اﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮﻧﻪ ﺍﯾﯽ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ ....
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻫﺎ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ
ﻣﺎ ﺷﻤﻊ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾم
ﻭ ﺗﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ
فوج فوج ﻣﻮﺭﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺪ ،
ﺍﺯ ﻣﺎ ﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ
بر جای از سوخته های تاریخمان
ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﻨﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐِﺮﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﺭﺍ ﺗﻨﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﺭﯾﺪﻩ
ﻭ ﻧﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ
میتراوم همچون شبنمی از گوشه ی چشم گلبرگی ...
مثل یک ستاره ی دوری در ناکجا آباد آسمان....
عدالت هیچگاه در جهان سه بعدی نمود پیدا نمیکند ،
چرا که نگاه های ما از دیدن و فهم همه ی ابعاد ،
موضوعات ، مباحث و مسائل این جهان عاجزند ،
عدالت فقط یک واژه ی آرمانی است
و گاهی یک تعبیر عقیم است برای
ترازوهایی که در ریاضیات اذهان خواب تساوی میبینند ...
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺁﺏ ﺷﺪﻡ
ﻭ ﺩﺭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﺛﯿﺮﯼ ﺍﺵ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ
ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺯﻟﯿﺨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺼﺮ ﻭ ﻣﺼﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺵ
ﻏﺮﻗﻪ ﯼ ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﮕﯽ ﭼﺸﻢ ﯾﻮﺳﻒ ﺷد
ﻭ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺁﻥ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺍﻓﮑﻨﯽ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻪ ،
ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﯿﻤﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺎﺧﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﻧﺎﺭﺳﯿﺲ ﺷﺪﻡ ...
ﻣﻦ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻫﯿﭻ ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺑﺎﮐﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺟﮕﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﻘﺎﺭﻫﺎ ﺑﺴﭙﺎﺭﻡ
ﻭ ﭘﺮﻭﻣﺘﻪ ﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺟﻮﯼ ﺯﺋﻮﺱ ،
چرا که ﻋﺸﻖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﺼﺎﺋﺒﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺐ ﻣﯿﺦ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺪﺭﻗﻪ ﯼ ﻋﺮﻭﺝ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ....
آمد ...
اما چه تلخ ! در رؤیای شیرین من ....
من پریده ام از بام نیمه شب هایی که طعم شراب میداد خواب هایش ....
میان دوزخ و بهشت ، لبهایم بلاتکلیف است با بوسه هایی به شکل برزخ ...
من از کف داده ام زندگی را در قمار آتش ...
عشق تعبیر دروغی است وقتیکه
پروانه در موعد سوختن شمع ، خواب گل می بیند !!!!.....
سیاه یا سفید....
چه فرقی دارد
وقتیکه تو خورشید را نداشته باشی ....
پاییز یا بهار ....
چه فرقی دارد
وقتیکه نه گلی بخاطر تو می روید و
نه گلی بخاطر تو می میرد .....
یهودا که باشی به سی سکه ، مسیح را میفروشی ....
و نام حواری گاهی به خیانت هم آلوده میشود ...
پای صلیب که در میان باشد
اگر عیسی باشی
باکی نداری اگر با بوسه ی اسخریوطی نشان شوی
مصائب را به لبخندی می خری و صلیب را به آغوشی و بوسه ایی ....
ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺴﻠﺴﻞ ﻣﯿﺴﻮﺯﺩ ....
ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻗﻼﺏ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ
ﻭ ﺑﺎ رشته ی ﺍﻓﮑﺎﺭﻣﺎﻥ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﻓﯿﻢ
ﺗﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﻨﻄﻖ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ ...
تو همچون گلی هستی
روئیده در یک مناسک
و من همه آرزویم این است
که در غوغای طواف تو
پروانه ایی ناچیز باشم ....
