مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی....

 

 

پرومته را میبینم که به جرم یاری رسانیدن به انسان در 

 

 کوههای قفقاز توسط زئوس در زنجیر است و عقابی که 

 

مأمور است دائم جگرش را پاره کند و ببلعد....... 

 

و هند را، که جگر حمزه در دستانش و با ولعی شگفت ،  

 

بیرحمانه در حال خوردن، و خون ، همچون روژی بر لبانش 

 

 برق میزند، گویی که ابلیس خود را آراسته!  

 

و شهادتی که رسالت را در تاریخ آغازید 

 

و مرگ سرخی که بر زبونی بندگی شیطان قد برافراشت.... 

 

و اساطیر یونان چه شگفت در اُحد رُخ نمایاند، 

 

 گویی که تاریخ  همواره در گسترهء جغرافیا  

 

و اساطیر تکرار میشود و  شهادت همواره 

 

 گونه های تاریخ را رنگ شقایق میکند 

 

 و انسان همچنان ایستاده در قرون تاریخ 

 

، کران تا کران و گسترهء واقعیت هایی که حقیقت  و  

 

 حقیقت هایی که واقعیت ندارند...... 

 

و گاه همچون آخرین شراره های شعله های آفتاب  

 

در گسترهء دامان گرداب سیاه شب بلعیده می شود 

 

 و گاه همچون اولین  پرتو های خورشید در سپیده دم 

 

 پاک صبحی دل انگیز از ستیغ کوهی در آغوش گرم 

 

 باورهای ناب انسانی سرازیر می شود 

 

و خورشید تازه برآمده، عدالت بی دریغش را بر دلهایی 

 

 که  مدیون تابوت های سرخ تاریخ اند می تابد،  

 

دلهایی که عشق را نه در افسانه های هزار و یک شب ، 

 

 بلکه در قلب سرخ تاریخ باور کرده و ایمان آورده اند..... 

 

دلهایی که نخواهند گذاشت آرس(توضیح در پاورقی

 

 و هوادارانش  لب هایشان را با خون پرومته سرخ کنند 

 

 و این سرخی ، چکه چکه از لبهایشان بچکد و رد سرخ 

 

 شهادت را تا انتهای  تاریخ بر زمین بر جای گذارند، 

 

دلهایی که نه به جادوی سحر، که به اعجاز عشق،  

 

انسان را عاشقند و همچون عاشقی که در نگاه  

 

معشوق غرقه میشود و در خویشتن خویش پایان  

 

میپذیرد و در عشق به معشوق آغاز ...... 

 

 آرام ، آرام، پایان میپذبرند و اندک اندک آغاز......  

 

  پایان در خویش و آغاز در عشق... 

 

            (حرف های تنهایی..... سایه روشن) 

 

  پی نوشت:  آرس (اسم لاتین او مارس) خدای جنگ است. بار دیگر می‌بینیم که چگونه پدیده‌های زندگی روزمره انسان آئین او را ساخته اند. غالب پدیده‌های زندگی روز در یونان قدیم در وجود خدایان منعکس اند. آرس از فریاد ستیز و داغی نبرد در صحنه‌های جنگ مسرور میشود. او بذر مرگ و نابودی می‌پراکند و عاشق ستیزه و خواست ستیزه جویانه است. همه خدایان و حتی زئوس پدر از او نفرت دارند. تنها اریس (ERIS )   خدای تفرقه افکنی، آفرودیت معشوقه او و‌هادس (Hades) که در انتظار شبح مقتولین جنگ است دوست او هستند.

حرف های تنهایی

(((خدا، نه با مفهومی که بهشت و جهنم و ثواب  

 

را برایمان تداعی میکند، بلکه به معنای هستی  

 

بخش و یا حتی خود هستی )))  

 

 

چه با شکوه است با تو مأنوس بودن و  

 

سبوی وجود را  از ریعان عشق 

 

 تو پر کردن..... 

 

به راستی من کیستم؟!.... چیستم؟!.... 

 

که مرا لایق دانستی، خلق کردی و خیل سروش های 

 

آسمانی ات را به پایم به سجده امر کردی!... 

 

چه کسی میداند که ضیافت یک نگاه تو ، بی نهایت مرتبه 

 

به گسترهء کران تا کران فردوس، فخر میفروشد.... 

 

چه کسی میداند که یک لبخند کوچکت هر دلی که از  

 

عشق سترون است را چگونه تا بی نهایت وجود، از 

 

عشق آبستن میکند..... 

 

و من تشنه کام چشمه های سارا ، چشمِ لب هایِ ترک  

 

خورده ام را به نهرهایِ شراب و عسل بهشتت نمی دوزم 

 

..... که به جامی دلخوشم که با دستهای سخاوتمندت به 

 

حرمت عشق، تعارفم میکنی! 

 

و چه کسی میداند ارزش یک جرعه از آن جام ، در میقات، 

 

پس از رستاخیز با هیچ نهر و چشمه ساری و با هیچ تاج و 

 

تخت و حوری و دلبران دلربایی قابل قیاس نیست..... 

