سی مانده ،
از مرغ هایی که به آیینه رسیدند
چارقد افتاد از قامت پنجره
و منظره ی نگاهش جوانه زد در بهار
رفتنی ها رفتند
مثل ستاره ها که با آمدن آفتاب !
نازنین !
ستاره ها بیکرانی از یک حقیقت ِ پنهانند....
هرچقدر میخواهم باورم شود که
من سیبی را گاز نزده ام
و این کارِ پدرم آدم بوده و مادرم حوا ...
ماندنی ترین خاطرات همان خاطره هایی هستند که دل را ربوده اند
و اگر شراره پر میدهند به آسمان نا آرام دل و میسوزانند ،
سوزشان سوزنده نیست ،
نه اینکه نیست ، هست ،
اما از آنجا که عشق مقصود است ،
هیچ پروانه ایی بوسه بر آتش را لمس نمیکند !
گویی سوختن نوازشی از آتش است اگر عشق مراد هر مریدی باشد ...
قصه های این دنیا را سرشار از عشق تعریف کرده بودند!!!
سالها گذشت ، عشق در افسانه ها بود ....
و ما در حقایق دنیا پژمردیم ....
گاهی یک جرقه ، تو را همچون
ققنوسی هزارساله خاکستر میکند
و خارج از تکرار یک دایره بر قهقرای جنون گیج عقربه ها ،
دلباخته ای می شوی که از بطن خاکستریِ احساسِ
چروکیده ی تاریخ دلت برخاسته ایی،
و همچنانکه دنیای زیبایی را برای نوزاد نگاهت می آفرینی
و اسرافیل احساست را بر قبور واژه های عاشقانه ی دلت
رسول میکنی تا با شیپور قلم ، رستاخیز عشق را بنوازد
و همچون مرده گانی که در برزخِ کویری تفتیده از حسرت ،
سردرگم و مبهوتِ ماسیدن زمان هستند ،
به ناگاه نوایی سحر انگیز ملودی آخرت را
بر سکونِ مبهم دلشان می نوازد
تا همچون آغازی دل انگیز
از بطن خیالهای آبستن عشق ،
در حقیقت زاده شوند،
عشق به جرقه ایی تو را به آتش می کشاند ،
و همچون ققنوس به خاکستر ،
و سپس در آفرینشی دل انگیز
زیباترین آوازها را با لب های تو می خواند ،
و پرهای زیباترین پروازها را بر بالهایت می رویاند ،
عشق تنها حادثه ایی است که قبل از مرگ ،
تورا برای زنده شدنی دگربار ، میمیراند !.....
در طلوعی به رنگ چشم هایت
من ردای آفتابگردانها را بر تن پوشیدم
و در معبد سینه ات راهب تنهایی هایت شدم
همچون پریوشی از بطن زیبایی ها زاده شدی
و بسان آوایی اهورایی از ملکوت ِ دل ، آواز شدی
چگونه میتوان صحابه ایی دلداده به دعوت دلت نبود
تو که بعثتی به شکوه عشق را پاک تر از زلال چشمه
بر سرزمین باورهای عطشناک آغازیدی
ای برگزیده ترین رسول بی دریغ آفتاب
ای شکوه جاودانه ی صبر ،
در باغ بی برگ خزان از کدامین ساغران صبر
لبریز بودی که اینسان رنج را همچون شرابی که
بودن را در درد به مستی میکشاند ،
به سپید خیال انگیز عشق ملبس کرده ایی
و در این احرام همچون شمعی که به وصال شعله
محرم می شود مرا به خصال شعله های باورهای ناب
مؤمن میکنی و همچنانکه خود در این مناسک خیره کننده
عاشقانه می سوزی ،
مرا ذره ذره در پرتوهای زرین و با شکوهت محو میکنی ....
در خلائی که رنج شکنجه های بی تو بودن بر جان غربتم شلاق میزد ،
و تصور خیال انگیز آفتابِ درخشان نگاهت که گویی از مشرقی ترین
قله های عشق به طلوعی بی بدیل سر زده بود ،
من در صده های قرون همچنان مظلوم ، همچنان عاشق ،
همچنان به سوی نگاهت همچون ساقه ایی تُرد قد کشیدم
و تو را در اعماق خویش ریشه دواندم ،
با بهارِ مست نفس هایت شکفتم و در تابستانِ دستهایت داغ شدم ،
شرط ما اینبود که لیلی بیقراری هایت شوم
و تو با جنون باورهایت برایم مجنونی کنی ٬
و همچون یوسفی که دل به عصمت می بازد برایم عاشقی کنی ،
و چون زلیخایی که دل به جمال می بازد برایت زلیخایی کنم
و درهای گریز را قفل زنم
و به رسوایی خویش تن دهم و جامه ی گریز را از قفای قاف عصمتت بدرانم ،
ای همه ی یوسف من ،
بگو بدانم در کدامین چاه به نگاهی عهد بستی
و بیقرارتر از قلب زلیخایی من عشق آموختی ، تا بگویمت در کدامین قصر ،
عزیز را به تاری از گیسویت فروختم
و طبل رسوایی نواختم ، هنوز عطر پیراهن تو میدهد کنعان دلم ،
هنوز هم اصرارم این است که برای نمایش تکه ایی از علت دیوانگی هایم ،
دلهای زیبا رویان دیارم را به دست های خاطره هایم بدهم تا یکی یکی ،
کارد بر ترنج خیال بفشارند تا خون ز سر انگشتان دل جاری شود ! ....
