مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی 10

از پنجرهء اطاقش به بیرون می نگریست..... 


پیرمرد خنزر پنزر با نگاهی مشمئز کننده ،  

 

لبخندی مشمئز کننده تر میزد و جسدها را  

 

سوار بر گاری به گورستان میبرد.....
 

و گزمه در کوچه داد میزد که شهر امن و امان است...... 


و لکاته در امن شبهای شهر چه کارهایی که نمیکرد.....
 

و در پس این پنجره ها چه اتفاقاتی که نمی افتاد و 

 

 این بوف شوم و کور چه روز و شبهایی که بر شاخسار 

 

 زندگی  ننشسته بود!..... 


حالا دیگر مرجان ،باید عشقی  که در حسرت،  

 

جان باخت و خاموش شد را ،  

 

از زبان طوطی داش آکل بفهمد..... 

 

 و دیگر قطره اشک اش را  

 

چشم های همیشه خاموش داش آکل نمیبینند...... 


پهلوانی که یک عمر پشت ها را به خاک می مالید......
 

پشتش به بازوان پر توان عشق خم شد.....
 

زخم خنجرهای مکرر بر اندامش جوش خورد و ترمیم شد..... 


اما زخم عشق مرجان بر دلش هرگز.....
 

عاقبت عاشق جان داد.....
 

با زخم عمیقی از قمه..... 


و زخم کشنده ایی از عشقی پنهان 

 

 که بیانش پهلوان را رسوا میکرد و  

 

کتمانش همچون خوره ،  

 

روحش را میتراشید و میخراشید...........  

 

کجایی صادق ؟!..... 

 

دو پنجره ات اگر چه برای همیشه بسته شده اند...... اما ، 

 

آنچه را که دیدی ، برایمان به ارث گذاشتی...... 

 

و هرچه از این میراث خرج میکنیم ، تمام نمیشود. 

 

کجایی داش آکل ؟!.... 

 

مگر هر کسی که بر دل نشست ، رفتنی میشود؟!!!!!! 

 

من این را از گونه های خیس مرجان ، فهمیدم.....!!!!!!! 

 

       (حرف های تنهایی...... سایه روشن)

حرف های تنهایی6

اینجا دلی به وسعت واژه هایت تنگ شده......
نمیدانم این عصر....
عصر انجماد دلهاست  

یا مردمکهای چشم ها سنگ شده !....
پدر، همیشه میگفتی:
پرچم سفید در دست داشته باش.....
پدر جان .....
اینجا سالهاست ....
برای کشتن صلح .....
جنگ شده !.... 
      (حرف های تنهایی.... سایه روشن) 

 

پی نوشت 1 : 

انسانها در هیچ یک از ویژگی هایشان به اندازه نیکی کردن به همنوعان خود خدای گونه نیستند. سیسرو 
 
پی نوشت 2 : 

برای کسی که اندیشه عدم خشونت را در خود پرورده است تمام عالم یک خانواده است. نه ترسی به دل دارد و نه کسی از او می ترسد . ماهاتما گاندی 

 

پی نوشت 3 : 

این مرزها را هرگزخداوند به وجود نیاورده است . ماهاتما گاندی

بیهوده.....

چه بیهوده دلسپرده ات بودم..... 

 

وقتیکه که دیدم پرنده ها برای 

 

 ساختن آشیانه هایشان 

 

 از قلب تو پوشال میبردند.... 

 

 

        (سایه روشن)

خاطرات آبادان

 ضمن عرض سلام حضور همهء دوستان عزیزم، چند وقتی است احساس میکنم فضای مذابها زیاد از حد غمباره و یکنواخت و عرفانی شده ، بهمین خاطر جهت رعایت سلیقه ها و روحیات مخاطبین و دوستان عزیزم در مذابها، تصمیم گرفتم داستانک طنزی را تحت عنوان خاطرات آبادان در چند قسمت منتشر کنم امیدوارم که مورد پسند همهء دوستان عزیزم واقع گردد، همیشه شاد و خوشحال و سرافراز باشید.   و اما.....  

 

 

اسمش عزیز بود، ما بش میگفتیم عزو آپارات 

توی بازار کویتی ها از خروس خون تا شغال خون مثه سگ ، سگدو میزد ، شاگردی میکرد برا  روزی یه تومن! تازه اونم تابستونا که مدرسه نمیرف ، روزی یه تومن بش میدادن!! 