ﻋﺠﺐ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻧﻴﺴﺖ
ﻛﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻛﺴﯽ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻬﺮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻧﻴﺴﺖ
ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭﺩ ﻧﺎﻙ ﻧﺎﻟﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻳﺐ ﻧﺎﺭﻓﻴﻘﺎﻥ ﻏﻴﺮ ﺧﻨﺠﺮ ﻧﻴﺴﺖ
ﻫﺠﻮﻡ ﺩﺷﻨﻪ ﺑﺮ ﺩﻟﻬﺎﻱ ﺑﯽ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎﺩ
ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﺯﺧﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻩ - ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻛﻪ ﻧﻮﺑﺮ ﻧﻴﺴﺖ
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻓﺼﻞ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﺧﻨﺠﺮ ﻣﻲ ﺯﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭘﺸت
به جزیک گوشه کز کردن ، برادر راه دیگر نیست
ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻢ ﻣﻲ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻢ ﻣﻲ ﺧﺮﻧﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﭼﻨﻴﻦ ﺳﻮﺩﺍﮔﺮﯼ ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﻣﻌﻴﺎﺭﻱ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻴﺴﺖ
ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺗﺎ ﻫﻴﺰﻡ ﺷﻜﻦ - ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﻳﺪ
ﺗﺒﺮ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻓﻜﺮ ﺻﻨﻮﺑﺮ ﻧﻴﺴﺖ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍﻱ ﺭﺍﻫﻤﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ
ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﻬﻢ ﻛﺒﻮﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻨﺞ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ ﺧﻮﺩ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ
ﻛﻪ ﺳﻮﺯ " ﺁﺗﺶ " ﺍﺯ ﺩﺍﻍ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺗﻴﻎ ﻛﻤﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ
شعر از دوست بزرگوارم ، علیرضا آتش
در تنهایی تصوفی شکل می گیرد که نور را به دل دعوت میکند ،
قریه ی خاموش و بی کس دل را به قدوم مبارکی منور میکند
که از هزاران چلچراغ کذب و سرآبگون ،شبستان دل را بی نیاز میکند ،
در تنهایی تصوفی شکل می گیرد که رنج هزاره های انسان را در یخبندان
احساس های منجمد به هرم شگفتش ذوب میکند
و از مشرق طلوعش که سر میزند ، دل را به حریر زربفت انوارش ملبس میکند
و تو گویی که از جهان بریده ایی در دنیایی که
درک همه ی زیبایی هایش مختص به توست ،
روحت شاعر میشود و شعرت حدیث درخشنده ی دل ،
در سلوک آفتاب که گام بگذاری دیگر تنهایی را اختیار میکنی ،
چرا که تن ها ، تو را نمیفهمند و تو را آنگونه که معنا میدهی نمیخوانند ،
تو را آنگونه که میخواهند میدانند ، و آنگونه که میخواهند معنا میکنند ،
تو را آنگونه که میخواهند می بینند و آنگونه که می بینند باور میکنند ،
تن ها ، لامسه ی روحشان عقیم است ،
و تو در تنهایی روحت را بگونه ایی از قیدها و بندهای این جهانی آزاد میکنی
که لامسه اش میتواند عشقی ناب را بارور کند ،
عشقی که نه در بند چشم و ابرویی رو به زوال ،
بلکه در مستی خدای گونگی خویش بر هستی پاره های خویش غرقه شود ،
تنهایی حریم مقدس بازگشت به خویشتن است .
وقتی هیچ گلی برای پروانه
ترانه ایی با لهجه ی عطر نمیخواند ....
پروانه در پاییز رقصش می خشکد .....
گاهی معنای عشق در باورهای انسان چقدر مضحک میشود !
چشمها برای نگریستن بر عشق حقیرند ...
عشق را باید با دل به نظاره نشست و با روح به نوازش ...
بدون تجربه ی محو شدن ، هیچ دلی نمیتواند ادعای عاشقی کند ...
بدون تجربه ی جنون ، هیچ عاشقی نمیتواند ادعای مجنونی کند ...
