مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

 رفتنت هیچ وقت همیشگی نیست ...
مثل شکفته هایی که با خزان می روند
اما با بهار دگربار می شکفند ...
مثل خورشیدی که به قرمز غروب پلک می بندد
و به زرینه ی طلوع از مشرقی ترین قله ها
سر می زند ...
مثل تبخیر شبنمی پاک و زلال که از گلبرگ مخملین ِ
گُلی در فضای آسمان محو می شود و به شکل قطره بارانی
دگر بار از ابر می چکد ...
به قول حسین پناهی عزیز "" باز می گردی با چشم هایی
که تنها یادگار کودکی های تواند ""
رفتنت هیچ وقت همیشگی نیست ...
تو باز خواهی گشت از معبری که فقط شاپرک ها می دانند
تو باز خواهی گشت راس قراری که با عشق داری
کسی چه میداند ؟!  امروز شاید شصت و ششمین روز تولد دوباره ات باشد در آغوش ِ گرم مادری که موهبت داشتن فرشته صفتی چون تو نصیب روزگارش گشته است ...

رفتنت هیچ وقت همیشگی نیست برادر جان  ...

چرا که زیبایی های خدا همیشه
همیشگی اند ...
چرا که عشق یک همیشه ی بی زوال  است .

حرف های تنهایی

ما همه می پنداریم که باید خدا را پیدا کنیم.
اما افسوس که نمی دانیم
در انتظار یافتن او
دعاهایمان را به کدام سو روانه کنیم.
سرانجام به خود می گوییم که او در همه جا هست،
در هر جا که به تصور آید ،
و فکر میکنیم دست نیافتنی ست و بی هدف زانو می زنیم.
و تو ناتانائیل،به کسی شبیه خواهی بود که
برای هدایت خویش به سمت نوری می رود که
 خود به دست دارد.
هر جا بروی جز خدا نخواهی دید.

مائده های زمینی ... آندره ژید



حرف هایی هست که باید آنها را بارها و بارها خواند
حرف هایی که رمزگشای آفرینش اند
که می توانند درهای بسته ی قفس های مرغ  های  جان را
باز کنند و فرصتی بدهند که در ورای روزمرگی های
معمول بال بگشایند و از فضای غبار آلود زمین اوج گیرند
و چشم بر آبی ِ بیکران ِ حقیقت ِ عشق بدوزند ،
حرف هایی که در کوره های داغ ِ فهم و معرفت وادراک ،
 پخته گردیده اند و از بطن جان برآمده و حس و حالشان
فراتر از تعلقات زمینی است ، این حرف ها وقتیکه
با زیبایی های ادبیات عجین می شوند گستره ی
شورانگیز و روح نوازشان به مراتب بیشتر و
شگفت انگیز تر است به شرطی که فرصت نشستن
بر کام کویر را داشته باشند ،
حرف هایی که به زیباترین حالت ممکن خدا را تعریف
میکنند و شناخت را آنگونه که باید و هست بر دل
می باورانند و حک میکنند ،
پندار اینکه خدا را باید جایی در بیرون از مرزهای
وجود جستجو کرد آدرسی اشتباه و غیر حقیقی است
آنکه خدا را در درون خویش نمی یابد پیدا کردن خدا
در بیرون از وجود نیز کاری بیهوده است برایش ،
ژید میخواهد بگوید خدا در گستره ی درون انسانها و
در بیکران برون آنهاست ، میخواهد بگوید خداوند
عشق ِ مطلق است و در تمام ذرات عالم هستی حضور دارد
میخواهد بگوید که بر قله ی قاف اگر یکی از سی مرغ ِ
شرف یاب شده گردیدی ، همانا در آینه آنچه را که میبنی خداست ...
پائولو کوئلیو در کتاب کیمیاگر می گوید بیهوده است
که انسانها در جستجوی گنج بیرون از سرزمین ِ درونشان
سرگردان و سردرگم می شوند ، گنج ِ ناب در درون ِ
خود ِ انسان هاست ، گنجی که اگر یافت شود ، انسان را
از تمامی گنج های دنیا بی نیاز می سازد ،
کانون عظیمی از نور که اگر در درون کشف شود
تو را از هزاران طلوع آفتاب ِ برون بی نیاز می کند
عشق ِ با شکوهی که اگر بر جانت نظر افکند
تو را از طرح های کج و معوج عشق ِ نقش بسته
 در امواج ِ باورهایی دست و پا شکسته و ناقص
بر حذر می دارد و به تمامی ، تو را مجذوب حقیقت ِ
خویش می سازد به گونه ای که قیاس ِ این دو گونه عشق
قیاس ِ نقاشی ِ کودکانه ایست با تابلوی مونالیزای داوینچی!
همچون گرفتاری زلیخا در حباب ِ جمال ِ یوسف ...