اما ایام مدرسه که فقط بعدِ ظهرا میرف ، روزی پنزار بش میدادن!!! 

اندام لاغر و نحیف و استخونی و  ریزه پیزه ایی داشت، مثه یه اسکلتی که گوشتاشه تراشیده باشن و یه پوستی روش کشیده باشن،باضافهء کلهء گنده ش که بزور روی او تنِ مارمولکیش حملش میکرد، کلهء عزو بطرز مسقره ایی تقسیم شده بود، یه برآمدگی جلو کله ش بود، یعنی درست بالای پیشونیش که مثه اتوبوس بنز 302 بود، دوتاهم بر آمدگی در قسمت پشت کله ش بیداد میکرد، ایی سه برآمدگی کلهء عزو آپارته سه قسمت کرده بود، درست مثه سه تا تپهء بهم چسبیده! به همی خاطر بعضی وختا ، بش عزو سه کله هم میگفتیم.....  

یادمه وقتی مدرسه میرفتیم ، همی که موهامون یذره نوک میزد، ناظممون میومد از تو صف مثه گوجه سیب زمینی جدامون میکرد و با تی پا مینداختمون بیرونه صف و میگف: یالا... همی حالا برین سلمونی ایی کدوهاتونه کچل کنین و زودی برگردین.... 

او موقه ها نرخ کچل کردنِ هر نفر پنزار بود، سلمونی از همهء ما نفری پنزار میگرف اما از عزو بدبخ پونزه زار...! وختی هم عزو بیچاره بخاطر ایی یه شهر و دو نرخ اعتراض میکرد، سلمونی که از او پیرمردای اعصاب خراب بود با پس گردنی میزد پسِ کله عزو و تو سرش داد میزد: می کوری؟! تو آینه نگاه کو .... ببین تو یه کله داری یا سه کله؟! پدر صاحابوم در اومد تا ایی جزیره هایِ کچل کردوم!..... عزوی فلک زده هم دیگه نوطوقش در نمی یومد.... 

بگذریم ، سرتونه درد نیاروم _ ایی عزو آپارات یا همو عزو سه کلهء خومون برا خودش یه مغزی بود.... 

چی داروم میگوم؟! 

یه مغزی؟! 

جانه خودوم سه مغزی بود ! از قدیم میگن هر کی بامِش بیش ، برفِش بیشتر! حالا اینم سه کله بود دیگه! مغزِشم سه تا یی بود لابد!!! .....  

 

 

 

......او موقه ها وضع مالیِ باباهامون خوب نِبود، از صب میرفتن پالایشگاه برا شرکت نفت جون میکندن ، کارگِری میکردن تا غروب برا ماهی 250تومن، اونم با هف هش ده سر عایله! 

او موقه ها زندگی ایجور فانتِزی نبود که هی بگن 2تا بچه کافیه، هر خونِواده ایی برا خودِش یه تیمِ فوتبال بود! همیشهء خدا هم ،هشتِمون گروهِ نهِ مون بود.... 

او موقه ها بلیط سینما رکس5 تومن بود ، حالا بمونه پولِ باسورک و سیگارایِ قایمکی و هزار کوفت و زهرِ مارِ دیگه، ما هم خو بچه کارگر بودیم ، راسِش نداشتیم هی هروز بریم سینما، هر یکی دو ماهی یبار جور میکِردیم میرفتیم صفا سیتی..... به همی خاطر اکثر وختا میرفتیم خیابون شامورتی بازی سِیل میکِردیم یا شبا میرفتیم درِ خونهِ عزو اینا یه ساعت موخشه تیلیت مکِردیم تا جند سکانس فیلم برامون تعریف کنه و ما کیف کنیم.....با بدبختی راضیش میکِردیم  ایی جندتا سِکانسه مفتی برامون تعریف کنه ، با ایی کله ش میخواس برا همو چندتا سِکانسِ چند سانیه ایی نِفری یریال ازمون بتیغه! ایقد ایی ببِشر مارمولک بود! 

اما اگه مثه مأمورای ساواک 20 تا نا خونِشه میکشیدیم عمرا" قبول بکرد یه فیلمه از اول تا آخر بدون پول برامون تعریف کنه!..... مثه یهودیا پول پرست بود. 

