در مکاره ی ادعا ، برادران حسَد به چاهم انداختند ،
و بدینسان بود که آن « اوی » همیشه زیبای من ،
عزیز مصرم نمود ....
نابرده گنج ، رنج میسرمان شد ،
و ابتدا به کتاب و شاعر و بعد به معلم شک کردیم !
غافل بودیم که گنج همان رنجی است که کویر را
از آسمان و ابرهایش مغرورتر میکند ....
از دعای تو تا گنبد طلا ، من هر شب خواب شفا میبنم ،
مسیح به ایمانی پاک ، مرده ایی اگر زنده کرد ،
نگاه تو از بطن خاک ، گل امید می رویاند
بر کُفر قلبی که به پاییز مؤمن است ،
تو شاعره ی بهاری با واژه هایی به رنگ سبز ،
آنجا که پای سماجت و اصرار سینه مادر به میان است ،
خدا هم ترجیح میدهد سینه اش را عریان کند !!!!
ساعت به وقت چشمهایت ، رأس عاشقی است ،
چند شقایق مانده به پرپر شدن ؟
چند زنبق مانده تا کبودی گونه هایت ؟
چند طوفان تا پریشانی همه ی عقربه ها ؟ ...
آینه اگر ضمانت کند ،
من روح عریانم را به عشقبازی مادام العمر سینه ات میسپارم ،
از زلال برکه ات ترانه ی باران میسازم ،
بیا با لب هایی خیس بر حریم گونه هایمان قدم بزنیم ،
و نیلوفرانه از مرداب سکوت بروئیم ، تو ماه من شو ،
منم سرزمین مهتاب ،
حریر نازک پلکهایت را بر اندام هستی ام بگشا ،
از این همه حجاب ،
ترلانه وار قصد دریدن کن ، من دلم زفاف پروانه میخواهد ....
حرف اول ما ،
آخرت چشمهای تو بود ....
ما سر از قبور بر آوردیم و تا بود ، نگاه تو بود
که به زیبایی هرچه تمام دلبرانه میرقصید ،
و از همان آغاز بود که دل دوختیم به چشمهایی که
در آفرینش عشق معجزه کردند ،
مگر رستاخیز جز اینست که هرکس
در گور باستانی اش ، افراشته شدن خویش را
در پهنه ایی از بی نهایت عشقی طرب انگیز لمس کند ؟...
آه ای جنون یافته ، بازت نمی نهم .....