مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

وقتیکه زاده شدم....


او خواست که من باشم ...

به همین علت شانس بزرگ زندگی را هدیه ام داد...

و به من فرصت وجود ، فرصت زاده شدن ،

چشم گشودن و دوست داشتن و دوست داشته شدن داد،

ای " اوی " بزرگ من ، سپاس بیکرانم چقدر میان بیکرانگی های مهر تو قطره است !...

چقدر تو همیشه بودی و من ، نبودم...

چقدر تو همیشه هستی و من ، نیستم...

تو مستحکم ترین دوست داشتنی که با سهمگین ترین جفاهای من از هم نمی پاشی...

و من سست ترین نقش عاشقم که با تلنگری از شوخ چشمی معشوق های زمینی

قامت با شکوه وفای تو را به جفا میشکنم و تو همواره عاشقی و تو همواره بیقرار...

وقتیکه زاده شدم آدم لبخند زد ...

و چیزی شبیه مهر از گوشه چشم مادر چکید و عشق از سینه اش طلوع کرد....

و من که تازه دیارم را ترک کرده بودم ، بیقرار می گریستم...

بند ناف آخرین امید اتصال به دیارم بود که به تقدیر برید...

و نوری غریب تلنگری زد پشت پلکهایم...

و همه خاطرات آن دیار پاک شد...

وقتیکه زاده شدم ، لب پدر شکفت...

و چیزی فراتر از عشق از گوشه چشم مادر چکید و دوست داشتن از ستیغ سینه اش سر زد...

و من که تازه چشم گشوده بودم ، لبخندی دیدم و اشکی به شوق آکنده...

و آغوش هایی که سرشار بودند از عطر عشقی خدایی...

و من دلم قرص شد ، به دیار تازه ام ...

که من زندگی تازه ایی را با شرایطی تازه تر آغاز کرده ام...

اکنون سالها از آن اتفاق میگذرد...

آدم با لبخندی خداحافظی کرد و رفت...

لب پدر پژمرد و خشکید و در دنیایی دیگر غنچه کرد و شکفت، اما نامش همچنان با شکوه نزد ما باقیست و خاطرش هنوز هم لبخند میزند...

چیزی فراتر از عشق از گوشه چشم مادر هنوز میچکد....

و سینه اش با همه ی غروب ها بیگانه است، تا همه ی همیشه ها....

اکنون سالها از آن حادثه میگذرد ...

و من لبخند آدم را تجربه کردم...

طعم شکفتن لب پدر را...

و شاهد شکفتن گوشه چشم همدم بودن را ...

و به طلوع چیزی فراتر از عشق از گوشه ی چشمش شهادت دادن را....


                             (حرف های تنهایی.... سایه روشن)


پی نوشت اول :

سپاسگزارم از همه ی دوستان عزیزم بخاطر باران لطفشان و مهر آکنده از احساس های لطیفشان بخصوص آبجی سهبای عزیز با آن پست زیبا و غافلگیر کننده اش که به زیبایی هر چه تمام تر میکس کرده بود حرف های تنهایی ام را ، امید که در بضاعتم آنقدر نعمت باشد که در لحظه های شادتان ارزانی تان دارم ، از همینجا بر سخاوت مهر تک تک شما عزیزان بوسه میزنم ، امید که خداوند متعال تک تک شما عزیزان را زیر چتر رحمتش برایم حفظ و محفوظ بدارد ....


پی نوشت دوم :

عکس فوق کپی برابر با اصل کودکی های من است ، محمد جواد عزیزم ، گل پسرم.

حرف های تنهایی 53

روزگار ما  تقویم عاشقان خوب دنیا نبود...

بگو هنوز هم تجلی عشق، در ساز ما ، شور انگیز ترین نوای دل بیقرار ماست...

چقدر خوب است که هنوز برگهای شقایق در بیقراریهای دل ما طراوت دارند و نپوسیده اند....

چه بهانه های زیبایی است بهانه های رستاخیز نگاهش...