 

و چه تفاوت شگرف و شگفت و بزرگی است میان کسی 

 

که به میهمانی تو دعوت میشود و کسی که تو را به 

 

میهمانی خویش دعوت میکند و تو به میهمانی اش  

 

می آیی! و چه لحظهء با شکوهی است ، انهنگام که 

 

مخلوقت بر ستیغ سعادت ایستاده است و احساس 

 

تشنگی و دلباختگی، تک تک ذرات سبوی وجودش را  

 

در عطش تو میسوزاند و بارش عشق تو آغاز میشود 

 

و به ناگاه دلسپردن به آغوش باز و مقدس تو که چه  

 

دلتنگ و چه شتابان ، همچون دلباخته ایی که عمری 

 

نامه های بی جواب به معشوقش میفرستاد، اینک با 

 

یک گام معشوق، با تمام معبودی ات، ده گام بسویش 

 

می شتابی و حیرتا ! که چه خام فکر میکردیم که ما 

 

عاشقیم و تو معشوق!!!.... 

 

تو از ازل عاشق بودی و به عشق مؤمن!.... چه میگویم؟! 

 

مؤمن ؟... نه... تو خداوندگار عشق بودی.... و تنها عشق  

 

است که عشق می آفریند!..... 

 

و چه کسی میداند معنای ایمان آوردن و به عشق  

 

مؤمن شدن چیست و چه دگرگونی شگفت انگیزی را 

 

در وجود تبعیدیان فلسفهء هبوط به نمایش میگذارد..... 

 

و  چه زیبا و چه شورانگیز است فهم اینکه همهء هستی ، 

 

تو هستی و همهء هست بودن در گرو به تو پیوستن است 

 

 و بودن بی تو معنایی بجز نیستی ندارد و زیبا ترین 

 

 پرستش نزد تو  پرستشی است که تو را بپرستد 

 

 و چنین پرستشی بهای  عشق تو را بپردازد ،

 

 و نه بهای بهشت تو را و نه وحشت دوزخت را .... 

 

اگرچه من به راز بزرگی از قلب تپنده ات پی بردم 

 

که من هرگز فرزندم را به سبب خطاهایش با شعله های 

 

آتش نمی سوزانم.... بلکه میترسانمش.....! 

 

و هرگز های ما کجا و هرگز تو کجا؟!!!!......  

 

 

              (حرف های تنهایی.... سایه روشن)

 

 

 

 

 

حسین فهمیده

 

 

بوسه بر یاد پیکر هزار تکه ات 

 

ای شیر نوجوان که از هر مردی ، مردتر  

 

بودی....هنوز خرمشهر مدیون ایثار تو و 

 

 همرزمان تو است و ایران تا آخرین 

 

 نفس های تاریخ، انتحار سرخ شاهپرک  

 

وجودت را پاس میدارد. 

کوروش کبیر

 

 

اگر قرار باشد دانشگاهی برای سلاطین 

 

 جهان تأسیس شود، باید کوروش را به 

 

 استادی این دانشگاه برگزینند. 

 

                    (افلاطون)  

 

 

7 آبان (29 اکتبر) روز جهانی کوروش کبیر، پادشاه بزرگ  

 

هخامنشی بر همهء ایرانیان سرتا سر جهان مبارکباد. 

 

 

حرف های تنهایی

چشم در چشم هایش دوخته بودم ، گویی به اختیار خویش  

 

دل بگردابی سپرده بودم که در چشم هایش مست  

 

می چرخید! چشم هایش دلم را در کام حریص خویش 

 

 آرام، آرام می بلعید! 

 

و من در این چرخش دیوانه وار ، دل به جریانی سپردم که 

 

 عقوبتش برای چشم های ضیف من ناپیدا بود!  

 

 من میخواستم در نگاهش محو شوم ، 

 

 همچون ژاندارک که در آتش.... 

 

من میخواستم در نگاهش بخار شوم،  

 

همچون شبنمی که وجود بر قلب خورشید میسپارد..... 

 

من میخواستم در نگاهش قلب زلیخا باشم ، 

 

پر از تمنای چشم های یوسف..... 

 

ملتهب از عشق.... رسوای عاشقی....دل بریده از  

 

قصر و مصر و عزیزش..... 

 

اما این خواستن ها دلی میخواست به وسعت عشقی 

 

عظیم که خداوندگارِ آنچنان نگاه های پر رمز و راز باشد... 

 

 و من همچون ابراهیم ، میبایست کارد تیزی بر حلقوم  

 

دلبستگی هایم بگذارم و قربانیان را یکی، یکی به مسلخ 

 

بکشانم و ذبح کنم چرا که عشق هزینه دارد و هر نگاهی  

 

که از عشق خداست، در معبد پرستشش از پرستنده 

 

قربانی میخواهد!.....  

 

 تیغی بر حلقوم... مهیا برای کشیدن بر گردنی 

 

 که همهء وجودت  از کشیدن تیغ بر او میلرزد..... 

 

 همچون تن خیس و عریانی 

 

 در سوز  سردبادی زمستانی..... 

 

 و بناگاه شنیده شدن صدای  

 

گوسفندی از دور که می آید به مسلخ یک قربانی و ندایی  

 

که در گوش ابراهیم نجوا میکند تو عاشق باش ،  

 

ما هزینه اش را خود  میپردازیم........ 

 

(حرف های تنهایی.... سایه روشن)