مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

میتراوم همچون شبنمی از گوشه ی چشم گلبرگی ...


من از شمع ، چکیدن و از اشک جاری شدن آموخته ام ،

من مسافرِ دگوگونِ فضایی لایتناهی ام به لطف نوازش آفتاب ،

من عصاره ایی از پاکی ، لمیده بر زیباییِ گُل بودم که با معراج عشق

در ابدیتِ فروغ نگاهی تبخیر شدم ....

در سپیده دمی که حنجره های عاشق ،

آوازی سوزناک از عشق سر میدادند

و ترلانه ها به ترنم ترانه های عاشقانه ،

 عزم پروانه شدن میکردند تا در ضیافتِ دلربایی گُل

 به رقص آیند و گل آبستن زیباترین دلبری های خویش بود ،

من اما چسان می توانستم رقص مژگان چشم مست اهورایی اش

 را ماورای این همه زیبایی و دلفریبی نادیده انگارم ؟

 من مسافر دگر گونِ فضایی لامتناهی ام به لطف نوازش آفتاب.....