مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

اﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮﻧﻪ ﺍﯾﯽ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ .... 


ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻫﺎ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ  

  ﻣﺎ ﺷﻤﻊ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾم


 ﻭ ﺗﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ


فوج فوج ﻣﻮﺭﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺪ ، 


ﺍﺯ ﻣﺎ ﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ   

 

بر جای از سوخته های تاریخمان


 ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﻨﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ


ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐِﺮﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺑﺮﯾﺸﻢ ﺭﺍ ﺗﻨﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﺭﯾﺪﻩ


 ﻭ ﻧﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ


ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻓﻘﻂ ﻟﻮﻟﯿﺪﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ،

 ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪ ﯼ   
ﺳﯿﺎﻩ ﭘﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﻋﺸﻖ .....

حرف های تنهایی

در زندگی هستند کسانیکه در ایمان حماقت میکنند ، و بدون آنکه تأملی کنند در افکار و احساس شان از کسی برای خود بُت میتراشند ! گاهی این بُت ها ، خدای کاذب حقارت ها و عقده های درونی ایمان آورندگانی میشوند که حقیقت را نه می بینند و نه میفهمند ، و چه بسا جاهلانی که دل به تراشیده ها و تراوش های کاذب ذهن خود بسته اند و وقتیکه با حقایق مواجه می شوند ، بدلیل اینکه خود سازنده ی بُت هستند و آن بُت را برای ترمیم سرخوردگی ها و نیازها ی درون خویش ساخته و مؤمن آن گشته اند ، سعی میکنند با تمام وجودشان باورهای خود را حفظ کنند و بخاطر آنها بجنگند ! و بدینسان ممکن است یک عمر در گرداب یک جهل به گِرد افکار و باورهای کاذب خود بچرخند و توهم پروانه بودن ، آنها را به گِرد واقعیت گُلی برقصاند که در حقیقت مصنوعی و کاغذی است ، راجع به خدایان داستانهای زیادی می توان نوشت ، نقش های بسیاری می توان اجرا کرد ، ادعاهای زیادی می توان مطرح کرد ، اما در میان این همه تعدد ، باید اندیشید و قدری تأمل کرد که کدام حقیقت است که در ازدحام واقعیت ها از کانون فهم مستور است ؟ .... و سوالات زیادی از خود پرسید ، و بقول بزرگواری « اصالت عشق یک چیز است ، اما شما هزاران نسخه کپی شده از آن پیدا میکنید »

صبر کن ، یوسف دل گمگشته نیست ، آنگونه که پیر کنعان دلش کور نشد ، ورنه حاشا که یعقوب را کور بدانیم وقتیکه به شمیم پیراهنی اذن به بینا شدنش فرمایند ٬ و زلیخا را پیر ، وقتیکه به اشارتی جوان و زیبا شود و عشق را در حقیقت احساس کند و در حجله ی ذهنش باکره گی فهمش را به زفاف ایمانی تازه سر برآورده از اقلیم ربانیتی نو ظهور و نو طلوع تقدیم کند ....
در اُلُمپ یونان که خدایان به تعدد نیازها بر هیبت سنگ تراشیده شده اند و الهه های عدیده چونان نیازهایی که در تنهایی های تفریق خدا میرویند ، ترس از احساس تنهایی ، وحشتی غریزی را از بی خدایی بر جانِ جدا گشته از موطن خویش میریزد و گویی این پرند گان سرگشته از دیار خویش در تراش سنگ ها به دنبال آغوشی میگردند که عطر سینه ی مادری ازلی را بدهد ....
صبر کن ، یوسف دل گمگشته نیست ...

حرف های تنهایی

میتراوم همچون شبنمی از گوشه ی چشم گلبرگی ...


من از شمع ، چکیدن و از اشک جاری شدن آموخته ام ،

من مسافرِ دگوگونِ فضایی لایتناهی ام به لطف نوازش آفتاب ،

من عصاره ایی از پاکی ، لمیده بر زیباییِ گُل بودم که با معراج عشق

در ابدیتِ فروغ نگاهی تبخیر شدم ....

در سپیده دمی که حنجره های عاشق ،

آوازی سوزناک از عشق سر میدادند

و ترلانه ها به ترنم ترانه های عاشقانه ،

 عزم پروانه شدن میکردند تا در ضیافتِ دلربایی گُل

 به رقص آیند و گل آبستن زیباترین دلبری های خویش بود ،

من اما چسان می توانستم رقص مژگان چشم مست اهورایی اش

 را ماورای این همه زیبایی و دلفریبی نادیده انگارم ؟

 من مسافر دگر گونِ فضایی لامتناهی ام به لطف نوازش آفتاب.....


حرف های تنهایی

مثل یک ستاره ی دوری در ناکجا آباد آسمان....


آباد باد سوسوی نازک حضورت ،

وفایت در میان سیاه شب به جانسوزی شمعی ماننده است

که به انتحار خویش مرگی را به ایثار انتخاب کرده است

و همچنانکه در سوز عشق میسوزد ، 

در آرزوی وصال صبحی پاک می گدازد و یقین دارد که فردا ،

 جز خاطره ایی بر گونه ی صبح،

هیچ لبی به هنگام شکفتن ِبوسه ایی سرخ بر خویش ،

 یادی از چکیدن های عاشقانه اش نخواهد کرد ... 

حرف های تنهایی