب مانده از شمیم پیراهنت

و من همچنانکه در خیال نقشت میزنم در حقایق نبودنت به رنگ پاییز می شوم ،

مرغ سپید خیال انگیزم ، بگو بدانم به کدامین آفتاب کوچیده ایی

که اینسان سالهاست در شبستان خواب هایم گیسوان یلدایی ام را

آشفته در بادها و یادها میبینم و همچون بیدی که از فرط جنون ِخویش

در قامت مجنون می لرزد در کویری وحشت زا ،پاهای پینه بسته ی دلم

روحِ رنجور مرا از فرط عطشِ عشق سالهاست به دست های سرابی سپرده اند

که نه تنها آب گوارایی نبود بلکه حریصناکتر از کام نمک

قطره قطره اشکهای فراق تو را در نگاه بیقراری هایم به گامجای آسمانی ات

به کام مغرور خویش کشید و نوشید و سرمستانه ،مدعی ترین سرابِ عاشق شد ،

و من همچنان تشنه ی جرعه ایی عشق !!!

و من همچنان غریبی در غربت این کویر که کران تا کران همچون گمگشته ایی

در نگاه بی دریغ آفتابِ سوزناک نگاهت روح چروکیده ام را

به حرمت بهار همیشه ی تو پاس میدارم ،

من زرد پاییزم ، یادگاری از بهار سبز سینه ات ،

مرا دریاب که در گذره ایی گدازان به نوازش قطره های روح نواز بارانِ نگاهت محتاجم ،

اگر چه میدانم کبوتر رؤیاهایم سالهاست که کوچیده

اما خیالِ خیسِ نگاه خشیکده ی مرا همواره در یادِ مکررت سبز میکند .....

حرف های تنهایی

در نگاهش شعله ای  میدرخشید ،


انگار  آتشکده ای را ماننده بود که عشق را شراره شراره می پراکند ،


من از شمع بودنم در محفل نگاهش غرقه ی شرم شدم ،


من خجل بودم از اینکه سوسوی نازک سوختنم را


به شعله های سرکش و گدازانش آورده بودم ،


نه ....  گمانم این نیست که چشمان شعله ورش جولانگاه عشقی


باشد که انگیزه های زمینی اش افروخته بود !


گویی هزاران انفجار که شمع  را به سُخره گرفته بود ،


آتشی افروخته بود که عشق را به  نمایشی  حیرت انگیز


بر صحن  نگاهش نشان میداد و  من  آرزو می کردم ایکاش


اینگونه بودن را می فهمیدم ....


و اینگونه  بودن را می مردم .....

شعر غمگین

افسوس نبودی ببینی چه طور پرپر شدم 


نبودی که تمام قسه ها در دلم جمع شدن


وقتی نبودی و موقه ای که رفتی


می خواستم بمی رم 


وقتی که هستی هیچی را نمی بینم غیر از تو


برگرد بی تو میمی رم


فراموشم  نکن  ای تو عزیزم



محمد جواد



شعر

یک بار برای تو می نویسم که خاتراتت یادم بماند


می خواستم بگم تو را دوست دارم 


برای همین بهت نگفتم و رفتی ....



ساخت من از ترف شاعر بزرگ محمد جواد

حرف های تنهایی

از یک جایی به بعد ، می آموزی که هر عشقی  دوست داشتن نیست ،


 از یک جایی به بعد تجربه میشود برایت که عمر دوست داشتن کوتاه نیست ،


 از یک جایی به بعد متوجه می شوی که برخی عشق ها


 توافق های دو جانبه اند میان دو نیاز !


قرار دادی اند ، تاریخ دارند ، فسخ شدنی اند ،


از یک جایی به بعد یاد می گیری تفاوت میان دوست داشتن و عشق های تفننی را ،


 درک میکنی فرق میان سوختن ، با احساس گرم شدن را 


 از یک جایی به بعد با روح خویش زندگی عاشقانه را تمنا میکنی


 و از یک جایی به بعد یاد میگیری که چگونه با روحت در خلاء یی خلوت زندگی کنی ....

حرف های تنهایی

سازت را کوک کن ، زخمه ات را در دست بگیر ، 


طبیعت هر لحظه آوازی میخواند ،


 گاهی بیات ترک ، گاهی اصفهان ، گاهی همایون و .....


