آنکه از قلمرو آتش گذر
میکند ، کوله باری از عشق را ره توشه می بایست
و گرنه حاشا که «پروانه دل »
باشد به قصد خاکستر،
آنکه خواب ِ قاف میبیند بر بلندای قله ی آفتاب ،
دل را همچون سیمرغی پر میدهد ،
و در طمع تعبیر بهشت نیست ، که بئاتریس آنسوی
برزخ و دوزخ به لبخندی روح را بشارت میدهد به حقیقت عشق...
و تو تازه میفهمی دل به بئاتریس
باختنت قصه ای در لحظه بود و او دل به آن « اوی » همیشه باخت به آن هنگام که شمس دل از مولانا ربود و پرده برانداخت !!
و تو ای پر کشیده در فضای قدسی عشق , به بارگاه کدام چشم شرفیاب شدی که دیگر نه بئاتریس در نگاهت بئاتریس بود و نه یوسف برایت قَدَر ِعشق ! ،
آن « او » ی همیشه که بر هستی ات تابید دیگر کدام ستاره ای را یارای آنست که در محضر آفتاب به چشم آید ؟!
فکر می کردی که عاشقی و عشق را میدانی !
حال اینکه تو در بطن اقیانوسی لایتناهی
ماهی کوچکی بوده ایی که آب را نمیدانستی ....
ِ وقتی که مریم گریست ،
گمانم اینبود که آنک ، مریم تمام شدنی است !
حواریون مُبلغ ِ طرز لبخند عشق بودند بر اندام ِ خشم !
و مریم آغوش ِ باکره اش را گره بست
بر صلیبی که عطری عیسوی داشت ...
و در خاک ریشه کرد
و همچنانکه نگاهش به عقد آفتاب منعقد شد
عشق به تزویج باورهایش در آمد
دلش آبستن شد از دوست داشتن .
او به یاد خویش آورد
که عشقی بی همبستر داشت
و عیسایی بی پدر !
او به یاد خویش آورد
که بی همسر هم پسری داشت !
«عیسی ابن مریم» !
او به یاد خویش آورد آنچنانکه
عشق در انعقاد نطفه ایی می تواند
بی لمس ِ اندام هوس آلود زن
تکثیر شود ،
پس بر فراز صلیب ، انتشار ِ
عشق بر ذرات ِ کائنات کاری محال نبود ،
او به یاد خویش آورد که روزی
در نکاح ِ چشمی زیبا و مسحور کننده
مُحرم شد و در حجله ایی سفید از نور
مادر شد و مولودش
پاره ایی از نور بود که به اِذنی در ترادُف ِ
یک صفت ، به عشق موصوف گشته بود .
او مریم بود ، و از نگاه ِ برنادت
بانویی بود که اعجاز عشق در نگاهش
آرامش را در تب ِ قلب می ریخت
در محضر قدسی ِ عشق ،
آنچنانکه روح ِ مؤمنی راستین در احتضار خویش
سر از پا نمی شناسد
و عروسی ملبس به تور و جامه ایی سپید ،
پر از لبخند ، دل به عشق می سپارد ،
نگاه زیبایش و لبخند دلبرانه اش
روح ِ دردمند و غریب ِ کویر را
به سرپنجه هایی لطیف تر از ابریشم
و به مهری شگفت انگیز تر از مادرانه های
مادر ، نوازش میداد !
عشق کانون قدر و قدرتمند ِ مسلک ِمعشوق است و سالک با تمام شِکوه ها و خُرده هایش بر دوری ِ مقصد و خستگی هایش ، از پای فتاده میان خون میرود اگرچه شاید سرنگون ! ، که این مقصد ، سلوکی است که قلب سالک را عاشق کرده .