مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

در طلوعی به رنگ چشم هایت  

من ردای آفتابگردانها را بر تن پوشیدم  

و در معبد سینه ات راهب تنهایی هایت شدم 

همچون پریوشی از بطن زیبایی ها زاده شدی  

و بسان آوایی اهورایی از ملکوت ِ دل ، آواز شدی 

چگونه میتوان صحابه ایی دلداده به دعوت دلت نبود 

تو که بعثتی به شکوه عشق را پاک تر از زلال چشمه 

بر سرزمین باورهای عطشناک  آغازیدی 

ای برگزیده ترین رسول بی دریغ آفتاب 

ای شکوه جاودانه ی صبر ، 

در باغ بی برگ خزان از کدامین ساغران صبر

لبریز بودی که اینسان رنج را همچون شرابی که

بودن را در درد به مستی میکشاند ، 

 به سپید خیال انگیز عشق ملبس کرده ایی  

و در این احرام همچون شمعی  که به وصال شعله  

محرم می شود مرا به خصال شعله های باورهای ناب 

مؤمن میکنی و همچنانکه خود در این مناسک خیره کننده  

عاشقانه می سوزی ،  

مرا ذره ذره در پرتوهای زرین و با شکوهت محو میکنی .... 

 

 

 

 

 

حرف های تنهایی

در خلائی که رنج شکنجه های بی تو بودن بر جان غربتم شلاق میزد ،

و تصور خیال انگیز آفتابِ درخشان نگاهت که گویی از مشرقی ترین

قله های عشق به طلوعی بی بدیل سر زده بود ،

من در صده های قرون همچنان مظلوم ، همچنان عاشق ،

همچنان به سوی نگاهت همچون ساقه ایی تُرد قد کشیدم

و تو را در اعماق خویش ریشه دواندم ،

با بهارِ مست نفس هایت شکفتم و در تابستانِ دستهایت داغ شدم ،

شرط ما اینبود که لیلی بیقراری هایت شوم

و تو با جنون باورهایت برایم مجنونی کنی ٬

و همچون یوسفی که دل به عصمت می بازد برایم عاشقی کنی ،

و چون زلیخایی که دل به جمال می بازد برایت زلیخایی کنم

و درهای گریز را قفل زنم

و به رسوایی خویش تن دهم و جامه ی گریز را از قفای قاف عصمتت بدرانم ،

ای همه ی یوسف من ،

بگو بدانم در کدامین چاه به نگاهی عهد بستی

و بیقرارتر از قلب زلیخایی من عشق آموختی ، تا بگویمت در کدامین قصر ،

عزیز را به تاری از گیسویت فروختم

و طبل رسوایی نواختم ، هنوز عطر پیراهن تو میدهد کنعان دلم ،

هنوز هم اصرارم این است که برای نمایش تکه ایی از علت دیوانگی هایم ،

دلهای زیبا رویان دیارم را به دست های خاطره هایم بدهم تا یکی یکی ،

کارد بر ترنج خیال بفشارند تا خون ز سر انگشتان دل جاری شود ! ....

اکنون سالهاست که نگاه یعقوب من بی نصیب مانده از شمیم پیراهنت

و من همچنانکه در خیال نقشت میزنم در حقایق نبودنت به رنگ پاییز می شوم ،

مرغ سپید خیال انگیزم ، بگو بدانم به کدامین آفتاب کوچیده ایی

که اینسان سالهاست در شبستان خواب هایم گیسوان یلدایی ام را

آشفته در بادها و یادها میبینم و همچون بیدی که از فرط جنون ِخویش

در قامت مجنون می لرزد در کویری وحشت زا ،پاهای پینه بسته ی دلم

روحِ رنجور مرا از فرط عطشِ عشق سالهاست به دست های سرابی سپرده اند

که نه تنها آب گوارایی نبود بلکه حریصناکتر از کام نمک

قطره قطره اشکهای فراق تو را در نگاه بیقراری هایم به گامجای آسمانی ات

به کام مغرور خویش کشید و نوشید و سرمستانه ،مدعی ترین سرابِ عاشق شد ،

و من همچنان تشنه ی جرعه ایی عشق !!!

و من همچنان غریبی در غربت این کویر که کران تا کران همچون گمگشته ایی

در نگاه بی دریغ آفتابِ سوزناک نگاهت روح چروکیده ام را

به حرمت بهار همیشه ی تو پاس میدارم ،

من زرد پاییزم ، یادگاری از بهار سبز سینه ات ،

مرا دریاب که در گذره ایی گدازان به نوازش قطره های روح نواز بارانِ نگاهت محتاجم ،

اگر چه میدانم کبوتر رؤیاهایم سالهاست که کوچیده

اما خیالِ خیسِ نگاه خشیکده ی مرا همواره در یادِ مکررت سبز میکند .....

حرف های تنهایی

در نگاهش شعله ای  میدرخشید ،


انگار  آتشکده ای را ماننده بود که عشق را شراره شراره می پراکند ،


من از شمع بودنم در محفل نگاهش غرقه ی شرم شدم ،


من خجل بودم از اینکه سوسوی نازک سوختنم را


به شعله های سرکش و گدازانش آورده بودم ،


نه ....  گمانم این نیست که چشمان شعله ورش جولانگاه عشقی


باشد که انگیزه های زمینی اش افروخته بود !


گویی هزاران انفجار که شمع  را به سُخره گرفته بود ،


آتشی افروخته بود که عشق را به  نمایشی  حیرت انگیز


بر صحن  نگاهش نشان میداد و  من  آرزو می کردم ایکاش


اینگونه بودن را می فهمیدم ....


و اینگونه  بودن را می مردم .....