خلاصه سرتونه درد نیاروم، ایی عزو آپارات ّبا کله سه مغزیش استعداد عجیبی تو حفظ کردنِ متنِ و همی طور تقلیدِ صدا و در آووردنه ادا و اطوارایِ هنرپیشه های فیلما داشت، ایی لا مصب هی روزی یه تومناشه جم میکرد آخرِ هفته ها میرف سینما رکس مثه سگ زل میزد به ایی پردهء سینما ، ایی فیلمه از اول تا آخرِش تو ایی کله سه مغزیش حقظ میکرد ! بدونِ واو نداز !! یه چی عجیبی بود ، نمیدونوم جن بود ، آدمیزاد بود ، چی بود؟!!!.....

یعنی اگه او موقه ها یه صاحاب خدایی داشت میفرستادِنِش آمریکا ، تو هالیوود معرف میشد به عزو آنتنی کوئین.... یا بفرستادِنش هند.... میشد عزو راج کاپور..... اما مو فِک میکونوم با ایی قد و قوارهء مسقره ایی که او داشت اگه برفت اروپا نونِ جری لوئیسِ آجر میکرد، با ایی چِشاش می فولوکس واگن بود، کله شم می اتوبوس بنز 302 ،خو اگه تو فرنگ اینه ببردن رو پرده سینما، هرکی بدیدِش از خنده نمی شاشید تو خودِش؟؟.........  

 

 

 

خلاصه جمه شبا که ما آس و پاس بودیم و حوصِله مون سر میرف، جم میشودیم نِفِری پنزار میذاشتیم رو هم و میرفتیم دِرِ خونه عزو اینا بِش میگفتیم : جانه خودت  ایی آپاراتِته بیار یه فیلمی برامون تعریف کن تا حال کنیم .... 

اونم اول نِفِری پنزارامونه میگِرِف بعد میرف آپاراتِشِه میاوورد پشتِ خونِشون یه جا دِنجی بود می نِشِسیم  رو دمپایی یامون ، او وخت  عزو آپاراتِشِه روشن میکِرد و ما خر کیفه میکِردیم.... 

خدائیش سینما عزو دِسه کِمی از سینما رِکس نِداش...... جانِه خودوم حقِشِه خورده بودِن ،  والا ِجا ظهوری  باس  اینه میبردِن تو سینما ، نوچه فردینِش میکِردن..... 

ایی عجوبه یِطوری ایی فیلمه به کمک ای آپاراتِش تعریف میکِرد که ما عینه همی جِن زِدها ماتِمون میبرد.... 

حالا بِشنویین از آپاراتِش.... 

آپاراتِ عزو تشکیل شده بود از یه لامپِ دویستی که اِنتِهاش بریده شده و پرِش آب کِرده بود که تو وِسطِ یه کاتونِ مستِطیل شِکل کارِش کذاشته بود و یه چراغ لیت پشتِ ایی لامپ گذاشته بود و جلو کارتونه سوراخ کِرده بود و از بالا ایی کارتن یه شیار درست کِرده بود که فیلمای کهنه و بریده شدهء بصورته متری از آپارتچی سینما رِکس میخرید و اونایِ از شیار بالای کارتون عبور میداد و از پشت لامپ رد میکِرد و وختی تو شب چراغ لیته پشت لامپ روشن میکِرد ، ایی لامپ مثه ذره بین عمل میکِرد و تصویر فِرِم های فیلم میوفتاد رو دیوارِ پشتِ خونِشون و بعد عزو شروع میکِرد به تعریفِ کردنه فیلم..... 

و ما هم تو ایی سینما پنزاریه عزو چِنان محوِ ایی فیلم تعریف کردِنه عزو میشدیم که نمیدونِسیم کی ساعت از نیمِه شب گذشته!... 

زِمان گذش و گذش و جمِ او موقه های ما هر کدوم رف زیرِ یه سِتاره.... 

یه تِعدادی درس خوندِنو رفتِن فِرنگ بِرِی خودِشون کِسی شدن ، یه تعدادی تو جنگ شهید شدن .... یه تعدادی مثه باباهاشون استخدام شرکت نفت شدن.....  

اما هیچکس نفهمید عاقِبتِ عزو چی شد ..... 

