زندگی می تواند بهشت باشد بی هیچ باغی و حوری و جوی شرابی ،
بهشت می تواند زندگی در قلبی باشد که عاشقانه تو را دوست که نه ، می پرستد...
افیون روزمرگی که به جانِ کامَت افتاد و تو را
با تخدیر جذبه های حبابینش به اعتیاد کشاند ،
اندک اندک عشق رنگ می بازد در کدورت روزهایی که تو را
در قمار خویش به بازی می گیرند ، اندک اندک می شوی مفلسی که
تکه تکه عشق را به لحظه لحظه ی چرخش ثانیه های زندگی باخته است ،
می شوی پرنده ایی جا مانده از آسمانی به رنگ عشق ،
محبوس در قفسِ کالبدی به رنگ خاکستر ،
سوخته در آتشی به رنگ حسرت ،
در خوابی به رنگ کابوس ، گلِ پلاسیده ایی در حسرت بهار ،
محروم از تماشای رقص جنون آمیز پروانه ایی که همه ی انگیزه ی پروانگی اش را
در نفس کشیدن عطر تو خلاصه کرده باشد ،
محروم از جانسوزی شمعی که همه ی انگیزه ی ذوب شدنش حریم زیبایی تو باشد ،
محروم از شبنمی که در سحرگاهی پاک
بر غنچه ی نو شکفته ات به بوسه ایی نمناک غنوده
و میداند که لذت زندگی کوتاهش همانا کامی از گلبرگ تو گرفتن و تبخیر شدن است ....