مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

فزتُ به رب الکعبه...
رستگار شد در بی تابی های چاه های همدمش...
به ذولفقارش ...
به نیمه شبهایش و کیسه های طعام بر دوش کشیدن به نیت یتیم هایی که ارواح پدرانشان آسوده و آرام و مطمئن بودند که علی بی آنکه شناخته شود ، بی آنکه علی بودنش را تبلیغ کند ، بی آنکه سید و آقایی اش را جلوه دهد ، دق الباب میکند ، و کیسه پشت درب میگذارد و بی آنکه دیده شود و یا صدایش شنیده شود ، میگذارد میرود ، همچون روحی که کالبدش را بر زمین و پروازش را به آسمان می سپارد ! و به تعبیر زیبای معلم شهیدم ، این حقیقت که بر گونه ی اساطیر میدرخشد ، جاودانه ایی است که همچون حجمی ملموس میتوان حسش نمود ، میتوان به آغوشش کشید و همچون معشوقه ای در قحطستان عشق ، عاشقانه تر از زلیخا به پای همه ی یوسفی اش سوخت ، و مجنون تر از جنون پروانه به پای شعله های وجودش رقصید تا مرگ منیت هایی که انسان را در حصار روزمرگی های پست و حقارتِ دلبستگی های زر و زور و تزویر ، این ثلاثه های اهرام فراعنه ی تاریخ ، این برمودای جذاب روح هایی که پروازشان عقیم و جثه ی دلبستگی های دلفریبشان چاق گشته است ، را رقم زند ، 
علی ! این روح بلند پرواز 
این شجاعت شگفت انگیز بیشه های پر از وحشت ...
این اُسوه ی بی بدیل انسانیت ...
این معلم بزرگ و جاودانه ی عشق و جهاد و انسانیت ...
این بیکرانه اقیانوس فهم و زُهد و عرفان و عدالت ، 
این منطق تند و تیزی که جامه ی فلسفه بر اندامش تنگی میکند و به هنگام دعوت رسول خدا در سن نوجوانی از ایشان ، فلسفه اش اینست که از والدینش کسب اجازه کند و سپس ایمان آورد ، و دیری نمی پاید که بی اذن والدینش شهادتین میگوید و ایمان می آورد و منطقش اینست که خداوند بهنگام خلقتش از کسی کسب اجازه نکرده است ، پس وی چگونه می تواند برای ایمان آوردن به خداوند از کسی کسب اجازه کند !

علی به راستی و به حق ، حقیقتی جاودانه است بر گونه ی اساطیر ...


 شهادت این بزرگ مرد شگفت و شگرف تاریخ انسان تبریک و تسلیت باد .

حرف های تنهایی

 گاهی یک جرقه ، تو را همچون  

 ققنوسی هزارساله خاکستر میکند

 و خارج از تکرار یک دایره بر قهقرای جنون گیج عقربه ها ،

 دلباخته ای می شوی که از بطن خاکستریِ احساسِ 

 چروکیده ی تاریخ دلت برخاسته ایی،

 و همچنانکه دنیای زیبایی را برای نوزاد نگاهت می آفرینی

 و اسرافیل احساست را بر قبور واژه های عاشقانه ی دلت

 رسول میکنی تا با شیپور قلم ، رستاخیز عشق را بنوازد

 و همچون مرده گانی که در برزخِ کویری تفتیده از حسرت  ،

 سردرگم و  مبهوتِ ماسیدن زمان هستند ،

 به ناگاه  نوایی سحر انگیز ملودی  آخرت را

 بر سکونِ مبهم  دلشان می نوازد  

تا همچون آغازی دل انگیز

 از بطن خیالهای آبستن عشق ،

 در حقیقت زاده شوند،

 عشق به جرقه ایی تو را به آتش می کشاند ،

 و همچون ققنوس به خاکستر ،

 و سپس در آفرینشی دل انگیز

 زیباترین آوازها را با لب های تو می خواند ،

 و پرهای زیباترین پروازها را بر بالهایت می رویاند ،

 عشق تنها حادثه ایی است که قبل از مرگ ،

 تورا برای زنده شدنی دگربار ، میمیراند !.....