هیچکس نفهمید ایی مغزِ ناشناختهء سینمای کِشورمون چی شد و چه سر گذشتی براش رِقم خورد.... 

 

 

سی و چهار سالِ بعد......... 

 

همی چند وخته پیش توی احمد آباد چِشموم به کاکاش خورد! 

تا مونه دید ، دوید سمتوم .... بغلوم کِرد.... مونم عینه همی دیوونه ها تو خیابون چِنان فریادی از شوق کِشیدوم که همه برگشتِن نِگام کردن ، گفتمِش: پ کجایین؟! لامصبا !؟ خونوادِتا" شدین یه قطره روغن ، آب شدین رفتین تو زمین؟ 

گف، دس به دِلوم نِزار... کا .... خیلی وخته از آبادان رفتیم، یکی دوروزه اومدیم سر بِزنیم به آبادان ، خیلی دلِمون سی همشهریا و آبادان تنگ شده بود... 

بی دِرنگ گوفتوم عزو کجایه؟ 

بِرا یه لحظه خشکِش زد و اشک تو چِشاش حلقه زد.... 

تِمامِ وجودوم سست شد.... 

گوفتوم عبدو چِته؟..... چی شده  کا ؟.... 

گفت: سالِ 65 تا حالا خبِری ازِِش نداریم.... 

نمیدونیم تو جنگ چه بِلایی سِرِش اومد... 

همه جا سراغِشه گِرفتیم... 

بعدِ ایکه به جبهه رف دیگه هیچوخت بر نِگشت.... 

هیچکی ازِِش هیچ سراغی نِداره.... 

نه خِبره شهادِتِشه بِمون دادن ... نه اِسارِتِش.... نه استخوناشِه برامون آوردن نه پِلاکی و نه نام و نه نِشونی...... 

زِِدوم زیرِ گریه..... 

.................................عزو جان .... حالا که داروم ایی خاطِرهء بعدِ 34 سال تکمیلِش میکونوم، خیلی چیزا بِت بدهکاروم...... 

سگ خودوموم....  

مونِه ببخش کا..... اگه تو نِوشتنه خاطِرهامون، گنده تر از دهنوم حرف زدوم..... 

اوموقه ها نمیدونِسم دسِ سرنوشت ، بِرات چی میخواس بنویسه.... 

 

قربونِ او اندامِ نحیفِت بِروم..... 

چه میدونِسوم یه روزی قِراره فدای خاکِ ایران بِشه..... 

و اگرنه زیپ دهنمو میکِشیدوم و دِسامِ قلم میکِردوم.... 

و غلط میکِردوم خاطراتِته اوجوری به مسقره بنویسوم..... 

عزو جان.... هلالوم کن ، کا..... بخدا از اینجا تا او وره آسمون چاکِرِتوم..... 

 

 

                                             پایان

حرف های تنهایی

برای تو هرچه نوشتم 

 
کس دیگری خواندشان!  

 

و چشم های دیگری برای بی تو بودن من گریستند! 


برای تو هرچه نوشتم، دل دیگری را لرزاند! 


تو با دیگری بودی و کس دیگری دلتنگ من ! 


هر شب مینوشتم به هوای تو ، و او میخواندشان 

 

 به هوای من ! 

 

او با عشق گریبانم را گرفته بود و مرا به آغوش خود 

 

 میخواند و تو با چنگال های تیز و بی رحمت دلم را 

 

 پاره پاره میکردی و باز او وصله اش میکرد و مرهمش 

 

 میگذاشت و پاره پاره هایش را سرا پا چشم ، میخواند... 

 

 عاقبت من با شمشیر تو که بر قلبم فرو کردی به پایت 

 

 جان سپردم  و  جسدم با دستهای 

 

 او تشییع شد و عاقبت، حقیقتِ عشقِ من عاشق 

 

 او شد و تو گلهای سرخ را نثار دستهایی کردی که 

 

 حریص مرزهای جسم تو بودند و من همهء  

 

گلهای سرخ را از این پس در دستهای نور میبویم...... 

 

(حرف های تنهایی.... سایه روشن)

حرف های تنهایی....