تولدت مبارک همسر عزیزم

در زندگی موهبت های بیشماری است که خداوند

به کسانی که دوست تر میدارد بیشتر عنایت میکند 

بی شک یکی از موهبت های زیبای زندگی ام تویی 

عطر صداقتت در فضای باغچه ی دل انگیز زندگی مان

پیچده است ، بسان زیباترین گلهایی که پروانه ی وجودم

هر لحظه بیشتر و بیشتر تو را می ستاید ، تو همیشگی ترین 

گل ِ باورهای منی که در این روز زیبا شکفته ای ، تولدت خجسته باد و مبارک همسر عزیزم 

عباس

تو نیستی و جهان ِ بی تو ، جای خالی ِ تو را 

با هیچ چیز نمی تواند پر کند ...

نه بهار با سبزه ها و گلهایش ،

نه پائیز و حال و هوای عاشقانه اش ،

نه ترنم های باران و نه قلب ِ داغ ِ تابستان ،

هیچ چیز نمی تواند تو را بیافریند ...

بسان روح القدسی که 

فضای کلیسا را آکنده از عطری عیسوی می کند ،

بسان رب النوع عشق  که قلب عاشق را

لبریز می کند از غوغای تپش ها

بسان لمیدن ِ شبنمی پاک و زلال بر گونه های

گلبرگ ها در صبح دمان ِ بهار

بسان خلسه ی مومن به وقت ِ فرو رفتن در 

مستی ِ نیاش ِ با خدا 

همچون نگاهی آکنده از عشق که بر حریم ِ چشم ِ

معشوق دوخته می شود در هستی ام آمیخته ای ...

تسلای من این است که تو همچنان در جهان ِ باورهای من 

زنده ای چرا که  نفس هایم هر لحظه تا وصال با مرگ

 عطر تو را دارد ...

چه جهان ِ تاریکی است باور داشتن ِ این که 

روشنای قامت آفتابی ات در ظلمت واژه ی مرگ 

فرو افتاده است ...

چه روزهای عبثی است ایمان آوردن به فصل ِ

ابد ! 

و چه دلخوشی ِ دل انگیزی است این باور 

که روزی در گستره ی عالم هستی دگربار

تو را دیدن ، دگر بار تو را با تمام وجود به 

آغوش کشیدن و دگر بار تو را با هر نفس 

بوئیدن ، بوسیدن ...

این روزها هیچ چیز شبیه تو نیست ،

این روزها تو بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته اند

در قلب من زندگی می کنی ...

این روزها تو بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته اند 

زنده ای چرا که همه ی ثانیه ها شهادت میدهند که

تو در گذر هر کدامشان لبخند زده ای ، در میان هر 

کدامشان قدم برداشته ای ، آواز خوانده ای ، 

حرف زده ای ، خاطره آفریده ای ...

اینروزها تو در نقطه به نقطه ی این شهر 

در خاطرم راه میروی ، 

اینروزها باران دست  مرا در دست می گیرد 

و قطره قطره همگام و همراه من برایت می چکد ...

نه اینکه باور داشته باشیم که تو با مرگ رفته ای ، نه ...

دلتنگی هایمان را برایت می باریم ...

و من میدانم تو هم در کنارمان قدم میزنی 

چون هرگز فضای باران از شمیم و عطر تن ات

خالی نیست ...

تو نیستی و جهان ِ بی تو ، جای خالی تو را با هیچ 

چیز نمی تواند پر کند ...

جز با این باور که "" مرگ پایان ِ کبوتر نیست ""