شهد عشق تا بدان حد شیرین است که به جرأت میتوان بخاطرش شوکران نوشید ...
بدون شعور پرواز ، هیچ پرنده ای نمیتواند آسمان را بفهمد ...
چشم مجنون باید....
وگرنه لیلی ، لیلی شهر جنون نیست ....
دل که به دار نگاهی آویخت ،
دگر ، سر به چه کار آید !...
همیشه دلداران سر به داران بزرگ تاریخ اند در جغرافیای عشق ....
بند دل از طره ی دنیا گسسته اند عاشقان پاییزی ....
کام دلشان خشکید در فراغ ساغر چشم مستانه ایی ....
جام دلشان لبریز بود از ازل ....
در الست ، مستشان آفریدند ....
نه سرمست .... که دل مست اند ...
حسرتا ، که هفتاد هزاره عبادت عشق به لعنی سوخت ...
و چه ارزان عشق بر باد دادیم ....
و امید به او باید که آتشی گلستان شود ...
ورنه حاشا که ابراهیم جان بسلامت در آید از لهیب آن همه آتش...
به بشارتی اگر عشق ، مصر را آبستن کند ،
بعید نیست که به اشارتی مزرعه ی فراوانی را به هفت ساقه ی سوخته ی گندم ، به کام خشک سالی اندازد ...
زلیخا عمری ندانست که در حسرت سایه ای از آتش میسوزد که او خود عمری در التهاب حقیقت آتش میسوخت ...
و شگفتا ! چشم دنیایی اش که نابینا شد ، چشم دلش بینا گشت ...
و به چشم دل عشق را دانست و به چشم دل عشق را فهمید و همچون پروانه ایی
در قلب مذاب خورشید رفت تا محو شدن ....
در قلب مذاب « او »...
آن « اوی » هستی بخش ...
همان « اویی » که قلم را می رقصاند و پروانه را ....
یک « اوی » زیبا ...
مثل قویی سفید در برکه ایی به رنگ آبی آسمان همچون تکه ابری سپید ....
او همیشه هست ...
شاید میان تنفسی عمیق ، بعد از بارش اولین باران در یک روز از روزهای پائیز ، میان طیف وسیعی از رنگها....
به وقت دلتنگی من ....
و شاید بر لب های اسرار آمیز ژکندی بر صورتی تکیه زده بر پنجره ایی رو به باغ و غوطه ور در خاطراتی دور ...
و یا غرق در افکار خویش بر سر میز آخرین شام که به مسیح لبخند میزند ....
و یا در چند خط ساده و خطوط هاشوری در لابلای اندیشه ایی پیچیده به سبک کوبیسم ....
و یا آنسوتر از اقلیم بئاتریس ....
خیلی آنسوتر .... آنجا که میگویند ، نه من ، منم و نه او ، اوست !!!!
محبوب من ....
اگر بخواهم همه ی آنچه را که در سر دارم برایت بنویسم ، کتاب ها می شود نوشت ....
حال آنکه اگر بخواهم حرف دلم را برایت بگویم فقط دو کلمه است .... دوستت دارم .... « ویکتور هوگو »
ستاره میشوم در بی نهایتی از شب ...
من رسول ناچیز خورشیدم ...
ستاره میشوم چونان قطره ایی از آفتاب .....
چونان نقطه ایی بر فراز قاف ....
چونان برق نگاهی بر مردمک شب ....
ستاره میشوم همچون روزنه ایی گشوده بر اقلیم خورشید ...
همچون فانوسی ورای ذهن تاریک شب ...
ستاره میشوم یک ستاره ی دور ،
ملازم کاروان رهسپار گذرگاه های بی عبور ....
ستاره میشوم ....
همچون مرواریدی در ژرفناکی آسمان شب,
ستاره میشوم ....
برای نگاهش که سوخته در میان تب ....
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ...
ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﺎﻍ ﺳﺒﺰ ....
ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ! ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﻬﺎﺭ ....
ﻭ ﻣﻦ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﻭ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ...
مرا نوشت میان غزل های یادگاری اش ....
بر بستر شرم سرخ گونه هایش ....
مرا سرود با لبانی به رنگ لاله ....
مرا نواخت همچون آوای موسیقیایی اسرافیل ....
و من از هزاران سال خفتگی سر برآوردم از مدفن خاک ،
همچون پروانه ایی از میان پیله ...
در صحن نگاهش نامم را فراموش کردم....
او عاشق بود ...
مجنون را آفرید ...
معشوق بود .....
لیلی را ....
برای شیرین ، بیستون را ....
برایش یک دیوان از دیوانگی هایم سرودم ....
برای لعل شیرینش.....
برای موی مشکینش.....
و او دیوانم را با همه ی دیوانگی هایم جاودانه کرد ....
و من دانستم که او معشوق های خویش را والا مقام میسازد ....
حتی اگر در چاه حسد افکنده شوند !
و من دانستم که او در عشق ، رقیب را بر نمی تابد
و عشق بی رضای او یعنی درد .....
یعنی هجر .....
یعنی آواره گی و سرگشتگی .....
یعنی قربانی دادن ....
باید می نواختم ....
حتی اگر بتهوونی کور باشم .....
شرط اینبود که عاشق باشم .....
وتقدیر به زیر پنجه هایم به زانو افکنده شد ...
باید میساختم ....
شدم میکل آنژ ....
و از دل سنگ های آبستن ، فرشته ها را بیرون کشیدم .....
شدم شکسپیر ....
و با اعجاز واژه ها معجزه نوشتم .....
و در رمئو و ژولیت همه باورم اینبود که در عشق
باید در برابر معشوق ، خویش را فراموش کرد
و رفت تا هر کجا که معشوق میرود
حتی اگر به مرگ داخل شود ....
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ...
ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﺎﻍ ﺳﺒﺰ ....
ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ! ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﻬﺎﺭ ....
ﻭ ﻣﻦ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﻭ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ....
مرا نوشت میان غزل های یادگاری اش ....
بر بستر شرم سرخ گونه هایش ....
مرا سرود با لبانی به رنگ لاله ....
مرا نواخت همچون آوای موسیقیایی اسرافیل ....
و من از هزاران سال خفتگی سر برآوردم از مدفن خاک ،
همچون پروانه ایی میان پیله ...
در صحن نگاهش نامم را فراموش کردم....
من او شدم !
میکل آنژ ....
طلسم همه سنگ ها را شکستم ، فرشته ها را بیرون کشیدم...
من او شدم ....
نگارگر نگارها ، نقاش چیره دست منظره ها ...
او گفت بخوانم ....
حنجره ام
یوسف خدا که باشی
از چاه بالایت می کشند
می شوی عزیز مصر ....
پیراهنت بخاطر فرار از گناه که از قفا دریده شود
آنوقت معجزه شمیم اش چشم های یعقوب را بینا میکند ...
زلیخای یوسف که باشی
کام دلت بر نمی آید
می شوی کور و پیر و آواره ....
آری اینچنین است
یوسف باید بود
اهل حقیقت عشق
رها از سایه ها
اهل محو شدن
مثل شبنم ....
با اولین تلنگر ....
با اولین بوسه ....
با اولین لمعه از آفتاب ....
آنکه رفت ٬ تا که بود
هرگز « نی » از سوختن ننواخت ...
و آنکه ماند ٬ تا که بود
جان به راهش می گداخت ....
سخت است باور کنی
که بهنگام سوختنت
پروانه به احرام نیامده بود ...
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
با تو چه غزل ها سروده ام تا اوج پریشانی
خلیج نگاهت دیگر فارس نیست....
با من بیگانه شده ...
تو یک ابر سترونی ،
و من یک دشت زرد ...
بهار تو هم فقط یک قصه بود...
بالایش ماست بود و پایینش دوغ...
کدام هزار و یک شب راست بود ؟!!!
تا بود ، خوشه های سبز و داس بود .....
گفتند محکومید!
سیب را خورده اید...
گفتیم حوا بود ....
ما تاوان بدهیم ؟!
سیب بهانه بود ....
و دوزخ ندامتی سوزناک تر از آتش.....
و بهشت ، عشقی است که روح را به آرامش می برد.....
جایی که مغناطیس شهوت عقیم است و عشق اقیانوسی
بیکران که ژرفایش روح را در گستره ی بی انتهای خویش حل میکند ...
جایی که " من " پایان میپذیرد و حالتی دیگر از یک ماهیت آغاز ....
بینشی والاتر در بعد چهارم حیات....
جایی که نه عقربه ایی میچرخد و نه زمان معنایی دارد ...
زمان ، مقیاس محدودی است برای سنجش یک محدوده ...
آنجا که از محدوده خارج میشویم ، به نا محدود وارد میشویم ...
و محدود در نا محدود حل میشود و معنا میبازد....
بگذار شک کنم به همه ی آفتابگردان ها !..... آنها فقط آفتاب را بخاطر خودشان میخواهند ..... من به شبنم ایمان دارم که با تلنگری از آفتاب بخار میشود و محو میشود و در بودن خویش پایان میپذیرد ....
همه جا زمزمه عبادت بود و تسبیح ...
عرش سراسر بی بانگ اذان و سِحر صدای بلال ،
مالامال بود از انبوه صفوف فرشته هایی که به پرستش در هم تنیده بودند ...
و ذرات آفرینش ، همه یکدل و یکصدا ...
یک بینهایت شکوه و عظمت در برابر یک بینهایت پرستنده ...
و چه اعجازی دارد آوای یکدل و یکصدای پرستشی که به شوق و شوری
غیر قابل وصف معبودی و معشوقی را عاشقانه بستایند و به پرستش بشتابند ...
اما ...
و اما ...
و اما ...
گویی که چیزی کم بود !...
یک خلأ ! ...
اختیاری که رها از جبر باشد ...
مخلوقی که خود انتخاب کند ...
بنده ایی که خود تصمیم بگیرد و بندگی کند ...
معشوقی که به انتخاب خود عاشقی کند ...
عاشقی که برای عشق بمیرد ،
در حالیکه برای زندگی کردن خلق شده باشد ...
کسی که عاشق زندگی باشد اما برای عشق جان دهد ...
روحی که بی تاب زندگی باشد اما بیمار عشق شود ...
دلی که همچون شاپرک عزم آتش کند
در حالیکه گلها را برای او خلق کرده اند ...
کسی که هنر را بفهمد و خود بتواند هنرمند باشد ...
کسی که علم را بفهمد و خود بتواند عالم شود ...
کسی که مهربانی را با تک تک ذرات وجودش احساس کند و خود بتواند مادر شود ...
مخلوقی که برای خلقتش فلسفه را ...
برای باورهایش منطق را ...
برای احساسش عشق را ...
برای عشقش شعر را ...
برای شعرش شور را بیآفریند ...
جرعه آبی زلال و پاک و گوارا باشد
در برهوتی از رمل های داغ که جگر را خنک و ترک های لب ها را نرم کند ...
و کام عطشناک ، چنان حریصانه بنوشدش که گویی
زلیخای کور و پیر و آواره و شهره ی شهر ،
بعد از عمری سوختن در عشق
لب بر لبهای یوسف میگذارد و عشق مینوشد ....
در شکوه نگاهت انسان در قامتی بلندتر از آفرینش قد افراشته است
با کوله باری از امانتی سنگین
و عشق که میراث گرانبهای قلبی پر تپش است
و تو همچنان عاشقی در کویر
و دلت چشمه ی سارای و گوارا و جوشانی که همچون عشق
جاریست بر اندام چروک شن هایی که تبعیدیان را سیراب میسازد
تا گام های لرزان پاهای تردشان نخشکند و نپوسند
تا همواره سبز باشند و آوندهایشان روح زندگی را
تزریق کنند در شاخ و برگ های تشنه...
