مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

یلدا مبارک

 

 

 

امشب سیه گیسوانی بلند  

 

آراسته میشوند 

 

                      در بزم صمیمانه ی دلهامان ... 

 

و پیر خرابات بازهم از طاقچه ی پدر بزرگ هامان  

 

در میان جمع ما مینشیند به غزل خوانی ....

 

                        گل  عزیز  است   غنیمت   شمریدش  صحبت 

 

                        که   بباغ   آمد  از  اینراه  و  از  آن  خواهد  شد 

 

                        مطربا مجلس اُنس است ، غزل خوان و سرود  

 

                        چند  گویی  که  چنین رفت و چنان  خواهد شد  

 

امشب ایران عزیز قصه ها میگوید برای فرزندان البرز 

 

از آرش و کمانش و جانش که در تیر رها شد بخاطر وسعت بیشتری از خاک ، 

 

خاکی که نامش ایران شد ....  

 

امشب فردوسی شاهنامه میخواند ... 

 

امشب فرزند زال هم هست ، و سیمرغ و پرهایش و سهراب و رودابه ، 

 

و بیژن و منیژه و افراسیاب و هفت خوان رستم ... 

 

امشب سعدی هم هست و دیوانش و پند و اندرزهایش... 

 

امشب جشنواره ی رسم هاست  

 

امشب میان لب هایم زمزمه ها میکنم   

  

که چقدر من عاشق ایرانم ...... 

 

امشب بیا برای هم فالی بزنیم 

 

شاید قرعه ی دل هامان بنام هم افتد ... 

   

خداوندا امشب میخواهم سوگندت دهم  

 

که در بلندایت تا همهء صبح ها و همهء فرداها همچنان مهر و صفا و صمیمیت را در دل مردم شریف و بزرگوار سرزمین جاویدمان بگسترانی و لبخند را آنگونه که شایستهء لبهای مردم عزیزم هست، بر لبانشان نقش بیاندازی و قلبهایشان را آنگونه که سزاوار بهترینهای روزگارند به شادی به تپش اندازی..... میخواهم سوگندت دهم به چشم های نجیب پدر بزرگ و مادر بزرگهای این سرزمین کهن ، کاری کن که دیگر بر هیچ تصویری از فرزندان ایران زمین، ردی از رنج، زخمی از درد ، اشکی بر گونه ، نباشد.....  

 

                                             آمین یا رب العالمین 

 

                                         یلدایتان فرخنده و مبارکباد

  

 

 

حرف های تنهایی 46

گاهی مجذوب کشش هایی میشویم که فراتر از عشق اتفاق می افتند و در دوست داشتن ریشه میدوانند ، گویی این کشش ها از مغناطیس قدرتمندی تغذیه میشوند که هر براده ایی را از دل خاک های روزمرگی ها بیرون میکشد و به آغوش جذاب خویش می رباید ، این همان آغوش به مهر آکنده ایی است که رنگ و بوی ماوراء الطبیعه دارد و گاه آنقدر سرشار از شور و مهر و حرمت است که ناخودآگاه گونه را خیس شبنم های پاک و شفاف چشم میکند....
حال و هوای عشق که به سر زند ، در روز ، دل را و در شب دیده را آشفته میکند و خواب را پَر میدهد ....
و چقدر شورانگیز است بودنِ کسی با نبودن هایی که وقتی هست می شوند ، همه عشق می شوند و دوست داشتن....
چقدر زیباست دوست داشتن نبودن هایی که بودنت را ربوده اند و آرام آرام شکل بودن بخود می گیرند ، مغناطیس هایی که برادهء وجودت را مدام به خویش میکشانند و وجودت را به هست بودن استوار میسازند ....
اینجاست که چشم نمیتواند خواب ببیند و پلک نمیتواند بر هم شود و  دیده در دل شب غنچه  میکند و از اشک  شوق میشکفد....  

برای چشم هایت قصه ایی خواهم شد  همرنگ تلاطم دلت....
و گوش هایت را به آرامشی میکشانم ، برای آواز همه ی دوستت دارم هایم....
پشت مشرق چشمهایت ، جولانگاه آفتاب است....
چه زیبا پلک گشودی ...
تا طلوع کنی از فراز ستیغ مردمک هایت ؟
همینکه لب میگشایی ، غنچه غنچه گل میشکفد در باورم.... نکند که تو رب النوع بهاری که اینگونه میشکوفانی ! از دلتنگی که مرثیه میخوانی من بارانی میشوم ، به قطره قطرهء رگ های شقایق وجودت سوگند....
و وقتیکه از عشق آواز میخوانی ، من میشوم خیلِ شاپرکهای بوستان و رنگین کمان بالهایی که به رقص ، شکل می گیرند به گرداگرد گلهای نوشکفته  امیدت ....  