اکنون سالهاست که نگاه یعقوب من بی نصیب مانده از شمیم پیراهنت
و من همچنانکه در خیال نقشت میزنم در حقایق نبودنت به رنگ پاییز می شوم ،
مرغ سپید خیال انگیزم ، بگو بدانم به کدامین آفتاب کوچیده ایی
که اینسان سالهاست در شبستان خواب هایم گیسوان یلدایی ام را
آشفته در بادها و یادها میبینم و همچون بیدی که از فرط جنون ِخویش
در قامت مجنون می لرزد در کویری وحشت زا ،پاهای پینه بسته ی دلم
روحِ رنجور مرا از فرط عطشِ عشق سالهاست به دست های سرابی سپرده اند
که نه تنها آب گوارایی نبود بلکه حریصناکتر از کام نمک
قطره قطره اشکهای فراق تو را در نگاه بیقراری هایم به گامجای آسمانی ات
به کام مغرور خویش کشید و نوشید و سرمستانه ،مدعی ترین سرابِ عاشق شد ،
و من همچنان تشنه ی جرعه ایی عشق !!!
و من همچنان غریبی در غربت این کویر که کران تا کران همچون گمگشته ایی
در نگاه بی دریغ آفتابِ سوزناک نگاهت روح چروکیده ام را
به حرمت بهار همیشه ی تو پاس میدارم ،
من زرد پاییزم ، یادگاری از بهار سبز سینه ات ،
مرا دریاب که در گذره ایی گدازان به نوازش قطره های روح نواز بارانِ نگاهت محتاجم ،
اگر چه میدانم کبوتر رؤیاهایم سالهاست که کوچیده
اما خیالِ خیسِ نگاه خشیکده ی مرا همواره در یادِ مکررت سبز میکند .....
در نگاهش شعله ای میدرخشید ،
انگار آتشکده ای را ماننده بود که عشق را شراره شراره می پراکند ،
من از شمع بودنم در محفل نگاهش غرقه ی شرم شدم ،
من خجل بودم از اینکه سوسوی نازک سوختنم را
به شعله های سرکش و گدازانش آورده بودم ،
نه .... گمانم این نیست که چشمان شعله ورش جولانگاه عشقی
باشد که انگیزه های زمینی اش افروخته بود !
گویی هزاران انفجار که شمع را به سُخره گرفته بود ،
آتشی افروخته بود که عشق را به نمایشی حیرت انگیز
بر صحن نگاهش نشان میداد و من آرزو می کردم ایکاش
اینگونه بودن را می فهمیدم ....
و اینگونه بودن را می مردم .....
افسوس نبودی ببینی چه طور پرپر شدم
نبودی که تمام قسه ها در دلم جمع شدن
وقتی نبودی و موقه ای که رفتی
می خواستم بمی رم
وقتی که هستی هیچی را نمی بینم غیر از تو
برگرد بی تو میمی رم
فراموشم نکن ای تو عزیزم
محمد جواد
یک بار برای تو می نویسم که خاتراتت یادم بماند
می خواستم بگم تو را دوست دارم
برای همین بهت نگفتم و رفتی ....
ساخت من از ترف شاعر بزرگ محمد جواد
از یک جایی به بعد ، می آموزی که هر عشقی دوست داشتن نیست ،
از یک جایی به بعد تجربه میشود برایت که عمر دوست داشتن کوتاه نیست ،
از یک جایی به بعد متوجه می شوی که برخی عشق ها
توافق های دو جانبه اند میان دو نیاز !
قرار دادی اند ، تاریخ دارند ، فسخ شدنی اند ،
از یک جایی به بعد یاد می گیری تفاوت میان دوست داشتن و عشق های تفننی را ،
درک میکنی فرق میان سوختن ، با احساس گرم شدن را
از یک جایی به بعد با روح خویش زندگی عاشقانه را تمنا میکنی
و از یک جایی به بعد یاد میگیری که چگونه با روحت در خلاء یی خلوت زندگی کنی ....
سازت را کوک کن ، زخمه ات را در دست بگیر ،
طبیعت هر لحظه آوازی میخواند ،
گاهی بیات ترک ، گاهی اصفهان ، گاهی همایون و .....