 

 

پرومته را میبینم که به جرم یاری رسانیدن به انسان در 

 

 کوههای قفقاز توسط زئوس در زنجیر است و عقابی که 

 

مأمور است دائم جگرش را پاره کند و ببلعد....... 

 

و هند را، که جگر حمزه در دستانش و با ولعی شگفت ،  

 

بیرحمانه در حال خوردن، و خون ، همچون روژی بر لبانش 

 

 برق میزند، گویی که ابلیس خود را آراسته!  

 

و شهادتی که رسالت را در تاریخ آغازید 

 

و مرگ سرخی که بر زبونی بندگی شیطان قد برافراشت.... 

 

و اساطیر یونان چه شگفت در اُحد رُخ نمایاند، 

 

 گویی که تاریخ  همواره در گسترهء جغرافیا  

 

و اساطیر تکرار میشود و  شهادت همواره 

 

 گونه های تاریخ را رنگ شقایق میکند 

 

 و انسان همچنان ایستاده در قرون تاریخ 

 

، کران تا کران و گسترهء واقعیت هایی که حقیقت  و  

 

 حقیقت هایی که واقعیت ندارند...... 

 

و گاه همچون آخرین شراره های شعله های آفتاب  

 

در گسترهء دامان گرداب سیاه شب بلعیده می شود 

 

 و گاه همچون اولین  پرتو های خورشید در سپیده دم 

 

 پاک صبحی دل انگیز از ستیغ کوهی در آغوش گرم 

 

 باورهای ناب انسانی سرازیر می شود 

 

و خورشید تازه برآمده، عدالت بی دریغش را بر دلهایی 

 

 که  مدیون تابوت های سرخ تاریخ اند می تابد،  

 

دلهایی که عشق را نه در افسانه های هزار و یک شب ، 

 

 بلکه در قلب سرخ تاریخ باور کرده و ایمان آورده اند..... 

 

دلهایی که نخواهند گذاشت آرس(توضیح در پاورقی

 

 و هوادارانش  لب هایشان را با خون پرومته سرخ کنند 

 

 و این سرخی ، چکه چکه از لبهایشان بچکد و رد سرخ 

 

 شهادت را تا انتهای  تاریخ بر زمین بر جای گذارند، 

 

دلهایی که نه به جادوی سحر، که به اعجاز عشق،  

 

انسان را عاشقند و همچون عاشقی که در نگاه  

 

معشوق غرقه میشود و در خویشتن خویش پایان  

 

میپذیرد و در عشق به معشوق آغاز ...... 

 

 آرام ، آرام، پایان میپذبرند و اندک اندک آغاز......  

 

  پایان در خویش و آغاز در عشق... 

 

            (حرف های تنهایی..... سایه روشن) 

 

  پی نوشت:  آرس (اسم لاتین او مارس) خدای جنگ است. بار دیگر می‌بینیم که چگونه پدیده‌های زندگی روزمره انسان آئین او را ساخته اند. غالب پدیده‌های زندگی روز در یونان قدیم در وجود خدایان منعکس اند. آرس از فریاد ستیز و داغی نبرد در صحنه‌های جنگ مسرور میشود. او بذر مرگ و نابودی می‌پراکند و عاشق ستیزه و خواست ستیزه جویانه است. همه خدایان و حتی زئوس پدر از او نفرت دارند. تنها اریس (ERIS )   خدای تفرقه افکنی، آفرودیت معشوقه او و‌هادس (Hades) که در انتظار شبح مقتولین جنگ است دوست او هستند.

حرف های تنهایی

(((خدا، نه با مفهومی که بهشت و جهنم و ثواب  

 

را برایمان تداعی میکند، بلکه به معنای هستی  

 

بخش و یا حتی خود هستی )))  

 

 

چه با شکوه است با تو مأنوس بودن و  

 

سبوی وجود را  از ریعان عشق 

 

 تو پر کردن..... 

 

به راستی من کیستم؟!.... چیستم؟!.... 

 

که مرا لایق دانستی، خلق کردی و خیل سروش های 

 

آسمانی ات را به پایم به سجده امر کردی!... 

 

چه کسی میداند که ضیافت یک نگاه تو ، بی نهایت مرتبه 

 

به گسترهء کران تا کران فردوس، فخر میفروشد.... 

 

چه کسی میداند که یک لبخند کوچکت هر دلی که از  

 

عشق سترون است را چگونه تا بی نهایت وجود، از 

 

عشق آبستن میکند..... 