 تو چقدر نواختن را میدانی ؟ دشت دلت چقدر دشتی را میداند ؟


مبادا ناکوک و نادانسته بنوازی ، که بدینسان هیچ گوشی بدهکار تو نیست ،


پژواک نوای تو همانی است که گسیل میکنی ،


زیبا نواختن را بیاموز ، زیبا کوک کردن را ،


هر دستگاهی که مینوازی در نهایت


 بسوی نوازش یا آزار گوش خودت  پژواک  می شود،


کوک یا ناکوک ، حالا تو بر سر راه عشق و نفرت ،


 کوزه غبار گرفته ات را از کدام سرچشمه لبریز میکنی ؟

حرف های تنهایی

یچیزایی هست که با هیچ چیز توی دنیا نمیشه مقایسه شون کرد ،


 مثل یه کسایی که با هیچکس ....


مثل هیچکس فروغ ، مثل هیچکس تو ، مثل هیچکس من ....


 یه وقتایی ، یه جاهایی ، یه چشم هایی هست که مثل هیچ چشمی نیست ،


 برق خاصی دارند وقتیکه نگاهت می کنند ،


انگار میخوان یجورایی بهت بفهمونن که حاضرن برات بمیرن ،


 از جوانی تا پیری شون این جذبه رو دارن ،


 این چشم ها ، از اون چیزایی است که مثل هیچ چیز نیست ،


متعلق به کسی است که مثل هیچکس نیست ،


فقط مادر ، این چشم ها متعلق به مادر است ...

حرف های تنهایی

زندگی می تواند بهشت باشد بی هیچ باغی و حوری و جوی شرابی ،


بهشت می تواند زندگی در قلبی باشد که عاشقانه تو را دوست که نه ، می پرستد...


افیون روزمرگی که به جانِ کامَت افتاد و تو را


 با تخدیر جذبه های حبابینش به اعتیاد کشاند ،


 اندک اندک عشق رنگ می بازد در کدورت روزهایی که تو را


در قمار خویش به بازی می گیرند ، اندک اندک می شوی مفلسی که


تکه تکه عشق را به لحظه لحظه ی چرخش ثانیه های زندگی باخته است ،


 می شوی پرنده ایی جا مانده از آسمانی به رنگ عشق ،


محبوس در قفسِ کالبدی به رنگ خاکستر ،


 سوخته در آتشی به رنگ حسرت ،


در خوابی به رنگ کابوس ، گلِ پلاسیده ایی در حسرت بهار ،


محروم از تماشای رقص جنون آمیز پروانه ایی که همه ی انگیزه ی پروانگی اش را


در نفس کشیدن عطر تو خلاصه کرده باشد ،


محروم از جانسوزی شمعی که همه ی انگیزه ی ذوب شدنش حریم زیبایی تو باشد ،


محروم از شبنمی که در سحرگاهی پاک  

 

بر غنچه ی نو شکفته ات به بوسه ایی نمناک غنوده


و میداند که لذت زندگی کوتاهش همانا کامی از گلبرگ تو گرفتن و تبخیر شدن است ....

حرف های تنهایی

  • اگر لطافتی بودم از جنس دلت به هر چه گلبرگِ  بر روی زمین فخر میفروختم

  •  که این میراث بعد از بهار ، در پائیز ، گرانبهاترین متاع است 

  • در هنگامه ی مکاره ی تجارت دلها ،

  •  از معراج نگاهت به فراسوهای آسمان عشق ، 

  • بال میگشایم و در ایوان کبریایی بیکران همه ی دوست داشتن ها

  •  چشم به حیرتی بس شورانگیز میسپارم ، 

  • آنجا که کران تا کران دوست داشتن جاریست 

  • و نگاهی که از عشق خداست و لب های داغش همواره گل بوسه می کارد

  •  بر لب هایی که سبحان الله را به سروده ایی همیشگی باور دارند ،

  •  ایکاش میدانستم زئوس ، پرومته ی قلب تو را در چه نقطه ایی از 

  • جغرافیای قفقاز به زنجیر کشیده و کدامین عقاب به ضیافت تکه های 

  • جگرت نشسته تا عشق اینگونه زیبای تو را  نشانی میدادم برای هرآنکس که

  • در افسانه های هزار و یک شب به عبث به امید هزار و یک طلوع افسانه ایی
  •  آفتاب پلک دل به قصه دوخته ، 

  • حال آنکه رد آفتاب در نگاه تو برهانی بی بدیل است....