و تو خوب و تو زیبا فهمیدی که در هبوط
هر چه بیشتر صعود کنی خطر سقوط بیشتر ،
و هرچه بیشتر ، شعاع ترس گسترده تر ،
و هرچه گسترده تر ، بار مسئولیت سنگین تر ،
و مسئولیت سنگین را تنها ایمانی قوی میتواند بر دوش حمل کند ،
درختی با ریشه هایی تنیده در هم در اعماق زمینی سخت
نه ساقه هایی ترد و نازک در زمینی سست ....
من خسته ام...
به گِل نشسته و دلبسته ام ....
اینجا مأوای من نیست....
سرزمین محدودیتهای کنِس لبخند است....
عشق علامت تعجبی بزرگ است ....
خطر انقراض نسل نوازش قلب م را میجود....
اینجا بر سر مهربانی تاج خار میگذارند ....
رؤیاهای من سامت و سیاه سفیدند....
من دل م از تنگی به بن بست رسیده....
......
عبور ناممکن است از مرور تو ...
یک خیال خام در قامت یک علف هرز میروید
و دل مقوله ایی است که هر گند چاله دهانی را یاری تفسیر آن نیست ....
و تو همیشه زیبایی را میدانی و زیبایی ها تو را ...
و تو همچون فروغ مثل هیچکسی
برایت چراغ آورده ام
به کلبه ات آمده ام
اما نه برای عبور
من با شتاب هر ثانیه تو را در میان دندان های شکسته مرور میکنم
و روح م را با کشیدن نقش شاپرک وجودت
بر چینی نازکی از جنس سهراب دل م هنرمند میکنم !
در هیچ مقیاسی نمیگنجم ....
نه در محدوده ی رقص یک پروانه ،
و نه در حیطه ی پرواز بلند یک عقاب ...
حتی در نگاه برمودایی تو
و در هیچ مثلث دیگری ...
من از زمان فراترم
و از قرن تو آنسوتر ....
رنگ تو
رنگ یک چشمه است
رنگ عصمت مریم
به زلالی اشک
در فراغ مسیح
بر صلیب شهادت
رنگ تو
رنگ یک دلتنگی همیشه است ...
.... وشایسته این نیست که
در کنار شعله لرزان و میرای شمع و شب
خورشید فردا و همیشه را از خاطر ببریم ...
چیزی شبیه افسانه ...
یا رؤیایی دور از حقیقت ...
چیزی همچون آرزویی بر پرده ی تخیل ...
"بایدی " که در تجسم شکل می گیرد ، همچون ابری سترون ...
" بهاری سبز " بر روی بوم رنگ و روغن ...
من تو را زیبا خلق میکنم ...
آنسان که میخواهم ...
و زیبا باور میکنم ، آنگونه که دلم ...
حتی "مرگ" سرنوشت زیبایی است
اگر زیبا باور شود ...
و عشق ، جغدی شوم است بر شاخساران سبز اگر ،
باوری سیاه بر روح درخت چنبره زده باشد ...
و عشق ، عمیق ترین خواب زندگی است وقتیکه
چشم ها بر حقیقت بیدار می شوند ...!!!
...از کویر نگاهت سبزه میچینم
برای هفت سین سالی که
سکه های چاقش را هفت گاو لاغر بلعیده اند...
چشمان کوبیسمی پیکاسو اینروزها
با قلم موی واژه ها بر بوم اذهان تابلو میکشند...
راستی ژکند به چه میخندد ؟!!!...
نوروزتان پیروز باد
نه میخواهم تندیسی باشم در دست های هنرمند تو ....
به چشم هایت دخیل بسته ام ...
حال و هوای کنعان دارم