مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

صبر کن ، یوسف دل گمگشته نیست ، آنگونه که پیر کنعان دلش کور نشد ، ورنه حاشا که یعقوب را کور بدانیم وقتیکه به شمیم پیراهنی اذن به بینا شدنش فرمایند ٬ و زلیخا را پیر ، وقتیکه به اشارتی جوان و زیبا شود و عشق را در حقیقت احساس کند و در حجله ی ذهنش باکره گی فهمش را به زفاف ایمانی تازه سر برآورده از اقلیم ربانیتی نو ظهور و نو طلوع تقدیم کند ....
در اُلُمپ یونان که خدایان به تعدد نیازها بر هیبت سنگ تراشیده شده اند و الهه های عدیده چونان نیازهایی که در تنهایی های تفریق خدا میرویند ، ترس از احساس تنهایی ، وحشتی غریزی را از بی خدایی بر جانِ جدا گشته از موطن خویش میریزد و گویی این پرند گان سرگشته از دیار خویش در تراش سنگ ها به دنبال آغوشی میگردند که عطر سینه ی مادری ازلی را بدهد ....
صبر کن ، یوسف دل گمگشته نیست ...