مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

  به نام اراده ایی که عشق را رقم زد 
و به نام خالقی که خاک را به عشق سرشت 
قسم به نگاهی که عاشقانه نگریست 
و دل سپرد و دل باخت و دل پرپر نمود
و قسم به جنگل سبزی که به رعد نگاهی سوخت ،
اِقْرَأ بِاسْمِ رَبِّکَ اّلَّذی خَلَق
بخوان به نام عشق ، بنام کسی که انسان را 
با عشق ، از هیچ آفرید ،
« آنجا که عشق فرمان میدهد ، محال ، 
سر تسلیم فرود می آورد »
بخوان به نام لیلی ات ، سرود مجنون را ،
که عشق لهجه ی مهر است و وفا ،
بخوان به نام صفت ِ مادر ، سرود نیاز ِ را ،
که عطش ، همواره میسوزاند کام ِ تشنه ی
فرهاد را که بر سینه ی سنگی کوه
عشق را مشق کرد ،
تا چه شیرین ها که بر بستر گذر تاریخ
عریان کنند قاعده را که بر خلاف ِ
ظاهر ِ لعل ِلبانشان ، شوکران میروید
بر  گامجای بوسه هایشان !
بخوان به نام عشق ، که تیشه ی فرهاد
بجای تمام ِ شوخ چشمی های دلفریب عشاق ،
بجای تمام بوسه ها و نوازش ها ،
بجای تمام شعرها و شورها ،
سرود می خواند ،
بخوان که اینسان زبان سترون است ،
که به دل بخوان هر آنچه را 
که عشق فرمان میدهد ...
بخوان ، آنگونه که شاملو خواند: « اینک 
طوفان ابرهاست »
و باور کن ، آنگونه که شاملو باور داشت ،
« و اگر عشق نیست ، هیچ آدمیزاده را 
تاب سفری اینچنین نیست »...
بخوان ، ...
که لاله پرپر شد ، شقایق بر باد و شمع افروخت
و پروانه سوخت ، ...
و عشق آوازی است که 
ملودی اش را خدا می نوازد  !
تو فقط باید 
چگونه خواندن را بیاموزی ....
پس بخوان ، و نگو که خواندن نمیدانم ،
که دل وقتیکه عاشق شد ، 
عاشقی هم میداند و عشق را می خواند ....







حرف های تنهایی

  - شاپرک ، رقص زیبایت ستودنی ترین بزم نگاه من است ...
نقش بالهایت نمادی از چیره دستی خداست ،
مرام سینه ات که به سوزی شگفت انگیز
در گدازه های شعله و شراره های شمع می سوزد 
نماد بر افروختن عشق است که خدا را به زیبایی ِ
انتحار تو تعریف میکند ،
مرا بسان اشکهای شوق مادر که به هنگام احساس
دلپذیر نفس های گرم اولین فرزندش بر سینه اش ، در چشم های همیشه عاشق و مهربانش حلقه میزند ، در نگاهت حلقه میکنی ، و آنچنانکه حجاج به طواف و عبادت کانون پر از یاد خدا میروند ، به هر ثانیه عشق را در حجم کوچک سینه ات قصد میکنی و با هارمونی زیبای بالهایت در سمفونی 
عشق در سماعی مستانه به اوج پروانگی نائل 
می شوی ، 
شاپرک ، 
تو غمگسار عشقی و عشق را به میگساری
دعوت میکنی ، 
در زمانه ایی که صیادان از  بالهایت 
برای کلکسیون هایشان رنگین کمان میخواهند،
سخت است باور اینکه در معنای لغات ذهنشان
تو را فهمیده باشند و پروانگی را ، و عشق را ...
شاپرک ،
اینجا سرزمین شمع و شمس نیست ، 
اینجا مولانای وجودت را در قونیه ی تورهایشان
مدفون میکنند و در فریب عوام بر خاک گورت
رقص سماع میکنند !!!
شاپرک ،
اینجا دنیای دیوهای دخمه هایی است 
که در بالماسکه ایی ناجوانمردانه
متبحرانه تر از داوینچی
بر لب هایشان ژکند را نقاشی میکنند
و ژست مونالیزایی به خود میگیرند
تا  در شب ِ خفاش  ،  نقاب از چهره بر گیرند !!!!



حرف های تنهایی

آرام نخواب داش آکُل 

اینجا مرجان ها

سالهاست که به تکرار 

طوطی میخندند 

و لوطی ها پشت پرده 

عشق می بافند !!!