تو چقدر نواختن را میدانی ؟ دشت دلت چقدر دشتی را میداند ؟
مبادا ناکوک و نادانسته بنوازی ، که بدینسان هیچ گوشی بدهکار تو نیست ،
پژواک نوای تو همانی است که گسیل میکنی ،
زیبا نواختن را بیاموز ، زیبا کوک کردن را ،
هر دستگاهی که مینوازی در نهایت
بسوی نوازش یا آزار گوش خودت پژواک می شود،
کوک یا ناکوک ، حالا تو بر سر راه عشق و نفرت ،
کوزه غبار گرفته ات را از کدام سرچشمه لبریز میکنی ؟
یچیزایی هست که با هیچ چیز توی دنیا نمیشه مقایسه شون کرد ،
مثل یه کسایی که با هیچکس ....
مثل هیچکس فروغ ، مثل هیچکس تو ، مثل هیچکس من ....
یه وقتایی ، یه جاهایی ، یه چشم هایی هست که مثل هیچ چشمی نیست ،
برق خاصی دارند وقتیکه نگاهت می کنند ،
انگار میخوان یجورایی بهت بفهمونن که حاضرن برات بمیرن ،
از جوانی تا پیری شون این جذبه رو دارن ،
این چشم ها ، از اون چیزایی است که مثل هیچ چیز نیست ،
متعلق به کسی است که مثل هیچکس نیست ،
فقط مادر ، این چشم ها متعلق به مادر است ...
زندگی می تواند بهشت باشد بی هیچ باغی و حوری و جوی شرابی ،
بهشت می تواند زندگی در قلبی باشد که عاشقانه تو را دوست که نه ، می پرستد...
افیون روزمرگی که به جانِ کامَت افتاد و تو را
با تخدیر جذبه های حبابینش به اعتیاد کشاند ،
اندک اندک عشق رنگ می بازد در کدورت روزهایی که تو را
در قمار خویش به بازی می گیرند ، اندک اندک می شوی مفلسی که
تکه تکه عشق را به لحظه لحظه ی چرخش ثانیه های زندگی باخته است ،
می شوی پرنده ایی جا مانده از آسمانی به رنگ عشق ،
محبوس در قفسِ کالبدی به رنگ خاکستر ،
سوخته در آتشی به رنگ حسرت ،
در خوابی به رنگ کابوس ، گلِ پلاسیده ایی در حسرت بهار ،
محروم از تماشای رقص جنون آمیز پروانه ایی که همه ی انگیزه ی پروانگی اش را
در نفس کشیدن عطر تو خلاصه کرده باشد ،
محروم از جانسوزی شمعی که همه ی انگیزه ی ذوب شدنش حریم زیبایی تو باشد ،
محروم از شبنمی که در سحرگاهی پاک
بر غنچه ی نو شکفته ات به بوسه ایی نمناک غنوده
و میداند که لذت زندگی کوتاهش همانا کامی از گلبرگ تو گرفتن و تبخیر شدن است ....
از سبوی لب هایت می میچکد بر ساغر دل م ،
در مکاره ی ادعا ، برادران حسَد به چاهم انداختند ،
و بدینسان بود که آن « اوی » همیشه زیبای من ،
عزیز مصرم نمود ....
نابرده گنج ، رنج میسرمان شد ،
و ابتدا به کتاب و شاعر و بعد به معلم شک کردیم !
غافل بودیم که گنج همان رنجی است که کویر را
از آسمان و ابرهایش مغرورتر میکند ....
از دعای تو تا گنبد طلا ، من هر شب خواب شفا میبنم ،
مسیح به ایمانی پاک ، مرده ایی اگر زنده کرد ،
نگاه تو از بطن خاک ، گل امید می رویاند
بر کُفر قلبی که به پاییز مؤمن است ،
تو شاعره ی بهاری با واژه هایی به رنگ سبز ،
آنجا که پای سماجت و اصرار سینه مادر به میان است ،
خدا هم ترجیح میدهد سینه اش را عریان کند !!!!
ساعت به وقت چشمهایت ، رأس عاشقی است ،
چند شقایق مانده به پرپر شدن ؟
چند زنبق مانده تا کبودی گونه هایت ؟
چند طوفان تا پریشانی همه ی عقربه ها ؟ ...
آینه اگر ضمانت کند ،
من روح عریانم را به عشقبازی مادام العمر سینه ات میسپارم ،
از زلال برکه ات ترانه ی باران میسازم ،
بیا با لب هایی خیس بر حریم گونه هایمان قدم بزنیم ،
و نیلوفرانه از مرداب سکوت بروئیم ، تو ماه من شو ،
منم سرزمین مهتاب ،
حریر نازک پلکهایت را بر اندام هستی ام بگشا ،
از این همه حجاب ،
ترلانه وار قصد دریدن کن ، من دلم زفاف پروانه میخواهد ....
حرف اول ما ،
آخرت چشمهای تو بود ....
ما سر از قبور بر آوردیم و تا بود ، نگاه تو بود
که به زیبایی هرچه تمام دلبرانه میرقصید ،
و از همان آغاز بود که دل دوختیم به چشمهایی که
در آفرینش عشق معجزه کردند ،
مگر رستاخیز جز اینست که هرکس
در گور باستانی اش ، افراشته شدن خویش را
در پهنه ایی از بی نهایت عشقی طرب انگیز لمس کند ؟...
آه ای جنون یافته ، بازت نمی نهم .....