چقدر طلوع دل انگیزیست وقتیکه آفتاب پر فروغ یادش از ستیغ قله های نگاه سر میزند....

بگو به پرتوهای زرین سر زدنش که ما هنوز هم عاشق اینگونه درد هاییم...

چقدر بیقراری خوبست وقتیکه در قله ی اوجش در قرارِ خیال نگاهش مینشینی و در نیروانای شگفت انگیز یادش همچون قاصدکی سبک و بی وزن  در رؤیاها هزاران پیام رسوب شده ی دل را خیره بر چشم هایش آواز میخوانی....

بگو  حافظ...

فال دلم را در کدامین غزل سروده ایی که اینسان هنوز هم طالعم تب دار ترین ابیات عاشقانه ی توست...

بخوان حافظ....

بخوان ، همه ی غزل های نانوشته ی دل مرا که  در این روزگار عاشقانه ترین غزل ها را دیگر نمی نویسند ، آنها را بر گستره ی دل حک میکنند....

هر سال که بیشتر میگذرد ، زلیخای دل تازه تر میشود....

میبینی ؟ !!....

دل که  برود ، صاحبدل تا همیشه بدنبالش میرود.... تا مرگ....!!!


                            (حرف های تنهایی..... سایه روشن)

 

پی نوشت:

اینجا هیچ کامنتی بی پاسخ نخواهد ماند و مطمئن باشید پاسخ همه کامنت های شما عزیزان را خواهم داد.

حرف های تنهایی 52

بنویس ، از کسی که روشنایش به آفتاب وام میدهد....

و از نیایشی که به معبد اعتبار  ...

از بهاری بنویس که گلهایش عطر دارند...

 و از جامی که بوی شرابش مست میکند، چه رسد به نوشیدنش... 

از حلقوم سیاه چاله هایی بنویس که کهکشان، کهکشان ستاره میبلعند....

چه میدانم.... 

از دل بنویس که تبعید است و برای قاضی نامه های عاشقانه می نویسد !!! 

مگر میشود خدا را در جوار رگ گردن داشت و از مسیح طلب کرد که چشم کوری را

بینا کند و مرده ایی را زنده ؟ 

بنویس....

چشمی که خدا را دید ، مردمکش که مات نمیشود....

دل که در حریم یار ساغر دوست داشتن شد، جامها را که خالی باز نمیگرداند... 

گلی که در بهار وجود خدا شکفت ، گلبرگهایش چروک و پلاسیده نمیشود....

بنویس ....

با همین قلم جادویی....

خدا هم که به قلم سوگند خورده....

مسؤلیت بار سنگین اما شیرینی است ....


                             (حرف های تنهایی... سایه روشن)

حرف های تنهایی 51

رنگ ، رنگ بیقراریست انگار....


و زنگ ، زنگ کاروان....


چقدر سفرها عادی شده اند اینروزها...


و لبخندها غیر عادی ، در باور نمیگنجند ...


مشمئز کننده اند نقششان بر صورتک ها ،


ترسی غریب مرا میجود....


وقتیکه مرده ایی میخندد انگار....


و صدای سگ های کوچه های تاریک و بی عابر ،


سالهاست خواب مرا گزیده اند ...  


دلم به سایه ی گزمه ها،


روی دیوارهای کوچه های دنیا قرص بود...


اما افسوس که نفع شان بیشتر به روسپیان میرسید


تا به ترس من !...


دیشب  خودم را دلداری دادم...


تا خواب خوشی ببینم...


چند لقمه شعر خواندم....


بغض توی گلویم  گیر کرد .... 


با قیصر و فروغ و پناهی گریستم ....


و خوابیدم....


خواب دیدم شبنمم....


نشسته بر گلبرگی از یک گل....


لبخند زدم....


دانستم که فردا با اولین لمعه از نوازش آفتاب ،


موعد رفتن است...



             (حرف های تنهایی... سایه روشن)