ترسیده بود از موسمی که گل را پیر میکرد !
از زمستانی که خون را منجمد ،
او عاشقی تابستانی بود ،
سرشار از هرم داغ بوسه
و شمعی که به سوز ِ خویش
و حرم ِ سینه اش مرهم ِ زخم های اندام دلی بود
که شاپرکی عاشق به احرام میبرد ...
او عاشق بهار بود ،
و لبهای بوسه اش با سُرایش ِ
عاشقانه های قناری میشکفت
و بر شاخساران خاطره
با چیره دستی خیره کننده ایی
منظره خلق میکرد تا هیچ بوف کوری
بر هیچ شاخه ای بر بوم خاطره
ننشیند و هیچ اتفاق شومی
شام ِ آخر مسیح را رقم نزند !
عاشق ِ مستی بود بی هیچ جام ِ شرابی !
بسان ِ یک قناری ِ آوازه خوان
بر شاخه ی ترد درختی به وقت عاشقی ،
وقتیکه روح بتهوون
بر تارهای حنجره اش به بعثت میرسید ،
میتوانست برایش پیام آور عشق باشد !
و او همچون حواری ِ دلسپرده ایی ،
به پیام مهر می گروید
و حتی بعد از مسیح و صلیب و معراج لبخند
هنوز هم به روحِ بجا مانده از بهاری خاطره انگیز
مؤمن بود و در مکاتب عدیده بر عقیده اش ثابت
قدم گام بر میداشت و هرگز شرف عشق و لبخند
را به چند سکه نفروخت و عشق را
به مصائب درد نسپرد ...
ترسیده بود از موسمی که گل را پیر میکرد ....
او حق داشت که بهار را جاودانه بخواهد
جهان ، بی بهار برایش کویر تفتیده ای بیش نبود
او دلش باز هم معجزه میخواهد ،
کاش لئوناردو " شام اول " را
شُهره ی دنیای هنر میکرد ....