ستاره میشوم در بی نهایتی از شب ...
من رسول ناچیز خورشیدم ...
ستاره میشوم چونان قطره ایی از آفتاب .....
چونان نقطه ایی بر فراز قاف ....
چونان برق نگاهی بر مردمک شب ....
ستاره میشوم همچون روزنه ایی گشوده بر اقلیم خورشید ...
همچون فانوسی ورای ذهن تاریک شب ...
ستاره میشوم یک ستاره ی دور ،
ملازم کاروان رهسپار گذرگاه های بی عبور ....
ستاره میشوم ....
همچون مرواریدی در ژرفناکی آسمان شب,
ستاره میشوم ....
برای نگاهش که سوخته در میان تب ....
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ...
ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﺎﻍ ﺳﺒﺰ ....
ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ! ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﻬﺎﺭ ....
ﻭ ﻣﻦ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﻭ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ...
مرا نوشت میان غزل های یادگاری اش ....
بر بستر شرم سرخ گونه هایش ....
مرا سرود با لبانی به رنگ لاله ....
مرا نواخت همچون آوای موسیقیایی اسرافیل ....
و من از هزاران سال خفتگی سر برآوردم از مدفن خاک ،
همچون پروانه ایی از میان پیله ...
در صحن نگاهش نامم را فراموش کردم....
او عاشق بود ...
مجنون را آفرید ...
معشوق بود .....
لیلی را ....
برای شیرین ، بیستون را ....
برایش یک دیوان از دیوانگی هایم سرودم ....
برای لعل شیرینش.....
برای موی مشکینش.....
و او دیوانم را با همه ی دیوانگی هایم جاودانه کرد ....
و من دانستم که او معشوق های خویش را والا مقام میسازد ....
حتی اگر در چاه حسد افکنده شوند !
و من دانستم که او در عشق ، رقیب را بر نمی تابد
و عشق بی رضای او یعنی درد .....
یعنی هجر .....
یعنی آواره گی و سرگشتگی .....
یعنی قربانی دادن ....
باید می نواختم ....
حتی اگر بتهوونی کور باشم .....
شرط اینبود که عاشق باشم .....
وتقدیر به زیر پنجه هایم به زانو افکنده شد ...
باید میساختم ....
شدم میکل آنژ ....
و از دل سنگ های آبستن ، فرشته ها را بیرون کشیدم .....
شدم شکسپیر ....
و با اعجاز واژه ها معجزه نوشتم .....
و در رمئو و ژولیت همه باورم اینبود که در عشق
باید در برابر معشوق ، خویش را فراموش کرد
و رفت تا هر کجا که معشوق میرود
حتی اگر به مرگ داخل شود ....
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ...
ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﺎﻍ ﺳﺒﺰ ....
ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ! ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﻬﺎﺭ ....
ﻭ ﻣﻦ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﻭ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ....
مرا نوشت میان غزل های یادگاری اش ....
بر بستر شرم سرخ گونه هایش ....
مرا سرود با لبانی به رنگ لاله ....
مرا نواخت همچون آوای موسیقیایی اسرافیل ....
و من از هزاران سال خفتگی سر برآوردم از مدفن خاک ،
همچون پروانه ایی میان پیله ...
در صحن نگاهش نامم را فراموش کردم....
من او شدم !
میکل آنژ ....
طلسم همه سنگ ها را شکستم ، فرشته ها را بیرون کشیدم...
من او شدم ....
نگارگر نگارها ، نقاش چیره دست منظره ها ...
او گفت بخوانم ....
حنجره ام
یوسف خدا که باشی
از چاه بالایت می کشند
می شوی عزیز مصر ....
پیراهنت بخاطر فرار از گناه که از قفا دریده شود
آنوقت معجزه شمیم اش چشم های یعقوب را بینا میکند ...
زلیخای یوسف که باشی
کام دلت بر نمی آید
می شوی کور و پیر و آواره ....
آری اینچنین است
یوسف باید بود
اهل حقیقت عشق
رها از سایه ها
اهل محو شدن
مثل شبنم ....
با اولین تلنگر ....
با اولین بوسه ....
با اولین لمعه از آفتاب ....
آنکه رفت ٬ تا که بود
هرگز « نی » از سوختن ننواخت ...
و آنکه ماند ٬ تا که بود
جان به راهش می گداخت ....
سخت است باور کنی
که بهنگام سوختنت
پروانه به احرام نیامده بود ...
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
با تو چه غزل ها سروده ام تا اوج پریشانی