بگو ما کدامین تعبیر مرثیه هاییم که اینگونه درد ها را
آشفته به سوگ نشسته ایم ...
الهی ، در ضیافت حضورت، سخاوتمندانه تر از حاتم ،
جان به بذل میسپارم اگر از جام نگاهت قطره ایی
سهم کویر نگاهم باشد که من روییدن در قطره ایی
از حقیقت را دوست تر میدارم تا پوسیدن در دریایی از واقعیت ....
خیلی از نیست ها هستند که قامت بودنشان
از هر هستی هست تر است!
خیلی از نیست ها هستند که دل را با قافله ی خود برده اند
به آن بعید ها
به آنجا که عقل فلج میشود و خیال پا میگیرد
خیال ، نا محدودِ قشنگی است
سرزمین عجایب نیازهای بر باد رفته است
خیال سرشار است از عشق هایی که باید باشند
اما بدلایلی نیستند...
آنجا که عشق از مرز جامه دری شقایق هجرت میکند ،
خیال تسلای مهجوری عاشقانه های شاپرک میشود
و خیال تنها بازمانده ی نیست هایی است که
فقط خاطره شان در خاطر مانده است
خیلی از نیست ها هستند که قامت بودنشان
از هر هستی هست تر است ....
پی نوشت : تقدیم به خواهر گرامی ام و دلتنگی اش
لب هایت میراث گل سرخ است
من شماطه ی پیر ساعاتم
من نسل تو را نفس به نفس
در تقویم های آویخته بر
دیواره های متروک دل م یاداشت کرده ام
من در تاریخ قبل از میلاد خاطراتت
در رؤیاهای باستانی ام عاشق تو بوده ام
من کنار هفت سین هر سال
هفت خوشه ی سبز گندم گذاشته ام
من هفت هزار سال قبل از میلاد خاطراتت
روی سنگها به نشان عشق ، تیر و قلب حک کرده ام
میبینی نازنین ؟
دریغ از حوصله ی چشم هایت!!!!
حتی هفت ثانیه نگاهی ممتد به چشم هایم ندوختند
... و من و همه ی تاریخ هفت هزار ساله ی عشق م
در حسرت هفت ثانیه سوختیم ........
گویی شب تاسوعاست...
و فردا پرهای این کلاه خودها به رنگ شرم میشوند در قبال جنایتی هولناک...
گویی فردا خواهری بیکس میشود و برادری بی سر...
و تیغ های نامردی که مرد را سر می برند و سری بر فراز نیزه
که شهادت را پرچم میشود...
بگوه ای ماه... لباس نقره ات را تو امشب بر تن عریان زمین بپوشان
و در بزم تاسوعایی یان پای بکوبان که فردا آفتاب به آفتاب میرود با جامه ایی
به رنگ قرمز غروب و اسیرانی که همه ی تاریخ به رد شلاق بر تن های شان
بوسه خواهد زد و شیر زنی که میراث دار رنج بزرگ انسان بود و لسان
شگفت انگیز افشاء ابلیسانی کریه المنظر که با رنگ و لعاب چهره ی منفور
خود را گریم کرده بودند تا معقول جلوه کنند....
پی نوشت:
در این ایام یادی کردم از برادرم فرداد،
دو سال پیش این متن رو برای یکی از
عکس هایی که هنرمندانه در شب تاسوعا
از کلاه خودی که پرهایی بر آن به چشم میخورد
گرفته بود، نوشتم....
امشب بر آن شدم که این متن را بعنوان یک پست
بگذارم تا یادی از برادرم فرداد نموده باشم ....
فرداد عزیز ، هرجا که هستی سلامت و برقرار باشی...
فرو افتاد آن برگ زرد
به روی معبری ....
یاد فاصله روئید بر شاخساران درد ....
میان من و تو
یک زمستان خفته بر بستر زمان
ای عشق آتش بکش
آب کن این زمستان سرد ....
دنیا برای دوست داشتن های من
کوچک است ....
من دل م خیلی بزرگ تر از
حرف های عاشقانه ی دنیاست ....
وقتیکه لب هایت ژکوندی شدند
و اندوه مونالیزایی چنبره زد پشت پلکهایت ،
فهمیدم چقدر شاهکار داوینجی
حرف برای گفتن دارد....
به دلم افتاده در پاییز ،
آن برگ زرد که افتاد...
در بهاری سبز میروید...
من ایمان دارم
طبیعت دروغ نمیگوید...
..... و من اینجا
در کنار این لب های خشکیده و خزانی
روبروی آینه ،
ژکند نقاشی میکنم بر دلتنگی ام
و هر کس بر من مینگرد ،
نمیتواند بفهمد قرارِ نگاهِ
مونالیزایی چشم هایم
در این بیقراری ها کجاست....
وقتیکه از تو بیخبرم...
سراغ تو را از پنجره ایی میگیرم که مرا
از خویشتنم جدا و به آغوش خاطرت
سنجاق میکند...
از همه ی عقربه هایی که
همه ی ثانیه ها را بر سرم آوار میکنند...
ما از همان اول هم بهر عاشقی خلق شدیم ،
نگذاشتند ، به عشقمان حسد ورزیدند ، قابیل شدند ،
و ما بجای هابیل لاله کاشتیم و خاک رنگ کردیم به خون گل سرخ ،
و آنها شمشیر ساختند و شیپور زدند و تاختند و ساختند بت هایی
تا خدا را پنهان کنند !
و اما حقیقت ، بسیار با شکوه تر از حصار آنان بود
و عشق مقوله ایی از جنس خدا بود.