خلیج نگاهت دیگر فارس نیست....
با من بیگانه شده ...
تو یک ابر سترونی ،
و من یک دشت زرد ...
بهار تو هم فقط یک قصه بود...
بالایش ماست بود و پایینش دوغ...
کدام هزار و یک شب راست بود ؟!!!
تا بود ، خوشه های سبز و داس بود .....
گفتند محکومید!
سیب را خورده اید...
گفتیم حوا بود ....
ما تاوان بدهیم ؟!
سیب بهانه بود ....
و دوزخ ندامتی سوزناک تر از آتش.....
و بهشت ، عشقی است که روح را به آرامش می برد.....
جایی که مغناطیس شهوت عقیم است و عشق اقیانوسی
بیکران که ژرفایش روح را در گستره ی بی انتهای خویش حل میکند ...
جایی که " من " پایان میپذیرد و حالتی دیگر از یک ماهیت آغاز ....
بینشی والاتر در بعد چهارم حیات....
جایی که نه عقربه ایی میچرخد و نه زمان معنایی دارد ...
زمان ، مقیاس محدودی است برای سنجش یک محدوده ...
آنجا که از محدوده خارج میشویم ، به نا محدود وارد میشویم ...
و محدود در نا محدود حل میشود و معنا میبازد....
بگذار شک کنم به همه ی آفتابگردان ها !..... آنها فقط آفتاب را بخاطر خودشان میخواهند ..... من به شبنم ایمان دارم که با تلنگری از آفتاب بخار میشود و محو میشود و در بودن خویش پایان میپذیرد ....