در نگاهش شعله ای میدرخشید ،
انگار آتشکده ای را ماننده بود که عشق را شراره شراره می پراکند ،
من از شمع بودنم در محفل نگاهش غرقه ی شرم شدم ،
من خجل بودم از اینکه سوسوی نازک سوختنم را
به شعله های سرکش و گدازانش آورده بودم ،
نه .... گمانم این نیست که چشمان شعله ورش جولانگاه عشقی
باشد که انگیزه های زمینی اش افروخته بود !
گویی هزاران انفجار که شمع را به سُخره گرفته بود ،
آتشی افروخته بود که عشق را به نمایشی حیرت انگیز
بر صحن نگاهش نشان میداد و من آرزو می کردم ایکاش
اینگونه بودن را می فهمیدم ....
و اینگونه بودن را می مردم .....