حرف های تنهایی

در زندگی روزهایی هست که دلت میخواهد حرف بزنی برای گوش هایی که احساس کنی برای شنیدن تو آفریده شده اند ، حرف هایی که در غربت وجودت همیشه مهر سکوت بر لبهایشان زده ایی ، دوستت دارم هایی که هیچوقت مخاطبشان را پیدا نکرده ایی که از ذره ذره ی وجودت، حرف به حرف جمع شان کنی و در قالب زیباترین واژه ها به لب هایت بیاوری شان و از غنچه ی لب هایت همچون دل انگیز ترین عطرها بپراکنی شان سمت آنکسی که با تمام وجودت دوستش میداری ، در زندگی روزهایی هست که احساس میکنی روح بهار در اندام بودنت حلول کرده ، احساس میکنی در تُردی ساقه ی وجودت روح سبزی دمیده شده ، و در آوندهای کالبد وجودت چیزی مثل مایعی حیات بخش در جریان است که به تک تک ذرات و سلولهای وجودت زندگی میدهد ، احساس میکنی همچون آتشفشانی مسکون و خموش از درون در حال فورانی و همچون ابرهایی که سالها سترون از باران بوده اند آبستن باریدنی و همچون دلی که از بی عشقی رو به پژمردن میرفت اینک به یمن عشق  رو به جوانه زدنی و همچون زلیخایی رها از قید و بند مصر و عزیزش ، مجنون یوسفی می شوی که بخاطرش پیراهنی را از قفا می درانی ، و اینجا سرزمین مجنون است و این نقطه ، آغاز جغرافیای جنون ، و خدایان همه تحت الشعاع عشق ، و تو همچون براده ایی بی اراده ، نه به پای خویش که به تمنای دلی که دیگر به فرمان تو نیست به این وادی پر جذبه ، مبهوت و دلسپرده میروی و چه زیبا نه تنها دل را  که سر  را  نیز  به فرمانِ عشق می سپاری ! که دل وقتی می رود همه ی تو را با خود به سپردن می برد ، آری .... همه ی تو را !!!! 

حرف های تنهایی

  - تو را خواندن مرا متلاطم میکند ، بسان دریایی که جزرش مرا به تو  می آورد  و همچون موج های بیقرارش مرا بسوی ساحل چشم هایت میراند ، بسان پرنده ایی خسته که به امنیت لانه اش باز میگردد مرا سرشار میکنی از امنیت سینه ات ، همچون معبدی سرشار از خضوع نگاهی نجیب بر اندام عریان پرستش در سکوت حاکم  بر نیروانایی که وقتی بر قلبی عاشق چنبره میزند از خاکش میرهاند و در زلال آبی پروازی بی انتها بالهای پروازش را می گشاید ، و همچنانکه خود را مستانه تر از شاپرکی عاشق به قلب مذاب عشق میزنی مرا به هجرت از دیاری که در وسعت خار و تیغ بی بدیل است وا میداری و در سکوتی شاعرانه در بهت زیبایی فرو میبری و قلب بیقرار عشق را به خویشتنت می ربایی ، کلام سحر انگیزت همچون رُستن گُلی زیبا در یخبندان حادثه هاست که حتی خون را از چرخش و قلیان در رگها ممنوع کرده اند و تو چه گرم می شکفی در فصلی که روئیدن ها ماسیدند و قندیل بستند ...

حرف های تنهایی

هرچقدر میخواهم باورم شود که

من سیبی را گاز نزده ام

و این کارِ پدرم آدم بوده و مادرم حوا ...

نمیشود که نمیشود ...
و من تبعید نافرمانی تاریخم 
در جغرافیایی که هزاران درخت سیب دارد 
و  هزاران هزار سیب...
دلم برای تسلسل رنج این همه آدم و حوا 
به خاطر این همه سیب میسوزد ...
باز هم کوزه ها را بر سر آن دوی بیچاره بشکنیم ؟! ...
تا کدامین نسلِ تاریخ ، کوزه اش را
بر سر من و حوای من بشکند 
بخاطر گازی که بر سیبی زدیم که نباید...
هرچه میخواهم باورم شود که
آن آدم و آن حوا ما نبوده ایم
نمیشود که نمیشود...
راستی آخرین سیب را در کدامین ثانیه گاز زده ایم 
و ساعت تبعیدمان چند بود  ؟