روزی با ترانه ایی از بهار زاده می شویم ،روی لب های خشکمان ،
خنده های لاغر روزهای مبادای قیصر !
ما در ابهامی از مِه ، در شعر پناهی
آن ِ دیگرمان را می یابیم ،
آن مرغابی دیگر را !
و سعی میکنیم برای لیلی مان
قصه ی جنونمان را
با آب و تابی وصف ناشدنی
توصیف کنیم ...
یا اینکه برای منیژه ی شاهنامه مان
قدری بیژن بودنمان را تعریف کنیم ،
روزی با ترانه ایی از بهار زاده می شویم ،
در زمانی بی معنا ، بی هویت ، بی عقربه!
بی ساعت ، بی دقیقه و بی ثانیه !
در حجله ایی به رنگ یاس های سپید ،
در زفافی به رنگ گل سرخ ،
در جوار شاخ نباتان مخمور بزم حافظ ،
در دیوان ِ دیوانگی های عشق !
هر یک فرهادی ، و یا هر یک زلیخایی ،
شاید تیشه ایی در دست ،
شاید دلی ،
و بیستون کران تا کران سینه سپر ،
تا چند مرد حلاج را ، حلاجی کند ،
و یوسف ، دلفریب تر از
آنکه تصور کنی می توانی با کارد و ترنج
ثابت کنی که جنون عشقش بدینسان
رسوا کند دل ِ ریش ِ از خویش
بیخود شده ی زلیخا را !
روزی ما زاده می شویم
با ترانه ای از بهار ،
روز ی، با تلنگری از اولین درخشش آفتاب...