مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

 از نگاه یک پرستنده گاهی میتوان حقیقت را پنهان کرد بشرط آنکه فرصت شناخت را از وی سلب کرد ، و بلای شوم جهل را بر جانش همچون بختکی سیاه افکند و چراغ دانش و فهم حقایق را در باورهایش خاموش کرد ، اما وای بر حقارت و عقده هایی که همچون آفت های سمج در بطن اعتقاد های موروثی پدید می آیند و رشد میکنند و همچنانکه روز به روز آرواره هایشان تیز تر میشود ، ریشه های فهم بیشتر و بیشتر جویده میشود و عشق مطلق ، بیشتر و بیشتر غریب تر ، جایی نوشته ام « درد ابراهیم کجا دردِ بُت بود ؟
که معنای نهان در قامت بُت ، درد نبود ....
که بُت خدای گمگشته ایی در جهل پرستندگان جاهلی بود که واقعیت را بیشتر از حقیقت می پرستیدند ....» 
و اینگونه است آنچنانکه توده در کار ‌‌‌ذبح گوسفندند ، عشق همچنان تنهاست ، همچنان غریب است در غربت این کویر ، و عوام نه رسم ابراهیم را میفهمند و نه مرام اسماعیل را ......

حرف های تنهایی

- موج میزند پاییز در آغاز سمفونی بادی

که بر جان ِ لرزان ِ برگ ها ، آهنگ هبوط می نوازد !

اینجا قلم در وداع لاله که در بوسه ایی سرخ 

پژمرد دیگر نمیرقصد ،

در هارمونی ِ منشور چشمهایی که آبستن ِ

رنگین کمان است ، هردم خاطره ایی بر بوم ِ

خاطر نقش می بندد ، 

و فروغ ِ دوران ِ قلب ورم کرده ی باغچه در فصلی سرد ، 

بی هیچ چراغ و مهربانی در کلبه اش ، 

تنها ماند ، تنها خواند ، تنها نوشت ،

و تنها گریست !  

 برای آنکس که " مثل هیچکس " بود ...

حرف های تنهایی

 ترسیده بود از موسمی که گل را پیر میکرد !

از زمستانی که خون را منجمد ،

او عاشقی تابستانی بود ،

سرشار از هرم داغ بوسه 

و شمعی که به سوز ِ خویش

و حرم ِ سینه اش مرهم ِ زخم های اندام دلی بود 

که شاپرکی عاشق به احرام میبرد ...

او عاشق بهار بود ،

و لبهای بوسه اش با سُرایش ِ

عاشقانه های قناری میشکفت 

و بر شاخساران خاطره 

با چیره دستی خیره کننده ایی

منظره خلق میکرد تا هیچ بوف کوری 

بر هیچ شاخه ای بر بوم خاطره 

ننشیند و هیچ اتفاق شومی 

شام ِ آخر مسیح را رقم نزند !

عاشق ِ مستی بود بی هیچ جام ِ شرابی !

بسان ِ یک قناری ِ آوازه خوان 

بر شاخه ی ترد درختی به وقت عاشقی ،

وقتیکه روح بتهوون

 بر تارهای حنجره اش به بعثت میرسید ،

میتوانست برایش پیام آور عشق باشد !

و او همچون حواری ِ دلسپرده ایی ،

به پیام مهر می گروید 

و حتی بعد از مسیح و صلیب و معراج لبخند

هنوز هم به روحِ بجا مانده از بهاری خاطره انگیز

مؤمن بود و در مکاتب عدیده بر عقیده اش ثابت

قدم گام بر میداشت و هرگز شرف عشق و لبخند

را به چند سکه نفروخت و عشق را 

به مصائب درد نسپرد ...

ترسیده بود از موسمی که گل را پیر میکرد ....

او حق داشت که بهار را جاودانه بخواهد 

جهان ، بی بهار برایش کویر تفتیده ای بیش نبود

او دلش باز هم معجزه میخواهد ،

کاش لئوناردو " شام اول " را 

شُهره ی دنیای هنر میکرد ....






حرف های تنهایی

  - در دمای زیر صفر ، خون عقربه ها ماسیده

کرسی را به کنده ی مردان کهن احیا کرده ام

مادر بزرگ از وقتیکه پژمرد 

لب های قصه هایم طعم سیگار و غصه گرفت

و فروغ شعرهایم همچون روحی در کالبد گُل 

پِت پِت کنان میان پائیز واژه ها محو شد!

از شراب ، فقط قرمزی ماند بر سرخ گونه های لاله ،

و از زلیخا فقط نامی به شُهرگی ِ غریبستان عشق !

و چاقوهایی که بجای ترنج بند ِ دل بریدند !






حرف های تنهایی

  - نشست کنار حرف هایم ...

روی لباهایش ترانه نوشتم !

پلک هایش خوایید ...

دلش کبوتری شد و پرید در رؤیایی به رنگ ِ

ابرهای سپید ...

نشست کنار حرف هایم ...

چشم هایش به رنگ آینه بود ،

و یلدایش آغشته به عطر هالویین !

یک بود ، جلویش تا بی نهایت صفرها ...

نشست کنار حرف هایم ...

نگاهش مثل فروغ بود و دلش آبستن ِ

عشق ...

سوگندش شبیه سید یحیی بود ،

و خودش مثل هیچکس

لبخندش ، لبخندهای لاغر قیصر بود 

برای روزهای مبادا....

وقتی "بئاتریس" در پایان کُمدی لبخند میزند

دلم بد جور هوای" دانته " شدن میکند ،

در پایان برزخ روزی " نارسیس " میروید ....









حرف های تنهایی

  - انگار که از جنس بالهای شاپرکی تو ...
و خویشاوند شعله هایی که به عشق آبرو بخشیدند...
عطر کدام شقایق نگاه خیس تو را آکنده است
تو شاهد کدام ایثاری که اینگونه پر از تمنای بوسه ایی بر سنگ هایی که یادگاران بزرگ حماسه اند و پلاک هایی بی کبوتر....
نگاه اینچنین عاشق را از کدام یوسف بی بازگشت به کنعان به ارث برده ایی...
تو به کدام معجزه مؤمن شدی که بدینگونه صبر نگاهت تداعی ایوب است...
نوای کدامین اسرافیل اینقدر عاشقانه پلکهایت را به رستاخیز کشانده ، در انتظار کدام پرستو به بهار نامه مینویسی که تو خود نشانی از شکفتنی ، نشانی از مقدس ترین باورهای روئیده بر احساس نرم یک شقایق....

حرف های تنهایی

امشب دلم غزل خواست ...


نگاهت را نقاشی کردم ،

چقدر حافظ بودند چشم هایت !

حرفهای تنهایی

ماندنی ترین خاطرات همان خاطره هایی هستند که دل را ربوده اند

و اگر شراره پر میدهند به آسمان نا آرام دل و میسوزانند ،

سوزشان سوزنده نیست ،

نه اینکه نیست ، هست ،

اما از آنجا که عشق مقصود است ،

هیچ پروانه ایی بوسه بر آتش را لمس نمیکند !

گویی سوختن نوازشی از آتش است اگر عشق مراد هر مریدی باشد ...

حرف های تنهایی

قصه های این دنیا را سرشار از عشق تعریف کرده بودند!!!

سالها گذشت ، عشق در افسانه ها بود ....

و ما در حقایق دنیا پژمردیم ....