مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

علیرضا آتش

ﻋﺠﺐ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻧﻴﺴﺖ

 ﻛﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻛﺴﯽ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻬﺮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻧﻴﺴﺖ

 ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭﺩ ﻧﺎﻙ ﻧﺎﻟﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ

 ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﻳﺐ ﻧﺎﺭﻓﻴﻘﺎﻥ ﻏﻴﺮ ﺧﻨﺠﺮ ﻧﻴﺴﺖ

 ﻫﺠﻮﻡ ﺩﺷﻨﻪ ﺑﺮ ﺩﻟﻬﺎﻱ ﺑﯽ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎﺩ

 ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﺯﺧﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻩ - ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻛﻪ ﻧﻮﺑﺮ ﻧﻴﺴﺖ

 ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻓﺼﻞ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﺧﻨﺠﺮ ﻣﻲ ﺯﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭘﺸت

به جزیک گوشه کز کردن ، برادر راه دیگر نیست

ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻢ ﻣﻲ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻢ ﻣﻲ ﺧﺮﻧﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ

ﭼﻨﻴﻦ ﺳﻮﺩﺍﮔﺮﯼ ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﻣﻌﻴﺎﺭﻱ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻴﺴﺖ

 ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺗﺎ ﻫﻴﺰﻡ ﺷﻜﻦ - ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﻳﺪ

 ﺗﺒﺮ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻓﻜﺮ ﺻﻨﻮﺑﺮ ﻧﻴﺴﺖ

 ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍﻱ ﺭﺍﻫﻤﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﺳﺖ

 ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﻬﻢ ﻛﺒﻮﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ

ﻣﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻨﺞ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ ﺧﻮﺩ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ

 ﻛﻪ ﺳﻮﺯ " ﺁﺗﺶ " ﺍﺯ ﺩﺍﻍ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺗﻴﻎ ﻛﻤﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ


شعر از دوست بزرگوارم ، علیرضا آتش 



حرف های تنهایی

در تنهایی تصوفی شکل می گیرد که نور را به دل دعوت میکند ،

قریه ی خاموش و بی کس دل را به قدوم مبارکی منور میکند  

که از هزاران چلچراغ کذب و سرآبگون ،شبستان دل را بی نیاز میکند ،

در تنهایی تصوفی شکل می گیرد که رنج هزاره های انسان را در یخبندان  

احساس های منجمد به هرم شگفتش ذوب میکند 

و از مشرق طلوعش که سر میزند ، دل را به حریر زربفت انوارش ملبس میکند

 و تو گویی که از جهان بریده ایی در دنیایی که  

درک همه ی زیبایی هایش مختص به توست ،

روحت شاعر میشود و شعرت حدیث درخشنده ی دل ،

در سلوک آفتاب که گام بگذاری دیگر تنهایی را اختیار میکنی ،

چرا که تن ها ، تو را نمیفهمند و تو را آنگونه که معنا میدهی نمیخوانند ،

تو را آنگونه که میخواهند میدانند ، و آنگونه که میخواهند معنا میکنند ،

 تو را آنگونه که میخواهند می بینند و آنگونه که می بینند باور میکنند ،

تن ها ، لامسه ی روحشان عقیم است ،

و تو در تنهایی روحت را بگونه ایی از قیدها و بندهای این جهانی آزاد میکنی

 که لامسه اش میتواند عشقی ناب را بارور کند ،

 عشقی که نه در بند چشم و ابرویی رو به زوال ،

 بلکه در مستی خدای گونگی خویش بر هستی پاره های خویش غرقه شود ،

تنهایی حریم مقدس بازگشت به خویشتن است . 

حرف های تنهایی


 وقتی هیچ گلی برای پروانه 


ترانه ایی با لهجه ی عطر  نمیخواند ....


  پروانه در پاییز رقصش می خشکد .....

حرف های تنهایی

گاهی معنای عشق در باورهای انسان چقدر مضحک میشود !

چشمها برای نگریستن بر عشق حقیرند ...

عشق را باید با دل به نظاره نشست و با روح به نوازش ...

بدون تجربه ی محو شدن ، هیچ دلی نمیتواند ادعای عاشقی کند ...

بدون تجربه ی جنون ، هیچ عاشقی نمیتواند ادعای مجنونی کند ...

شهد عشق تا بدان حد شیرین است که به جرأت میتوان بخاطرش شوکران نوشید ...

بدون شعور پرواز ، هیچ پرنده ای نمیتواند آسمان را بفهمد ...

چشم مجنون باید....

 وگرنه لیلی  ،  لیلی شهر جنون نیست ....

دل که به دار نگاهی آویخت ،

دگر ، سر به چه کار آید !...

همیشه دلداران سر به داران بزرگ تاریخ اند در جغرافیای عشق ....

بند دل از طره ی دنیا گسسته اند عاشقان پاییزی ....

کام دلشان خشکید در فراغ ساغر چشم مستانه ایی ....

جام دلشان لبریز بود از ازل ....

در الست ، مستشان آفریدند ....

نه سرمست .... که دل مست اند ...

حسرتا ، که هفتاد هزاره عبادت عشق به لعنی سوخت ...

و چه ارزان عشق بر باد دادیم ....

و امید به او باید که آتشی گلستان شود ...

ورنه حاشا که ابراهیم جان بسلامت در آید از لهیب آن همه آتش...

به بشارتی اگر عشق ، مصر را آبستن کند ،

بعید نیست که به اشارتی مزرعه ی فراوانی را به هفت ساقه ی سوخته ی گندم ، به کام خشک سالی اندازد ...

زلیخا عمری ندانست که در حسرت سایه ای از  آتش میسوزد که او خود عمری در التهاب حقیقت آتش میسوخت ...

و شگفتا ! چشم دنیایی اش که نابینا شد ، چشم دلش بینا گشت ...

و به چشم دل عشق را دانست و به چشم دل عشق را فهمید و  همچون پروانه ایی 

در  قلب مذاب  خورشید رفت تا محو شدن ....

در قلب مذاب « او »...

آن « اوی » هستی بخش ...

همان « اویی »  که قلم را می رقصاند و پروانه را ....

 یک « اوی » زیبا ...

مثل قویی سفید در برکه ایی به رنگ  آبی آسمان  همچون تکه ابری سپید ....

او همیشه هست ...

شاید میان تنفسی عمیق ، بعد از بارش اولین باران در یک روز از روزهای پائیز ، میان طیف وسیعی از رنگها....

به وقت دلتنگی من ....

و  شاید بر لب های اسرار آمیز ژکندی بر صورتی تکیه زده بر پنجره ایی رو به باغ و غوطه ور در خاطراتی دور ...

و یا غرق در افکار خویش بر سر میز آخرین شام که به مسیح لبخند میزند ....

و یا در چند خط ساده و خطوط هاشوری در لابلای اندیشه ایی پیچیده به سبک کوبیسم ....

و یا آنسوتر از اقلیم بئاتریس ....

خیلی آنسوتر .... آنجا که میگویند ، نه من ، منم و نه او ، اوست !!!!


محبوب من ....

اگر بخواهم همه ی آنچه را که در سر دارم برایت بنویسم ، کتاب ها می شود نوشت ....

حال آنکه  اگر بخواهم  حرف دلم را برایت بگویم فقط دو کلمه است .... دوستت دارم ....  « ویکتور هوگو »