 

                        (حرف های تنهایی.... سایه روشن)

حرف های تنهایی 45

باز هم قرار ما باشد زفاف دل و دیده ....


انگار پشت پنجره ی تو یک غوغای ساده نیست ....


نکند از خیال ، گیسوان بلندی بافته ایی ....


و خدای دیگری در اُلمپ تراشیده ایی ....


برای کاسه ات امیدی به پستان های گاو سامری نیست ....


نیل هنوز نخشکیده ....


نمیدانم چرا اینجا معجزه خیلی زود غریب میشود....


            (حرف های تنهایی.... سایه روشن)




حرف های تنهایی 44

الهی ، در این برمودای مرموز و پرکشش شوق آوازم بخش تا همچون بلال از مناره های حنجره، تداعی اشک فاطمه باشم بر گونه، که نماز خاطره انگیز محمد را به خاطره مینشست و در احساس داغ رمل های تفتیده از هرم آفتاب از داغ شقایق بیشتر بسوزم تا آتش عشق....

الهی، برای یوسف چه فرقی میکند که چشم کدام زلیخا به دیدنش خمار عشق باشد و یا شهوت که او افسون نگاه توست و آنهنگام که تو معنای همه ی هستی و هستی اش هستی،  کدامین تمنای ستاره ایی بعید آفتاب را از خاطرش  پاک میکند ؟!!!!

الهی ، زلیخا همه ی یوسف را برای خود میخواست و یوسف همه ی تو را برای خویش
و شگفتا که در فرجام این خواستن ها تو هر دوی آنها را برای هم خواستی و برای خود لذت کامروایی زلیخا را از یوسف... 

که مادر گزنده ترین کودکش را نیز دوست میدارد و سینه به دهانش میگذارد...

آنجا سری بر نیزه رفت و اینجا سالها ، دلها...
بگو ما کدامین تعبیر مرثیه هاییم که اینگونه درد ها را آشفته به سوگ نشسته ایم ... 

 

الهی ، در ضیافت حضورت،  سخاوتمندانه تر از حاتم ، جان به بذل میسپارم اگر از جام نگاهت قطره ایی سهم کویر نگاهم باشد که من روییدن در قطره ایی از حقیقت را دوست تر میدارم تا پوسیدن  در دریایی از  واقعیت  .... 

 

الهی ، تو بگو عاشق کیست ؟ ... 

معشوق کیست ؟ ...  

تو بگو در مسلخ کدام قربانگاه دل به کدام اسماعیل سپرده ایم که بدینگونه مسخ شده ایم و تو اینگونه تنها و تو اینگونه بیقرار و تو اینگونه آشفته ایی... 

 

حسین ، تو بگو عاشقی از که آموختی که بدانگونه تن به تیغ سپردی و سر به نیزه که چنین عشقی شگفت انگیز ترین تجربه ی معشوق بود ، که چنین عشقی عارفانه ترین زیارت معبود و  صعب ترین راه مقصود .... 

 

الهی ، تو بگو عاشق کیست ؟... 

معشوق کیست ؟...  

که چشمان بیقرار زینب در کدامین قرار رنگ شهامتی شگفت گرفت ، به کدامین لبخند دلش قرص شد و در کدامین غروب آفتاب را به آفتاب بدرقه کرد بی آنکه قامت خم کند ......  

 

(حرف های تنهایی....به استقبال تاسوعا میروم برای افتخاری دگربار به سروران آزادی و معرفت و دلاوری و  آشنایی با بانویی که بیانش بیشتر به غرش شیر ماننده بود تا مرثیه) 

در معبد نگاه تو ....

در معبد نگاه تو، 


من پرستنده ترینم و تو گویی خداوندگار ژرف ترین باورهایی که

  

اینچنیم مسلم نموده ایی...
 

اگر حجاب از کلام وسوسه انگیزت بر گرفته شود ،
 

پیچ و تاب شهوت انگیزترین تن های عریان را  

 

یارای ربایش دل نیست...
 

تو را باید زیبا باور کرد و زیبا دوست داشت و زیبا پرستش کرد...
 

آنجا که هر چیز به پایان میرسد ، شگفتا که تو آغاز میشوی... 


چرا که تازه میفهمند که تو آغازی همیشه ایی...
 

بی هیچ پایانی ، بی هیچ رنگ باختنی ،  

 

بی هیچ فصلی برای فاصله...
 

تو تنها ترین عاشقی که همواره وفادار معشوق های بی 

 

وفایی  و رنگ نگاهت بی رنگ ترین رنگ وجود است... 


و تو تنهاترین عاشقی که میتوانی معشوق هایت را شیفته ی  

 

خود کنی اما خود شیفته ی آنانی بی هیچ چشم داشتی

  

و بی هیچ تمنایی ...( حرف های تنهایی ... سایه روشن)