اینجا تا بیکرانِ تو ، فرسنگ ها آرزو نقاشی میکنم ...
اینجا تا حریم سینه ات ، فصل ها را به چروک پوست صورتم
نقش میزنم ...
دیوانه ترین دیوانه ی این برهوتم ،
و تنها همدمان وفادار من زنجیرهای خاطرات تو هستند...
و بر این بیابان ، قامت هیچ خضری مرهم دل تب دار نیست ...
که این بیابان آکنده است از سراب...
نکند محرم وصال نباشم ...
نکند قلب گلها برای پروانگی ها و دیوانگی هایم
سترون شود و نشکفد ...
تعداد طواف هایم بگرد یاد تو به مرز شماره ی نفس هایم رسیده ...
این کدام مناسک است که این همه طواف ،
هنوز از این همه جنون و این همه زنجیرها نمیکاهد !
(حرف های تنهایی.... سایه روشن)
گفتند سنگ زیرین آسیاب باشم
روزگار خیلی کش آورد ، نبُرید ! ، اما من بُریدم ...
حق من بیش از گندم آرد شد و پیش از گندم نان ...
حالا فهمیدم حق آدمها مثل خودشان اول خُرد و
بعد پخته میشود ...
اما نفهمیدم چرا خورده میشود !
( حرف های تنهایی... سایه روشن )