گاهی یک جرقه ، تو را همچون
ققنوسی هزارساله خاکستر میکند
و خارج از تکرار یک دایره بر قهقرای جنون گیج عقربه ها ،
دلباخته ای می شوی که از بطن خاکستریِ احساسِ
چروکیده ی تاریخ دلت برخاسته ایی،
و همچنانکه دنیای زیبایی را برای نوزاد نگاهت می آفرینی
و اسرافیل احساست را بر قبور واژه های عاشقانه ی دلت
رسول میکنی تا با شیپور قلم ، رستاخیز عشق را بنوازد
و همچون مرده گانی که در برزخِ کویری تفتیده از حسرت ،
سردرگم و مبهوتِ ماسیدن زمان هستند ،
به ناگاه نوایی سحر انگیز ملودی آخرت را
بر سکونِ مبهم دلشان می نوازد
تا همچون آغازی دل انگیز
از بطن خیالهای آبستن عشق ،
در حقیقت زاده شوند،
عشق به جرقه ایی تو را به آتش می کشاند ،
و همچون ققنوس به خاکستر ،
و سپس در آفرینشی دل انگیز
زیباترین آوازها را با لب های تو می خواند ،
و پرهای زیباترین پروازها را بر بالهایت می رویاند ،
عشق تنها حادثه ایی است که قبل از مرگ ،
تورا برای زنده شدنی دگربار ، میمیراند !.....