حرف های تنهایی

از سبوی لب هایت می  میچکد بر ساغر دل م  ،


اینهمه غزل در نگاهت جاریست ! اهل کدام مغانی ؟

شش دانگ وجودت عشق را تفسیر میکند در مسلک مستان ،

و در شعر ناب تو اتفاق خجسته ایی عشق را به پیامبری مبعوث میکند

 که آیینش خدایان ِ بیقرار ِ دیوان ها را هم عاشق میکند !

یک جنگلِ  پاییزی در نقاشی های عاشقانه ی باورهای تو شاهکاری است 

که تا کنون هیچ نقاش رئالیستی یارای خلق حس ِ عاشقانه اش را نداشته است

 و تو با کوبیسم واژه هایت تنها با چند جمله ی ساده

اقیانوس عمیق عشق را معنا میکنی ... 


حرف های تنهایی

  - افسوس ...

که در پندارهایمان 

ایمانی پاک کاشته بودیم 

و در فصل برداشت 

جانوران مرموز آفت 

در شبی خیمه شب باز 

پروانه رقصانی کردند 

و همه ی تحفه های درویش را جویدند !!!













حرف های تنهایی

در مکاره ی ادعا ، برادران حسَد به چاهم انداختند ، 


و بدینسان بود که آن « اوی » همیشه زیبای من ، 


عزیز مصرم نمود ....

حرف های تنهایی

نابرده گنج ، رنج میسرمان شد ، 


و ابتدا به کتاب و شاعر و بعد به معلم شک کردیم !


 غافل بودیم که گنج همان رنجی است که کویر را


 از آسمان و ابرهایش مغرورتر میکند ....

حرف های تنهایی

از دعای تو تا گنبد طلا ، من هر شب خواب شفا میبنم ، 


مسیح به ایمانی پاک ، مرده ایی اگر زنده کرد ، 


نگاه تو از بطن خاک ، گل امید می رویاند


 بر کُفر قلبی که به پاییز مؤمن است ،


 تو شاعره ی بهاری با واژه هایی به رنگ سبز ، 


آنجا که پای سماجت و اصرار  سینه مادر  به  میان است ، 


خدا هم ترجیح میدهد سینه اش را عریان کند !!!!

حرف های تنهایی

ساعت به وقت چشمهایت ، رأس عاشقی است ،


 چند شقایق مانده به پرپر شدن ؟ 


چند زنبق مانده تا کبودی گونه هایت ؟ 


چند طوفان تا پریشانی همه ی عقربه ها ؟ ...

حرف های تنهایی

آینه اگر ضمانت کند ، 


من روح عریانم را به عشقبازی مادام العمر سینه ات میسپارم ،


 از زلال برکه ات ترانه ی باران میسازم ، 


بیا با لب هایی خیس بر حریم گونه هایمان قدم بزنیم ،


و نیلوفرانه از مرداب سکوت بروئیم ، تو ماه من شو ،


منم سرزمین مهتاب ،


حریر نازک پلکهایت را بر اندام هستی ام بگشا ، 


از این همه حجاب ، 


ترلانه وار قصد دریدن کن ، من دلم زفاف پروانه میخواهد ....

حرف های تنهایی

حرف اول ما ، 


آخرت چشمهای تو بود ....


 ما سر از قبور بر آوردیم و تا بود ، نگاه تو بود 


که به زیبایی هرچه تمام دلبرانه میرقصید ، 


و از همان آغاز بود که دل دوختیم به چشمهایی که 


در آفرینش عشق معجزه کردند ،


 مگر رستاخیز جز اینست که هرکس 


در گور باستانی اش ، افراشته شدن خویش را 


 در پهنه ایی از بی نهایت عشقی طرب انگیز لمس کند ؟...


آه ای جنون یافته ، بازت نمی نهم ..... 

حرف های تنهایی

تو خرمن  را بکوب ....


مردانِ کهن با کُنده ی وجودشان


دود شدند  ....