مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی


شخصیت پائلو کوئلیو رو خیلی دوست دارم ، بخصوص در پردازش داستان کیمیاگر ، همیشه در تنهایی انسان صدایی هست که بودن های غریب و ناپیدایش مثل  ِ آشنایی در پشت پرده هاست که همواره در خلوت هایمان روی صندلی خالی میز دونفره ای که همیشه در ورای روزمرگی هاست نشسته و در ازدحام همه ی بودن ها به ما نزدیک تر است اما صدایش در غوغای اصوات مدام گم می شود ! « پادشاه پیر به جوان گفت : ما هموار در کنار کسانی هستیم که برای رسیدن به رؤیاهای شخصی شان تلاش میکنند » بلورها را باید از کنج حجره بیرون آورد و در معرض دید قرار داد و مدام خاک نشسته بر آن ها را زدود تا جلوه ی انعکاس نور و زلالی جنس شان بر عبور عابرها تجلی کند و اگر نه کدام رهگذری خواهد توانست بفهمد که در حجره ، دور از نگاه آفتاب و اتفاق انعکاس نور از قلب زلال بلور ، کدام وجود است که  قدرت و توان نوازش نگاهی را دارد که تشنه ی دوخته شدن بر تلفیق نور و زلالی و شفافی است ؟!... پائلو میخواهد بگوید که سیر تمام اتفاقات در جریان سیال زندگی و مسیر همه ی سفرها و جستجوها و فرازها و نشیب ها عاقبت به مقصد خود انسان ها باز میگردد و به گنج های درونی خود انسان ها ختم می شود! ، میخواهد بگوید در جهان بیرون از ما همه ی گنج های دنیا تحت الشعاع گنج درون ماست ! میخواهد بگوید رؤیاهای شخصی ما در جهان بیرون از ما نیستند ، میخواهد بگوید آدرس را اشتباه نرویم ، هر چیز هست در جهان درونمان است .

حرف های تنهایی

ما شاهدانی جانسوزیم سوخته در شعله های نیستان و بی نوا مسکوتیم در نای نی .

در پرده شدیم از حُجب و نجابت  ِ عشق بی هیچ گِلایه ای ،  طناب سکوت بر گلوی مزامیر بستیم و داوودی شکسته در قافیه ها ایم

جای خالی سلوچ


سلوچ رد پای نگاه دلداده ای است که در غوغای دهن کجی روزگار محو شده ...

پردازش بایدهایی است که در غلظت روزمرگی های دنیا ، ناپیداست ...

راوی کدورت دلهایی است که در نهانخانه ی جان  ، گاهی از خدا گله دارند ...

سلوچ حکایت قصه های سامت نگاهی است دردمندانه که هنرمندانه دردهایش را پشت پلکهای افتاده و خسته ی زندگی پنهان میکند ...

سلوچ روایت لایه های پنهان زندگی است ، لایه هایی که معمولن از معرض نگاه های فربه ، لاغر مانده اند و گاه هرگز به چشم عشاق رمانتیک نمی آیند و جز احساسی که زخم های عشق را در بستر ژنده ی سلوچ شمرده ، کسی را توان درک تعدد آلام  ِ عشق در هارمونی معطوف به تیرگی ها نیست .

حرف های تنهایی

من اگر نی  ِ هورم ، تو حریق کدام نظر بودی ؟

ما شاهدانی جانسوزیم سوخته در شعله های نیستان و بی نوا مسکوتیم در نای نی .

در پرده شدیم از حُجب و نجابت  ِ عشق بی هیچ گِلایه ای ،  طناب سکوت بر گلوی مزامیر بستیم و داوودی شکسته در قافیه ها ایم .

عشق سوز دارد و بی سوز ، هیچ عاشقی را نشان از عشق نیست ، آنچنان که نوای نی بی اندوه جانگداز حسرت را نشانی از اتفاق آتش نیست .

راز مولانا مشتعل است از آتش  ِ زیبای نگاه شمس ! که اگر شمس را از  مثنوی  ِمولانا بگیریم ، ابیات نیز قافیه و خلقت می بازند ، آتش همیشه باید باشد تا عشق ، عشق گردد که عشق  ِ بی آتش گویی سترون است در جاودانگی .


پی نوشت : بدون شرح ...‌

حرف های تنهایی

آشوب گاهی بر صحن دل می افتد 

و آتش نیز ، و عشق آغاز نوای شور است و قلیان شورش احساس ، به راهی اگر چشم دوخته ایم و دل سوخته ، ما مغضوب هیچ گناهی نیستیم که طبیعت بر عشق چنین حکم میکند و چنین سرنوشتی را بر پرهای رنگین شاپرک می نویسد که برای خاکستر شدن پیله درانده ، عشق آواز ضجه هاست در شام غریبان شمع و اینسان است که در محراب خمودگی قامت شمع ، شاپرک قصد خاکستر میکند ...

 عشق ، ساجد را نامی مقدس میگذارد و بر زرینْ برگهای  ِ یادبود بر تابوت فنا می نگارد که عشق یک همیشه است ، همیشه ای تقدس و تسرّی یافته به اعتقادی که این جوش و خروش و شعله و خاکستر ، روحی محبوس گشته است در خاک  ِ تشکل یافته که چند صباحی محبس پروازی دلتنگ است ، محبس نا مأنوس قلبی آکنده است از احساس ابریشمین یک پروانه