از یک جایی به بعد ، خلأ نبودن ِ کسی را خاطره هایش پر می کنند ،
یک وجود نامرئی و لمس ناشدنی ،
مثل یک ترانه ، یک قطعه ی موسیقی ِ خاطره انگیز ، صحنه ای از لرزش آتش ِ نحیف ِ یک شمع ، مهتابی گسترده بر منظره ای که از بیرون ِ پنجره ی اتاقت تو را به عمق شاهکار نقره فام خویش خیره می سازد ...
تکرار ِ روزی از تقویم در ساعتی مشخص و خاص ، نشستن بر روی صندلی ِ آشنایی مقابل صندلی دیگر که اکنون جای خالی کسی را در نگاه تو تداعی می کند ،
از یک جایی به بعد ، تو محکوم می شوی به سلول انفرادی درونت ...
محکوم می شوی به اینکه در مساحت درونت قدم بزنی و مدام به دیوارهای درونت خیره شوی تا فراتر از کلافگی های گذرا ، درگیر افکاری شوی که به نوعی روحت را شکنجه می کنند ،
می گویم " فراتر از کلافگی های گذرا " زیرا این نوع کلافگی ها بسیار سمج تر از آن هستند که به سادگی بگذرند و گاهی تا پایان عمر می مانند تا آرام آرام مأنوس شان گردی و همدم ِ روزهای زندگی ات شوند و تو رفته رفته نوع نگاهت به آنها تغییر می کند و نامی دیگر برایشان بر می گزینی و یاد می گیری که چگونه اسب سرکش و وحشی ِ وجوشان را رام کنی...
عادت ها گاهی نیروی جذبه شان قوی تر از آزادی می شود و در حرکتی خزنده زیر جلد ِ کششی قدرتمند بسوی آزادی ، تمایل به آزادی را تسخیر می کنند و در درونیات تو دنیاهای دیگری در برابر رهایی و آزادی می سازند ! ...
بقول فیودور داستایُفسکی : خداوند بزرگترین موهبتی که به انسان ها عطا نموده ، همانا خو گرفتن به شرایط موجود است ...
اما به نظر من این به آن معنا نیست که خاطره های خلق شده پاک و نابود گردند ، شاید در ضمیر باطن و در لایه هایی از مخیله ی انسان ها برای مدتی بایگانی شوند اما به حادثه ای از لابلای هزاران پرونده ی غبار گرفته بیرون می آیند و در مقابل نگاه ِ بیقرار تو و دل ِ تنگت رژه می روند ....
جایی خواندم " از طوفان که بیرون آمدی ، دیگر آن آدمی
نیستی که به طوفان پا نهاده بود " ...
و چقدر این جمله برایم ملموس بود ...
طوفان کوره ی ریخته گری است ، آزمون دشوار بردباری های
آدمی است ، جدال ِ سخت ِ امید است در خروش و یورش ِ
ناگهانی ِ نا امیدی ها ...
عرض ِ اندام ِ چهره ی کریه المنظر سیاهی هاست در تقابل
تلالوی کورسوی نوری نحیف
از روزنه ی دیواری خشن ، غضبناک و بی احساس ....
گویی همه چیز و همه کس برآنند تا کوه وجودت را حلاجی
کنند تا عیار روحت را در کارزار ایمان و یقین و امید محک
بزنند ، سرباز ِ صفر ِ پهنه ی شطرنجی را ماننده ای که به جبر ِ
سیاست های شاه و وزیر ،به جنگ ِ اسب و فیل و
قلعه میروی و به رسیدن به آخرین خانه های گستره ی
سیاه و سفید فکر می کنی ...
و یا زورق ِ سرگردانی که در گرداب و تلاطم
اقیانوس و امواج ِ خروشان به ساحل می اندیشد ...
بیرون آمده از تمامی این ماجراها دیگر آن سرباز صفر و
آن زورق ِ سرگردان نیست ...
بیرون آمده از تمامی این ماجراها دیگر آن به اسارت
در آمده ی تاریکی نیست ، این بار آن شبزده ، حلقه ای متصل
به زنجیره ی بیکران نور است ...
دیگر آن پیاده نظام ِ شط و رنج ، سپهسالاری است که گاه حیات
عمر سیاسی شاه در دست های اوست ...
و آن زورق ِ سرگشته ی طوفان ، گنجینه ی فهم ِ خدایی
است که همواره اگر به او اعتماد کند، هست ِ او را به
هستی ِ ساحل می دوزد ....