مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

شعر غمگین

افسوس نبودی ببینی چه طور پرپر شدم 


نبودی که تمام قسه ها در دلم جمع شدن


وقتی نبودی و موقه ای که رفتی


می خواستم بمی رم 


وقتی که هستی هیچی را نمی بینم غیر از تو


برگرد بی تو میمی رم


فراموشم  نکن  ای تو عزیزم



محمد جواد



شعر

یک بار برای تو می نویسم که خاتراتت یادم بماند


می خواستم بگم تو را دوست دارم 


برای همین بهت نگفتم و رفتی ....



ساخت من از ترف شاعر بزرگ محمد جواد

حرف های تنهایی

از یک جایی به بعد ، می آموزی که هر عشقی  دوست داشتن نیست ،


 از یک جایی به بعد تجربه میشود برایت که عمر دوست داشتن کوتاه نیست ،


 از یک جایی به بعد متوجه می شوی که برخی عشق ها


 توافق های دو جانبه اند میان دو نیاز !


قرار دادی اند ، تاریخ دارند ، فسخ شدنی اند ،


از یک جایی به بعد یاد می گیری تفاوت میان دوست داشتن و عشق های تفننی را ،


 درک میکنی فرق میان سوختن ، با احساس گرم شدن را 


 از یک جایی به بعد با روح خویش زندگی عاشقانه را تمنا میکنی


 و از یک جایی به بعد یاد میگیری که چگونه با روحت در خلاء یی خلوت زندگی کنی ....

حرف های تنهایی

سازت را کوک کن ، زخمه ات را در دست بگیر ، 


طبیعت هر لحظه آوازی میخواند ،


 گاهی بیات ترک ، گاهی اصفهان ، گاهی همایون و .....


 تو چقدر نواختن را میدانی ؟ دشت دلت چقدر دشتی را میداند ؟


مبادا ناکوک و نادانسته بنوازی ، که بدینسان هیچ گوشی بدهکار تو نیست ،


پژواک نوای تو همانی است که گسیل میکنی ،


زیبا نواختن را بیاموز ، زیبا کوک کردن را ،


هر دستگاهی که مینوازی در نهایت


 بسوی نوازش یا آزار گوش خودت  پژواک  می شود،


کوک یا ناکوک ، حالا تو بر سر راه عشق و نفرت ،


 کوزه غبار گرفته ات را از کدام سرچشمه لبریز میکنی ؟

حرف های تنهایی

یچیزایی هست که با هیچ چیز توی دنیا نمیشه مقایسه شون کرد ،


 مثل یه کسایی که با هیچکس ....


مثل هیچکس فروغ ، مثل هیچکس تو ، مثل هیچکس من ....


 یه وقتایی ، یه جاهایی ، یه چشم هایی هست که مثل هیچ چشمی نیست ،


 برق خاصی دارند وقتیکه نگاهت می کنند ،


انگار میخوان یجورایی بهت بفهمونن که حاضرن برات بمیرن ،


 از جوانی تا پیری شون این جذبه رو دارن ،


 این چشم ها ، از اون چیزایی است که مثل هیچ چیز نیست ،


متعلق به کسی است که مثل هیچکس نیست ،


فقط مادر ، این چشم ها متعلق به مادر است ...

حرف های تنهایی

زندگی می تواند بهشت باشد بی هیچ باغی و حوری و جوی شرابی ،


بهشت می تواند زندگی در قلبی باشد که عاشقانه تو را دوست که نه ، می پرستد...


افیون روزمرگی که به جانِ کامَت افتاد و تو را


 با تخدیر جذبه های حبابینش به اعتیاد کشاند ،


 اندک اندک عشق رنگ می بازد در کدورت روزهایی که تو را


در قمار خویش به بازی می گیرند ، اندک اندک می شوی مفلسی که


تکه تکه عشق را به لحظه لحظه ی چرخش ثانیه های زندگی باخته است ،


 می شوی پرنده ایی جا مانده از آسمانی به رنگ عشق ،


محبوس در قفسِ کالبدی به رنگ خاکستر ،


 سوخته در آتشی به رنگ حسرت ،


در خوابی به رنگ کابوس ، گلِ پلاسیده ایی در حسرت بهار ،


محروم از تماشای رقص جنون آمیز پروانه ایی که همه ی انگیزه ی پروانگی اش را


در نفس کشیدن عطر تو خلاصه کرده باشد ،


محروم از جانسوزی شمعی که همه ی انگیزه ی ذوب شدنش حریم زیبایی تو باشد ،


محروم از شبنمی که در سحرگاهی پاک  

 

بر غنچه ی نو شکفته ات به بوسه ایی نمناک غنوده


و میداند که لذت زندگی کوتاهش همانا کامی از گلبرگ تو گرفتن و تبخیر شدن است ....

حرف های تنهایی

  • اگر لطافتی بودم از جنس دلت به هر چه گلبرگِ  بر روی زمین فخر میفروختم

  •  که این میراث بعد از بهار ، در پائیز ، گرانبهاترین متاع است 

  • در هنگامه ی مکاره ی تجارت دلها ،

  •  از معراج نگاهت به فراسوهای آسمان عشق ، 

  • بال میگشایم و در ایوان کبریایی بیکران همه ی دوست داشتن ها

  •  چشم به حیرتی بس شورانگیز میسپارم ، 

  • آنجا که کران تا کران دوست داشتن جاریست 

  • و نگاهی که از عشق خداست و لب های داغش همواره گل بوسه می کارد

  •  بر لب هایی که سبحان الله را به سروده ایی همیشگی باور دارند ،

  •  ایکاش میدانستم زئوس ، پرومته ی قلب تو را در چه نقطه ایی از 

  • جغرافیای قفقاز به زنجیر کشیده و کدامین عقاب به ضیافت تکه های 

  • جگرت نشسته تا عشق اینگونه زیبای تو را  نشانی میدادم برای هرآنکس که

  • در افسانه های هزار و یک شب به عبث به امید هزار و یک طلوع افسانه ایی
  •  آفتاب پلک دل به قصه دوخته ، 

  • حال آنکه رد آفتاب در نگاه تو برهانی بی بدیل است....

حرف های تنهایی

از سبوی لب هایت می  میچکد بر ساغر دل م  ،


اینهمه غزل در نگاهت جاریست ! اهل کدام مغانی ؟

شش دانگ وجودت عشق را تفسیر میکند در مسلک مستان ،

و در شعر ناب تو اتفاق خجسته ایی عشق را به پیامبری مبعوث میکند

 که آیینش خدایان ِ بیقرار ِ دیوان ها را هم عاشق میکند !

یک جنگلِ  پاییزی در نقاشی های عاشقانه ی باورهای تو شاهکاری است 

که تا کنون هیچ نقاش رئالیستی یارای خلق حس ِ عاشقانه اش را نداشته است

 و تو با کوبیسم واژه هایت تنها با چند جمله ی ساده

اقیانوس عمیق عشق را معنا میکنی ...