مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی 10

از پنجرهء اطاقش به بیرون می نگریست..... 


پیرمرد خنزر پنزر با نگاهی مشمئز کننده ،  

 

لبخندی مشمئز کننده تر میزد و جسدها را  

 

سوار بر گاری به گورستان میبرد.....
 

و گزمه در کوچه داد میزد که شهر امن و امان است...... 


و لکاته در امن شبهای شهر چه کارهایی که نمیکرد.....
 

و در پس این پنجره ها چه اتفاقاتی که نمی افتاد و 

 

 این بوف شوم و کور چه روز و شبهایی که بر شاخسار 

 

 زندگی  ننشسته بود!..... 


حالا دیگر مرجان ،باید عشقی  که در حسرت،  

 

جان باخت و خاموش شد را ،  

 

از زبان طوطی داش آکل بفهمد..... 

 

 و دیگر قطره اشک اش را  

 

چشم های همیشه خاموش داش آکل نمیبینند...... 


پهلوانی که یک عمر پشت ها را به خاک می مالید......
 

پشتش به بازوان پر توان عشق خم شد.....
 

زخم خنجرهای مکرر بر اندامش جوش خورد و ترمیم شد..... 


اما زخم عشق مرجان بر دلش هرگز.....
 

عاقبت عاشق جان داد.....
 

با زخم عمیقی از قمه..... 


و زخم کشنده ایی از عشقی پنهان 

 

 که بیانش پهلوان را رسوا میکرد و  

 

کتمانش همچون خوره ،  

 

روحش را میتراشید و میخراشید...........  

 

کجایی صادق ؟!..... 

 

دو پنجره ات اگر چه برای همیشه بسته شده اند...... اما ، 

 

آنچه را که دیدی ، برایمان به ارث گذاشتی...... 

 

و هرچه از این میراث خرج میکنیم ، تمام نمیشود. 

 

کجایی داش آکل ؟!.... 

 

مگر هر کسی که بر دل نشست ، رفتنی میشود؟!!!!!! 

 

من این را از گونه های خیس مرجان ، فهمیدم.....!!!!!!! 

 

       (حرف های تنهایی...... سایه روشن)