مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

همه جا زمزمه عبادت بود و تسبیح ...


عرش سراسر بی بانگ اذان و سِحر صدای بلال ،


مالامال بود از انبوه صفوف فرشته هایی که به پرستش در هم تنیده بودند ...


و ذرات آفرینش ، همه یکدل و یکصدا ...


یک بینهایت شکوه و عظمت در برابر یک بینهایت پرستنده ...


و چه اعجازی دارد آوای یکدل و یکصدای پرستشی که به شوق و شوری


غیر قابل وصف معبودی و معشوقی را عاشقانه بستایند و به پرستش بشتابند ...


اما ...


و اما ...


و اما ...


گویی که چیزی کم بود !...


یک خلأ  ! ...


اختیاری که رها از جبر باشد ...


مخلوقی که خود انتخاب کند ...


بنده ایی که خود تصمیم بگیرد و بندگی کند ...


معشوقی که به انتخاب خود عاشقی کند ...


عاشقی که برای عشق بمیرد ،


در حالیکه برای زندگی کردن خلق شده باشد ...


کسی که عاشق زندگی باشد اما برای عشق جان دهد ...


روحی که بی تاب زندگی باشد اما بیمار عشق شود ...


دلی که همچون شاپرک عزم آتش کند


در حالیکه گلها را برای او خلق کرده اند ...


کسی که هنر را بفهمد و خود بتواند هنرمند باشد ...


کسی که علم را بفهمد و خود بتواند عالم شود ...


کسی که مهربانی را با تک تک ذرات وجودش احساس کند و خود بتواند مادر شود ...


مخلوقی که برای خلقتش فلسفه را ...


برای باورهایش منطق را ...


برای احساسش عشق را ...


برای عشقش شعر را ...


برای شعرش شور را بیآفریند ...


جرعه آبی زلال و پاک و گوارا باشد


در برهوتی از رمل های داغ که جگر را خنک و ترک های لب ها را نرم کند ...


و کام عطشناک ، چنان حریصانه بنوشدش که گویی


زلیخای کور و پیر و آواره و شهره ی شهر ،


بعد از عمری سوختن در عشق


لب بر لبهای یوسف میگذارد و عشق مینوشد ....