مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

در نگاهش شعله ای  میدرخشید ،


انگار  آتشکده ای را ماننده بود که عشق را شراره شراره می پراکند ،


من از شمع بودنم در محفل نگاهش غرقه ی شرم شدم ،


من خجل بودم از اینکه سوسوی نازک سوختنم را


به شعله های سرکش و گدازانش آورده بودم ،


نه ....  گمانم این نیست که چشمان شعله ورش جولانگاه عشقی


باشد که انگیزه های زمینی اش افروخته بود !


گویی هزاران انفجار که شمع  را به سُخره گرفته بود ،


آتشی افروخته بود که عشق را به  نمایشی  حیرت انگیز


بر صحن  نگاهش نشان میداد و  من  آرزو می کردم ایکاش


اینگونه بودن را می فهمیدم ....


و اینگونه  بودن را می مردم .....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد