مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

بنگر که چگونه چشم هایم به آفتابگردان تو بودن عاشقند ...

که چسان مشرق نگاهت را به قیام سر بر می آورند

و مغرب تو را به سجده میروند !

تو میراث کدام افسونی که افسانه را به حقیقت زاده ایی ؟

منیژه ی کدام شاهنامه ایی که اینسان مرا بیژن خود کرده ایی ؟

کاش یوسف بودم و به حیلت برادرانم در قعر دلت افکنده میشدم

و تو همواره مصرها و عزیز ها را به یوسفی ام میفروختی  ...

کاش هرچه پیراهن در دنیاست را به تن میکردم

و تو به تمنای من یکی یکی آنها را از تنم میدراندی ...

حرف های تنهایی

ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را فراموش میکنند ؛

و چه سخت است قصه ی عادت....


(دکتر شریعتی)


چه سخت است قصه ی عادت ؛

عادت به نفهمیدن ؛ به ندیدن ؛ به نداشتن؛

نتوانستن؛ به نبودن ؛ نشکفتن...

به بالهای بسته ... پاهای خسته ...

به دل های شکسته و دست های پینه بسته ...

عادت به تو که مال من نباشی


عادت به رؤیاهای بی تعبیر ...

به اتفاق های بی تفسیر ...

به سکوت حنجره هایی که دیگر شوق آوازشان برانگیخته نیست ...

عادت به تلاطم ؛ به فراموشی... به خاموشی ؛

به نشنیدن آواز مرغان دریایی و ندیدن پروازشان...

عادت به فراموشی ساحل ... به خاموشی فانوس دریایی ...

به هم آغوشی تنهایی !

چه سخت است قصه ی دردهایی که

به شکل عادت در آمده اند و فراموش کرده باشی که

این دردها درد هستند و معنایشان را

در لغت نامه ی افکار و باورها و دانسته ها

و زندگی ات پاک کرده باشند ...

حرف های تنهایی

سروده هایم را کسی به عشق باور نکرد ؛

اینجا اذهان سیاهی هستند که هنوز مسیح را

به جرم عشق مصلوب میکنند ؛

سبدهایشان لبریز است از میوه ی ممنوعه 

و مرا به جرم دوست داشتن به مصائب درد میکشند ! 

نازنین ؛ روزگار غریب تر از باورهایی بود

که سالها آشنای من بودند ؛

اینجا سلام ها معنای درود نمیدهند ؛

پر از کینه اند برای برباد دادن تار و پود ....

حرف های تنهایی

وای ...
چه بی تابم میکند
یک دلِ تنگ
یک فاصله
یک حوصله
که به تنگ آمده از
هفت گاو لاغر
و هفت خوشه ی خشکیده ی عشق
بر صحن پلکهای خواب.....
من تعبیر میبافم ،
زیبا ....
بر تن فلسفه ایی
که تسکینم دهد ....
من مصرِ خواب هایم را
با قحطی تو
آشفته نمیخواهم ....
من لبریزم از زلیخا
من هزار و یکشب تا هزار و یک صبح
نخوابیدم  و نشستم
تا هزار و یک روایت عاشقانه برایت بنویسم
تا تو باور کنی  که در لم یزرع ترین دلها
اگر نگاهی عاشقانه بکاری
جنون میروید ...
تیشه که سهل است

فرهاد کار شاقی نکرد اگر

بیستون را بخاطر شیرین شهرت داد

عشق وقتیکه فرمان میدهد
میتوان با مژه و اشک ،
جهان زیر قدم های تو را
آب و جارو کرد ....

حرف های تنهایی

اینسان که منم مجنون ...

تو کدام لیلی ِ بیقراری ؟

هزاران چشمه ی یقین میجوشد از کام ِ نگاه ِ سخاوتمند ِ عاشقانه ات ...

و من با لبانی خشکیده تر از عطش ِ کویر

به گوارای چشم هایت دخیل بسته ام و حاجت دارم ،

مرا به معجزه دعوت کن ،

به نگاه عاشقانه ات ،

به جلیله های باورت ،

به ستیغ سر زدگی ِ خورشید های همواره ات ،

به منزهی پشت جدارهای سینه ات ،

گل ِ سرخ ِ لب هایت را به اعجاز کدام لبخند

بر جان ِ خاطرم منقوش کرده ایی که نماز حاجاتم را

بدینسان بر جان ِ باورهایم مراد گرفته ام

و هرشب در پندار ِ بسترم تو را به آغوش ملتهب خیال م میفشارم

و تعبیر صادقانه ی فرداهایم را به حقیقت و لمس مخملین وجودت گره میزن م ....

به یاد پدر

هنوز هم بر بوم دلم نقش نگاهت را میکشم


هنوز هم عاشقانه ترین ترانه هایم را


برای چشم هایت میخوانم ....


میبینی ؟ ...


من بیادت زندگی میکنم ...


شمع من ،


من بیادت پروانگی میکنم.....

حرف های تنهایی

به شبِ کویر که گام میگذاری

انگار به آسمان نزدیکتر میشوی

انگار ستاره ها به استقبال می آیند

و تو احساس میکنی برای چیدنشان

دیگر فاصله بی معناست ...

من درخشش چشم های تو را در شب کویر

تشنه ام ...

من زیبایی برق نگاهت را به انعکاس ستاره

مینوشم ...

من لهجه ی سکوت کویر را در بی نهایت

احساس های عاشقانه ات برای

دل م ترجمه میکنم

من رد کاروان قلب تو را

در میان سکوت مرموز کویر گرفته ام

سکوت پایان رسالت کلام است در عشق

و آغاز تکلم نگاه است به تمنای تو را پرستیدن

و در کویر عشق میروید از گلبانگ های نگاه

انگار که واژه ها سترون میشوند

و چشم ها از هزاران دیوان عاشقانه بارورتر !!!

من سوگند خورده ام به خون کبوتر

به لاله

به شقایقی پرپر ...

من عهد بسته ام با فروغ

با پناهی

با شعر قیصر ...

من  قسم خورده ام که عاشقی کنم

با چشم های شسته ی تو

با باورهای بکر تو ،آنوقت که نگاهت

با همه ی پاکی ها به حجله رفت....

ای اسطوره ی خدایان باورهای پاک

تو مرا به رستاخیزی از بطن خاکستر بر انگیخته ایی ....