مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

تولدانه

                             کاش در ایستگاه اول ،


                         چشم هایت را می بستی


                          تا اولین و آخرین مسافر،


                           زندان ِ نگاهت باشم . !!!


                                      (مهرداد)


                          صدایی میشنوم اکنون، 

 

                  چشم دست می شوید از انتظار ، 

 

                   و گوشها به سوی  زنگ خیالی ،          

 

                                      که انگار  

 

                            صدای پای توست !!! 

 

 

                                    (مهرداد)



    تولدت مبارکباد

  


  مهرداد کهکشانی



مهرداد عزیز....
هرشب یادت از آسمان مینشیند بر نگاهم 
درست وقتیکه  ستاره ها چشمشان میرقصد در انبوه هم 
و در ازدحام  هم  گویی خیلِ عظیمی راه  خانه ی خدا را پیش گرفته اند و  در آنسوتر از  پرده های خیال انگیز به حریم امن دلی میروند که خدای بیقراری هاست ...
و هرشب که یادت از آسمان بر نگاهم مینشیند ...
میگویم سعادت یار توست  که  وجودت کهکشانیست...
و آنسوتر از مرزهای زمینی به خدای مهربانی راه میجویی....
                   همواره سلامت و سرشار از سعادت باشی 
حضورت همواره باعث افتخار و دلگرمیست...
توادت مبارک برادر کهکشانی....


آوازی برای آغاز ...

مقدس ترین روح معبد هستی تویی،

زیبا ترین نیایش ها را

باید برای بودن تو آواز کرد

آنجا که دلی و نبض رگی به تپش می افتد

پای احساس تو در میان است

بودن را باید با تو آغاز کرد ...

ای اسطوره ی همه ی معبدهای اساطیری

بگو بدانم دلت از کدامین سرچشمه های ناب عشق

نوشید که بدینسان مست روییدی

بدینسان سبز ...

بدینسان عاشق...

بدینسان زیبا ...


وقتیکه تمنای تو را داشتن از مصر رویید ،

همه ی کاردهای دنیا ، هر چه دست هست را بریدند 

و هر چه خون چکید ، گواه دل زلیخا شد ...


وقتیکه تمنای تو را داشتن سینه ی سنگی بیستون را  به نقش عشق حک کرد ،

همه ی تیشه های دنیا ، هر چه سنگ هست را نقش زدند

و هرچه دل در عشق پینه بست،

گواه دل فرهاد شد و شهادت به سینه ی بیستون داد ...


همه ی نبودن ها با روح تو شکل بودن به خویش گرفتند ، 

و اگر نه ، بی تو بودن را میکل آنژ صدها بار آفرید ...

بی عشق بودن را ، بی عصاره بودن را...


چقدر حس دل انگیزیست از تو سرشار شدن ، 

و از تمنای تو لبریز شدن...

آنجا که احساس به مرزهای قرمز جنون گام می نهد ، 

پای تو در میان است...

پای تمنای تو ، قامت بلندت ، حجم بیکران بودنت ...

به هر تصویر ، نشانی داری  و به هر خاطر ، خاطره ایی...

به هر لحظه ،سوزی و به هر روز ، گدازی...


بی تو هر نگاهی می پژمرد ،

و لبخند می ماسد بر زمستان سرد لب ها

و بوسه میخشکد بر اندام تمنا ...

بی تو گونه ها در تب هیچ بوسه ایی نمی سوزند 

و در دشت داغ سینه ، نفس می سوزد و آه میشود ...


میبینی نازنین ؟...

که چقدر عشق معجزه میکند ؟!!!

تو که باشی ، هرآنچه بودن را به پوسیدن می برد ، سبز میشود

و فصل فسرده ی قلب ، بارور میشود و به تولدی دگربار میروید...


حالا که فصل بوسه ی شاپرکهاست...

ما چرا لب هایمان را با شقایق رنگ نکنیم ؟


                                   (حرف های تنهایی ... سایه روشن)

حرف های تنهایی 57

مرا به صلیب بکش...


قول میدهم سینه ام را سرشار کنم از عطر میخ ...


تک تک ذرات تنم را میزبان دردی میکنم


 که مرا مصلوب تو میکند...


ای همه ی من دلتنگ بی رنگت ...


قرار ما این همه فاصله نبود ...


به اشکهای مریم قسم ...


           (حرف های تنهایی ... سایه روشن)

حرف های تنهایی 67

هان ، ای تنهایی !


با تو چه غزل ها سروده ام تا اوج های پریشانی

آنجا که دل به تمنای نگاهش بر لب ها مجنون خیال بوسه های جنون میکارد

و تیشه ی فرهاد را بر بیستون خویش میزند و یادواره های خاطرات را چنان بر تخت سینه حک میکند که گذر هیچ تاریخی را یارای آن نیست که زیر لایه های غبار سالها مدفونش کند...


هان ، ای تنهایی !


تنها تو شاهدی که من چگونه شهادتی داده ام که اینسان از داغ شقایق گونه افروخته ام ...

بگو...   بگو با لب های به سکوت دوخته ات که چسان خویشتنم را به انتحار سوزناک شعله های بیقراری سپرده ام که این حکایت فقط در سکوت خواندن ، و فقط در سکوت فهمیدن دارد....


هان ، ای تنهایی !


حرف های تو را کدامین قاصدک به دل می نشاند تا با کوچ کبوتران عاشق ، سفیر گل سرخ باشد به منزلگاهی بعید ، به آنجایی که هستی ، هستیِ دگرگونه ایست و عشق محصور هیچ محدویتی نیست و قامت مسحور کننده اش از ستیغ قله های دور از ذهن و خیال هر روحی را به حیرت بر می انگیزاند.....


هان ، ای تنهایی !


تنها شاهد خاموش من ، لب های به سکوت ماسیده ی توست و همه ی تو روزی شهادت خواهد داد که من چه نیلوفرانه در مرداب لحظه ها با خاطراتش لب به شکوفه سپردم و واژه ها را به شکفتن نشاندم...


هان ، ای تنهایی !


چه لحظه ها که ندیم شمع وجودم بوده ایی و من در اینگونه قطره قطره آب چکیدنم ، آرام آرام در بی او بودن آب میشوم ، میسورم ، و پایان میپذیرم و محو میشوم ....





حرف های تنهایی 56

هنوز هم چکه های تو آیه های تطهیر چشم های تواند ...

هنوز هم تبِ دلت گواه بی تاب فاصله هاست ...

هنوز با مهتاب میرویی در کوچه باغ خاطره ها ...

انگار حس شگفت انگیزی آبستن اتفاقی مبهم است ...

انگار حسی مرموز مخیله ات را میدوزد به خیال هایی بعید ...

چهره ی ماهِ ماهک ها پشت ابرهای درد پنهان است ...  

بگو به دردها که این رسم دنیا نبود ... 

قرار خدا این نبود که مهتابِ ماهرخ ها کدر شود ... 

و آفتاب رخسارشان کبود اندوه ...

ما صورت به سیلی سرخ کرده ایم و سیرت به خون گلسرخ ...

و قسم خورده بودیم جام های پر از خون دل را سر بکشیم و مست تو باشیم ...

تو سوگند به کدامین خدایان یاد کردی که دل را ربودی و غزل خدا حافظی سرودی ...

گله از فرجام زخمی پرواز کبوتر نیست ...

اینکه از این همه آسمان سهم پرواز ما بعد از قفس تیر باشد ،

چکه چکه آب میکند ما را ...


                               ( حرف های تنهایی... سایه روشن)