مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

به وقت نگاهت اینجا ساعتِ دلتنگی است ...


زمان از خاطرم گریخته و خاطره های گداخته گرمم میکنند ...


قصه ام حقیقت داشت ، هزار و یکشب نبود ...


یا نگاهم را خوب نخواندی یا به لب هایم گوش ندادی ...


من که به شوق ِ یلدایت نفس ها کشیده بودم...


من که با هر دانه ی انار برای چشم هایت یک صلوات نذر کرده بودم ...


تو چرا لبهایت را با خونِ کبوتر رنگ کردی ؟...


به وقت نگاهت اینجا ساعت دلتنگی است ...


ساعت هجوم تو است ....

ساعت تسخیرم ...



حرف های تنهایی 66

چشمانش همچون دومغناطیس پر جذبه بود ...


گویی در برابرش همچون براده ایی بی اراده بودم ...


و یا مقصد بادی بود که مرا سوار بر بال های باد همچون قاصدکی


سبک و ناچیز وزن به سوی خود می ربود ...


از نگاهش جوششی بر جانم افتاد ،


همچون زلیخایی که به یک نظر دل به یوسف باخت ...


در معبد نگاهم راهبِ دل شیفته ی نگاهش گشتم که خدای گونه


بر من مینگریست و من دیگر همه ی بت ها را یکی یکی


بر ایوان چشم هایش به مسلخ کشیدم ...


و زیبا ترین اشعار عاشقانه ام را در محراب چشم هایش سرودم ....


نمیدانم دلش از کدام ماجرای آفرینش غمبار بود که لب هایش


به ژکندی ، تردید لبخند را به بار نشسته بود ...


و همواره در دور دست های افق با همه ی بشارت هایش ،


اشارت داشت به مسخِ اشرف هایی که به قیمت سیب ،


لب های حیرتش را بر تبارک الله خوشکاندند !


و من همچون هر شمعی که در بزم انتحار شاپرک خویشتن را


قطره قطره میگرید و ذره ذره میمیرد ،


در این عشق اندک اندک ذوب میشوم و از کابوسِ جانکاه این هبوط


بر میخیزم بی آنکه اسرافیلی برشیپورش بدمد


و مرده گان سر از قبور برآورند ....


آری اینست وصال شمع میان خاکسترهای پروانه ....


تعبیر اینهمه خواب من ، دلتنگی ام بود برای طواف چشم هایش .....

حرف های تنهایی 65

تندیس تو را خواهم ساخت


بر بلندای باورهای مصلوبم ....


 ناقوس قلبم را بصدا در خواهم آورد


و همه ی شمع های دنیا را خواهم گریست.....


 میان خدایان ،


معبدی از جنس سینه ام خواهم  ساخت ..... 


 و  برای شرافت نگاهت ،


دیوانی از دیوانگی هایم خواهم سرود .....


 تو پرتره ی کدام خدای را


بر قلب باکره ات حک میکنی ؟....  


  نگو که به عبث تو  را پرستیده ام .....!!!