مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

الهی خلیلِ تو کیست .... ؟

 ملتهب از عشق را چه باک از لهیب آتش ،


وقتیکه آنسوی سوختن ، آغوش امن دوست باشد ....


سبکبال از وزنِ سنگینِ هبوط ، کدام پرنده است که شوق پریدن ،


بی تابش نکند  ؟...


شوق آبی لایتناهی ....


شوق بی انتهای آرامشی مطلق ، رها از هر حصاری ....


سوخته در عشق را چه ترسی است از گدازه های خشم آتش


اگر یقین  دارد که میان شعله ها ، آغوشِ معشوق ،


همچون مهربانترین مادرها که از عشق خداست


بی تابانه تر از تمنای مادر به استقبال ،


آغوش گشاید ....


درد ابراهیم کجا دردِ بُت بود ؟


که معنای نهان دز قامت بُت ، درد نبود ....


که بُت خدای گمگشته ایی در جهل پرستندگان جاهلی بود


که واقعیت را بیشتر از حقیقت می پرستیدند ....


تاریخ ، تکرار مکرری از حادثه هاست که شکل و ظاهر و گونه هاشان به نسبت،


دگر گونه است اما ماهیت آنها یکی است ....


و قربانی ها باید داد به رسم ابراهیم  که  اسماعیل را ....


قربانی ، تداعی رنگ سرخ است در تصویرگری ذهن


و سرخ ، تداعی رنگ خون است ....


و خون ، تداعی مسلخ ...


و مسلخ ، ذبح ...


و ذبح ، اسماعیل ...


و اسماعیل ، قربانی ....


عشق آسان نیست....


بوسه بر معشوق هزینه دارد ....


گاهی برای شهادت ، کلام ، درمانده و عاجز است....


که در این عرصه باید به قربانگاه رفت و سخت تر از جان ، قربانی کرد ....


آنهم اسماعیل را ....


یعنی چیزی فراتر از جان ....


فراتر از دوست داشتن ، در دوست داشتن ،


گذشتن از جان آسانتر است تا گذشتن از عشق ...


و خدا ، نیک به این حقیقت واقف بود ....


همه چیز دست در دست هم فشرده بود تا سخت ترین و هولناک ترین


و حساس ترین آزمون تاریخ انسان را رقم زند ....


مردی که بُت شکست ، آنک در برابر بزرگ ترین بت عالم هستی قرار گرفته بود !...


او می بایست بُت درون خویش را نیز می شکست....


که شکست بُت های برون کار چندان سختی نبود ....


ایمان به بیان نیست ....


که چه بیان هایی آراسته اند به رنگ و لعاب زیبایی از ایمان....


که در گذر زمان رنگ میبازند و شمایل به رنسانس میسپارند


و ادعایشان به زیر تعلقات خاطر ، در روزمرگی ها میشکند و خرد میشود ....


خلوص ایمان ، به عمل محک میخورد ، اینجاست که باید تکلیفت


را با عقاید و باورهایت مشخص کنی و نشان دهی که چقدر ابراهیمی ....


حالا ابراهیمی که تبر برداشت و بت ها را یکی یکی شکست ،


اینک باید تیغ بردارد و همه ی وجودش را به مسلخ ببرد و ثابت کند  که در برابر


آن بینهایت با شکوه ، نهایتِ دلبستگی اش به اسماعیلش ، آنقدر کوچک است


که حتی کشیدن تیغ بر حلقومش  ذره ایی از


دلسپردگی هایش به معبود نمیکاهد.....



..... و من همچون ابراهیم ، میبایست کارد تیزی بر حلقوم  

 

دلبستگی هایم بگذارم و قربانیان را یکی، یکی به مسلخ 

 

بکشانم و ذبح کنم چرا که عشق هزینه دارد و هر نگاهی  

 

که از عشق خداست، در معبد پرستشش از پرستنده 

 

قربانی میخواهد!.....  

 

 تیغی بر حلقوم... مهیا برای کشیدن بر گردنی 

 

 که همهء وجودت  از کشیدن تیغ بر او میلرزد..... 

 

 همچون تن خیس و عریانی 

 

 در سوز  سرد بادی زمستانی..... 

 

 و بناگاه شنیده شدن صدای  

 

گوسفندی از دور که می آید به مسلخ یک قربانی و ندایی  

 

که در گوش ابراهیم نجوا میکند تو عاشق باش ،  

 

ما هزینه اش را خود  میپردازیم........ 

 


پی نوشت:


الهی ، تو بگو عاشق کیست ؟ ...


معشوق کیست ؟ ... 


تو بگو در مسلخ کدام قربانگاه دل به کدام اسماعیل سپرده ایم


که بدینگونه مسخ شده ایم و تو اینگونه تنها و تو اینگونه


بیقرار و تو اینگونه آشفته ایی...



                                                ( حرف های تنهایی )


مطالب مرتبط دوستان عزیزم را بخوانید .....

محب شهدا , صهبانا ,دانیال , فریناز , یلدا , مریم , سمیه , رفیق , شب های نقره ای , زهرا , یگانه , شنگین کلک , عمه طهورا , حمید, امپراطور بهاران , آقا بزرگ , زهره , سمیرا , کهکشان (مهرداد)