مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

 « آفرودیت » که نمادی از زیبایی نگاه ِ
« زئوس » است ، از پنجره ی « پیکاسو » 
نگاه ساده اش را بر عمق ِ
دوست داشتن میدوزد ، و در « کوبیسم ِ »
مسحور کننده ی نگاهش ،
با چند ساقه تُرد ،
آفتابگردانی را به پرستش
آفتاب میرقصاند !
و در این بزم ، بتهوون را از بطن ِ
« آتنا » خلق میکند
و از روح ِ موسیقیایی « آتنا »
در پنجه های سرکش اسطوره ی
سمفونی های اعجاب برانگیز میدمد
تا همواره ثابت کند
که « تقدیر » در تقابل با « عشق »
مغلوبی بیش نیست !!!





حرف های تنهایی

  - اینجا هوا بارانی است ...
طعم تو میدهد لب های خیس آسمان !
و درخت ها لباس حنابندان برتن پوشیده اند
و گویی هریک عروس ِ سبزه پوش ِ حنا به دست
بسته ایی هستند که در شب ِ فردا
به میعاد ِ میلاد ِ آغوشی می روند
که در رؤیایی دل انگیز ، در بلوغ سینه های
دخترانه شان پروریده بودند !
اینجا هوا بارانی است ...
و مادرم در چروک های کویر چهره اش 
رد پای پدر را می جوید !
و دیگر هیچ قطره ایی از بذل آسمان ،
بَخل ِ طراوت را از خاطرات به چین نشسته ی
صورتش نمی زُداید ...
اینجا هوا بارانی است ...
و من چکمه های پلاستیکی کودکی ام را
گم کرده ام در شولای سالها ...
من لبخندهای کودکانه ام را نمی یابم 
در روزمرگی هایی که مرا 
در باروهای بلند خویش محبوس کرده اند !
اینجا هوا بارانی است ...
درست مثل هوای چشم های تو ...
اینجا دیگر باران با ترانه 
نمی چکد بر بام ِ خانه !!!
اینجا هوا بارانی است ...
و من مدام به این فکر میکنم 
که این هوای بارانی ، چگونه می تواند
و میخواهد کام این همه عطش های
تاریخ مرا خیس کند ؟
و اگر نتواند و نخواهد ، چه تفاوت دارد 
آسمان بارانی باشد یا سترون
وقتیکه من همواره خشکیده ام 
مثل درختی برای هیزم ...
مثل هیزمی برای سوختن ....
مثل سوختنی برای خاکستر ....
مثل خاکستری برای باد ....
مثل بادی برای فراموشی ....
مثل فراموشی عطش های تاریخ من....