مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

خرمشهر.....

 

 

" مسجد " ، زخمی بود  و " نخل ها " بی سر..... 

 

و خاک سرخی که زیر چکمه های تجاوز ،

 

دلتنگ بود .... 

 

و نقشه های شومی که بر لبه های  

 

قیچی ، خواب تجزیه میدیدند..... 

 

پرستوها، عزم کوچ کردند با قطار قطار آرزو ، 

 

 شاید نماز ظهر را در صحن مقدس آسمان بخوانند..... 

 

خرمشهر ، دیگر خرم نبود..... 

 

خونین بود و زخمی..... 

 

پرستو ها پرکشیدند..... 

 

آنها هجرت کرده بودند.... 

 

و مسجد ، همچون چشم های  

 

مادرِ جهان آرا که به آسمان می نگریست ،  

 

خون می گریست ......  

 

خونین شهر آزاد شده بود.....  

 

 اما دیگر ، ممد*  و یارانش نبودند تا ببینند....  

 

 

 (تقدیم به روح بلند سردار  شهید محمد جهان آرا و هم رزمانش که به غیرت و شجاعت، آبرو بخشیدند و به خاک ایران ، خونین شهر را......) 

 

* محمد جهان آرا

 

 

                                       (سایه روشن)

حرف های تنهایی 22

اینجا همهء واژه ها عصمت درد را دریده اند....
چقدر چنگ میزنند این  پنجه های کهنه بر غرور صبوری ام....
از پیاله های بودنت،
همهء سهم من خالیِ بی تو بودن شد.....
و کسانِ دیگری مستِ مست ، 

در کوچه های حضورت آوازهای عاشقانه را سوت میزنند.....
کجاست چشمانِ تو ؟
که روزی از س
بوی وجودم پیاله هایی لبریز 

از شرابِ عشق نوشیدند....
ای همهء یوسف من....
سهم زلیخا از دلبستن به تو 

 شکستن پیاله هایش نبود......
به عزیزیت سوگند......

( حرف های تنهایی..... سایه روشن ) 

 

 

پی نوشت:  

در دنیای خورشید عزیزی غروب کرده و من از همینجا به خورشید بانو تسلیت میگویم.

 

حرف های تنهایی 21

آخرین شام مسیح بود.... 

 

و در تقدیر فردا 

 

پیکری عریان بر صلیب میخکوب..... 

 

و مونالیزا لبخندی تلخ میزد 

 

به حالِ همه نابینایانی که معجزهء عیسی را باور نکردند ..... 

 

شکوفه ها چه ژکوندند !....  

 

وقتیکه بهار تصنعی میشود ! 

 

و پوست چروکشان  ،

 

تراژدی چهره به چروک نشسته ایی را ماننده است 

 

که چند ده پائیز را عبور کرده 

 

 و در چند دهمین ایستگاه پائیز  

 

به مرز قرمز مرگ رسیده..... 

 

و در آخرین برگ از این تراژدی.... 

 

دیگر نه از مسیح خبری هست و  

 

نه از معجزه ایی که مرده را زنده میکرد !..... 

 

( حرف های تنهایی ... سایه روشن ) 

 

پی نوشت: ادامه پست قبل در همان پست نوشته خواهد شد. 

روزت مبارک معلم

سلام ای شمع فدایی....
من از قطره قطره چکیدنت، ذره ذره شکل گرفتم....
و در تخته سیاه شب....
با سفیدی نورِ گچ دستت از معبرهای تاریک گذشتم....
و تو همجنان ایثار کردی و تو همچنان سوختی و تو همچنان چکه چکه آب شدی و شعله افروختی....
با کدامین واژه میتوانم شمع وجودت را پاس بدارم؟
با کدامین قلم ؟ در کدامین عشق...
من چروک دستهای مقدست را با کدامین بهار مقدس میتوانم طراوت بخشم که تو خود برای همهء بهار ها اسطوره ایی ....
من کدام شاپرک میتوانم باشم که گرداگرد شمع وجودت رقص عاشقانه کنم ....
ای حضور اساطیری در سرزمین وجودم ....
من با همهء مذاب های ماسیده ات تندیسی میسازم که در معبد پرستش هایم همواره در خاطرم باشی و همواره یادم باشد که تو در جنگ سیاهی و نور، ایثار و شهادت را آبرو بخشیدی .... بوسه بر دستانت که آموزگار الفبای زندگی ام بودند و هستند....  

 

روزت مبارک معلم رنج کشیده ام....