آشوب گاهی بر صحن دل می افتد
و آتش نیز ، و عشق آغاز نوای شور است و قلیان شورش احساس ، به راهی اگر چشم دوخته ایم و دل سوخته ، ما مغضوب هیچ گناهی نیستیم که طبیعت بر عشق چنین حکم میکند و چنین سرنوشتی را بر پرهای رنگین شاپرک می نویسد که برای خاکستر شدن پیله درانده ، عشق آواز ضجه هاست در شام غریبان شمع و اینسان است که در محراب خمودگی قامت شمع ، شاپرک قصد خاکستر میکند ...
عشق ، ساجد را نامی مقدس میگذارد و بر زرینْ برگهای ِ یادبود بر تابوت فنا می نگارد که عشق یک همیشه است ، همیشه ای تقدس و تسرّی یافته به اعتقادی که این جوش و خروش و شعله و خاکستر ، روحی محبوس گشته است در خاک ِ تشکل یافته که چند صباحی محبس پروازی دلتنگ است ، محبس نا مأنوس قلبی آکنده است از احساس ابریشمین یک پروانه