 

و من تشنه کام چشمه های سارا ، چشمِ لب هایِ ترک  

 

خورده ام را به نهرهایِ شراب و عسل بهشتت نمی دوزم 

 

..... که به جامی دلخوشم که با دستهای سخاوتمندت به 

 

حرمت عشق، تعارفم میکنی! 

 

و چه کسی میداند ارزش یک جرعه از آن جام ، در میقات، 

 

پس از رستاخیز با هیچ نهر و چشمه ساری و با هیچ تاج و 

 

تخت و حوری و دلبران دلربایی قابل قیاس نیست..... 

 

و چه تفاوت شگرف و شگفت و بزرگی است میان کسی 

 

که به میهمانی تو دعوت میشود و کسی که تو را به 

 

میهمانی خویش دعوت میکند و تو به میهمانی اش  

 

می آیی! و چه لحظهء با شکوهی است ، انهنگام که 

 

مخلوقت بر ستیغ سعادت ایستاده است و احساس 

 

تشنگی و دلباختگی، تک تک ذرات سبوی وجودش را  

 

در عطش تو میسوزاند و بارش عشق تو آغاز میشود 

 

و به ناگاه دلسپردن به آغوش باز و مقدس تو که چه  

 

دلتنگ و چه شتابان ، همچون دلباخته ایی که عمری 

 

نامه های بی جواب به معشوقش میفرستاد، اینک با 

 

یک گام معشوق، با تمام معبودی ات، ده گام بسویش 

 

می شتابی و حیرتا ! که چه خام فکر میکردیم که ما 

 

عاشقیم و تو معشوق!!!.... 

 

تو از ازل عاشق بودی و به عشق مؤمن!.... چه میگویم؟! 

 

مؤمن ؟... نه... تو خداوندگار عشق بودی.... و تنها عشق  

 

است که عشق می آفریند!..... 

 

و چه کسی میداند معنای ایمان آوردن و به عشق  

 

مؤمن شدن چیست و چه دگرگونی شگفت انگیزی را 

 

در وجود تبعیدیان فلسفهء هبوط به نمایش میگذارد..... 

 

و  چه زیبا و چه شورانگیز است فهم اینکه همهء هستی ، 

 

تو هستی و همهء هست بودن در گرو به تو پیوستن است 

 

 و بودن بی تو معنایی بجز نیستی ندارد و زیبا ترین 

 

 پرستش نزد تو  پرستشی است که تو را بپرستد 

 

 و چنین پرستشی بهای  عشق تو را بپردازد ،

 

 و نه بهای بهشت تو را و نه وحشت دوزخت را .... 

 

اگرچه من به راز بزرگی از قلب تپنده ات پی بردم 

 

که من هرگز فرزندم را به سبب خطاهایش با شعله های 

 

آتش نمی سوزانم.... بلکه میترسانمش.....! 

 

و هرگز های ما کجا و هرگز تو کجا؟!!!!......  

 

 

              (حرف های تنهایی.... سایه روشن)

 

 

 

 

 

حسین فهمیده

 

 

بوسه بر یاد پیکر هزار تکه ات 

 

ای شیر نوجوان که از هر مردی ، مردتر  

 

بودی....هنوز خرمشهر مدیون ایثار تو و 

 

 همرزمان تو است و ایران تا آخرین 

 

 نفس های تاریخ، انتحار سرخ شاهپرک  

 

وجودت را پاس میدارد. 

کوروش کبیر

 

 

اگر قرار باشد دانشگاهی برای سلاطین 

 

 جهان تأسیس شود، باید کوروش را به 

 

 استادی این دانشگاه برگزینند. 

 

                    (افلاطون)  

 

 

7 آبان (29 اکتبر) روز جهانی کوروش کبیر، پادشاه بزرگ  

 

هخامنشی بر همهء ایرانیان سرتا سر جهان مبارکباد. 

 

 

حرف های تنهایی

چشم در چشم هایش دوخته بودم ، گویی به اختیار خویش  

 

دل بگردابی سپرده بودم که در چشم هایش مست  

 

می چرخید! چشم هایش دلم را در کام حریص خویش 

 

 آرام، آرام می بلعید! 

