مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

به یاد معلم شهید

در شکوه نگاهت انسان در قامتی بلندتر از آفرینش قد افراشته است


با کوله باری از امانتی سنگین


و عشق که میراث گرانبهای قلبی پر تپش است


و تو همچنان عاشقی در کویر


و دلت چشمه ی سارای و گوارا و جوشانی که همچون عشق


جاریست بر اندام چروک شن هایی که تبعیدیان را سیراب میسازد


تا گام های لرزان پاهای تردشان نخشکند و نپوسند


تا همواره سبز باشند و آوندهایشان روح زندگی را


تزریق کنند در شاخ و برگ های تشنه...


و تو خوب و تو زیبا فهمیدی که در هبوط


هر چه بیشتر صعود کنی خطر سقوط بیشتر ،


و هرچه بیشتر ، شعاع ترس گسترده تر ،


و هرچه گسترده تر ، بار مسئولیت سنگین تر ،


و مسئولیت سنگین را تنها ایمانی قوی میتواند بر دوش حمل کند ،


درختی با ریشه هایی تنیده در هم در اعماق زمینی سخت


نه ساقه هایی ترد و نازک در زمینی سست ....


من خسته ام...


به گِل نشسته و دلبسته ام ....


اینجا مأوای من نیست....


سرزمین محدودیتهای کنِس لبخند است....


عشق علامت تعجبی بزرگ است ....


خطر انقراض نسل نوازش قلب م را میجود....


اینجا بر سر مهربانی تاج خار میگذارند ....


رؤیاهای من سامت و سیاه سفیدند....


من دل م از تنگی به بن بست رسیده....


......


عبور ناممکن است از مرور تو ...


یک خیال خام در قامت یک علف هرز میروید


و دل مقوله ایی است که هر گند چاله دهانی را یاری تفسیر آن نیست ....


و تو همیشه زیبایی را میدانی و زیبایی ها تو را ...


و تو همچون فروغ مثل هیچکسی


برایت چراغ آورده ام


به کلبه ات آمده ام


اما نه برای عبور


من با شتاب هر ثانیه تو را در میان دندان های شکسته مرور میکنم


و روح م را با کشیدن نقش شاپرک وجودت


بر چینی نازکی از جنس سهراب دل م هنرمند میکنم !


هنوز هم بهار واژه هایت مست و سبز است از عشق.....

حرف های تنهایی

در هیچ مقیاسی نمیگنجم ....


نه در محدوده ی رقص یک پروانه ،


و نه در حیطه ی پرواز بلند یک عقاب ...


حتی در نگاه برمودایی تو


و در هیچ مثلث دیگری ...


من از زمان فراترم


و از قرن تو آنسوتر ....