 

و من در این چرخش دیوانه وار ، دل به جریانی سپردم که 

 

 عقوبتش برای چشم های ضیف من ناپیدا بود!  

 

 من میخواستم در نگاهش محو شوم ، 

 

 همچون ژاندارک که در آتش.... 

 

من میخواستم در نگاهش بخار شوم،  

 

همچون شبنمی که وجود بر قلب خورشید میسپارد..... 

 

من میخواستم در نگاهش قلب زلیخا باشم ، 

 

پر از تمنای چشم های یوسف..... 

 

ملتهب از عشق.... رسوای عاشقی....دل بریده از  

 

قصر و مصر و عزیزش..... 

 

اما این خواستن ها دلی میخواست به وسعت عشقی 

 

عظیم که خداوندگارِ آنچنان نگاه های پر رمز و راز باشد... 

 

 و من همچون ابراهیم ، میبایست کارد تیزی بر حلقوم  

 

دلبستگی هایم بگذارم و قربانیان را یکی، یکی به مسلخ 

 

بکشانم و ذبح کنم چرا که عشق هزینه دارد و هر نگاهی  

 

که از عشق خداست، در معبد پرستشش از پرستنده 

 

قربانی میخواهد!.....  

 

 تیغی بر حلقوم... مهیا برای کشیدن بر گردنی 

 

 که همهء وجودت  از کشیدن تیغ بر او میلرزد..... 

 

 همچون تن خیس و عریانی 

 

 در سوز  سردبادی زمستانی..... 

 

 و بناگاه شنیده شدن صدای  

 

گوسفندی از دور که می آید به مسلخ یک قربانی و ندایی  

 

که در گوش ابراهیم نجوا میکند تو عاشق باش ،  

 

ما هزینه اش را خود  میپردازیم........ 

 

(حرف های تنهایی.... سایه روشن)

  

 

  

بخشی از نامهء معروف چارلی چاپلین خطاب به دخترش

..... من خواهم مرد و تو خواهی زیست 

امید من آنست که هرگز در فقر زندگی نکنی 

همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم ، هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر اما همیشه وقتیکه دو فرانک خرج میکنی ، با خود بگو "دومین سکه مال من نیست،شاید این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد" 

جستجوئی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی ، همه جا خواهی یافت. 

اگر از پول و سکه حرف میزنم ، برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم ، من زمان درازی را در سیرک زیسته ام ، و همیشه و هر لحظه بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه میروند ، نگران بوده ام ، اما این حقیقت را با تو میگویم دخترم: مردمان بر روی زمین استوار ، بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نا استوار سقوط میکنند. 

شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد، آنشب ، این الماس ، ریسمان نا استوار تو خواهد بود ،و سقوط تو حتمی است. 

شاید روزی، چهرهء زیبای شاهزاده ایی تو را گول زند ، آنروز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ، همیشه سقوط میکنند.دل به زر و زور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ، این الماس بر گردن همه میدرخشد، اما اگر روزی دل به آفتاب چهرهء مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ایی بنویسد، او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای تعریف یکدلی شایسته تر ازمن است ، کار تو بس دشوار است ، این را میدانم. به روی صحنه ، جز تکه ایی از حریر نازک ، چیزی بدن تو را نمی پوشاند ، به خاطر هنر میتوان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت ، اما هیچ چیز و هیچکس دیگری در این جهان نیست که شایستهء آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند.برهنگی ، بیماری عصر ماست و من، پیر مردم و شاید که حرفهایی خنده دار می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری.بد نیست اگر اندیشهء تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوسیدگی ، نترس، این ده سال تو را پیرتر نخواهد کرد.......        

به یادش.....

خاطراتش همیشه بهاری اند....

 

 اگر چه او رفت تا خزانی شود

 

من با عشقش داغ داغم..... تابستانی ! 

 

خداوندا تو خود میدانی که من بیزارم از  

 

یخ های زمستانی.....    ( سایه روشن )

 

وجه راست میگفت!!!!!

همیشه میگفت به اندازهء تمام برگها و گلبرگهای طبیعت  

دوستت دارم ..... 

 

و چه راست میگفت.... 

 

پائیز که آمد دیگر برگ و گلبرگی بر شاخساران 

 

نمانده بود !!!!!  (سایه روشن)