مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

یادی از چاپلین

ارمغان شوم ماشینیسم چرخدنده های خشک و بیرحمی بود که بعد از فئودالیسم انسجام عاطفی انسانها را به تکه های بیشتری تقسیم کرد و فاصله های طبقاتی را بیشتر ...

لبخندها در ازدحام و هیاهوی چرخدنده های ماشین پژمردند و خشکیدند و در عصر جدید، 

چاپلین چه هوشیارانه خلأ بزرگ انسان اجتماعی را فهمید ،

 انسانهایی که در واقعیت ، اجتماعی زندگی میکنند اما در حقیقت ماشینی اند ....

و این حرف کمی نیست که در چنین هنگامه ایی چاپلین بخاطر کاشتن لبخندی تلخ ، دلقکی شیرین شود ، دلقکی که دردهای آشکار و نهان انسان را بگونه ایی با خلق لبخند گریست....

حرف های تنهایی

به دل م افتاده فال این قهوه

پر از جای خالی ه تو می شود ....

دل م تلخند هایم را 

باور ندارد 

من از خیال ، عشق را ...

و از عشق ، باور ساخته بودم

به صلیب میخ م زدند

من آن شام آخر را در چشم های تو وداع گفتم 

و  تو برای همیشه روح عریان مرا

بر سینه ات آویختی 

آن صلیب را ....




حرف های تنهایی

برزخ همین است ...


خلاء میان آنچه که میبایست باشد


و آنچه که هست ...

حرف های تنهایی

بنگر که چگونه چشم هایم به آفتابگردان تو بودن عاشقند ...

که چسان مشرق نگاهت را به قیام سر بر می آورند

و مغرب تو را به سجده میروند !

تو میراث کدام افسونی که افسانه را به حقیقت زاده ایی ؟

منیژه ی کدام شاهنامه ایی که اینسان مرا بیژن خود کرده ایی ؟

کاش یوسف بودم و به حیلت برادرانم در قعر دلت افکنده میشدم

و تو همواره مصرها و عزیز ها را به یوسفی ام میفروختی  ...

کاش هرچه پیراهن در دنیاست را به تن میکردم

و تو به تمنای من یکی یکی آنها را از تنم میدراندی ...

حرف های تنهایی

ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را فراموش میکنند ؛

و چه سخت است قصه ی عادت....


(دکتر شریعتی)


چه سخت است قصه ی عادت ؛

عادت به نفهمیدن ؛ به ندیدن ؛ به نداشتن؛

نتوانستن؛ به نبودن ؛ نشکفتن...

به بالهای بسته ... پاهای خسته ...

به دل های شکسته و دست های پینه بسته ...

عادت به تو که مال من نباشی


عادت به رؤیاهای بی تعبیر ...

به اتفاق های بی تفسیر ...

به سکوت حنجره هایی که دیگر شوق آوازشان برانگیخته نیست ...

عادت به تلاطم ؛ به فراموشی... به خاموشی ؛

به نشنیدن آواز مرغان دریایی و ندیدن پروازشان...

عادت به فراموشی ساحل ... به خاموشی فانوس دریایی ...

به هم آغوشی تنهایی !

چه سخت است قصه ی دردهایی که

به شکل عادت در آمده اند و فراموش کرده باشی که

این دردها درد هستند و معنایشان را

در لغت نامه ی افکار و باورها و دانسته ها

و زندگی ات پاک کرده باشند ...

حرف های تنهایی

سروده هایم را کسی به عشق باور نکرد ؛

اینجا اذهان سیاهی هستند که هنوز مسیح را

به جرم عشق مصلوب میکنند ؛

سبدهایشان لبریز است از میوه ی ممنوعه 

و مرا به جرم دوست داشتن به مصائب درد میکشند ! 

نازنین ؛ روزگار غریب تر از باورهایی بود

که سالها آشنای من بودند ؛

اینجا سلام ها معنای درود نمیدهند ؛

پر از کینه اند برای برباد دادن تار و پود ....

حرف های تنهایی

وای ...
چه بی تابم میکند
یک دلِ تنگ
یک فاصله
یک حوصله
که به تنگ آمده از
هفت گاو لاغر
و هفت خوشه ی خشکیده ی عشق
بر صحن پلکهای خواب.....
من تعبیر میبافم ،
زیبا ....
بر تن فلسفه ایی
که تسکینم دهد ....
من مصرِ خواب هایم را
با قحطی تو
آشفته نمیخواهم ....
من لبریزم از زلیخا
من هزار و یکشب تا هزار و یک صبح
نخوابیدم  و نشستم
تا هزار و یک روایت عاشقانه برایت بنویسم
تا تو باور کنی  که در لم یزرع ترین دلها
اگر نگاهی عاشقانه بکاری
جنون میروید ...
تیشه که سهل است

فرهاد کار شاقی نکرد اگر

بیستون را بخاطر شیرین شهرت داد

عشق وقتیکه فرمان میدهد
میتوان با مژه و اشک ،
جهان زیر قدم های تو را
آب و جارو کرد ....

حرف های تنهایی

اینسان که منم مجنون ...

تو کدام لیلی ِ بیقراری ؟

هزاران چشمه ی یقین میجوشد از کام ِ نگاه ِ سخاوتمند ِ عاشقانه ات ...

و من با لبانی خشکیده تر از عطش ِ کویر

به گوارای چشم هایت دخیل بسته ام و حاجت دارم ،

مرا به معجزه دعوت کن ،

به نگاه عاشقانه ات ،

به جلیله های باورت ،

به ستیغ سر زدگی ِ خورشید های همواره ات ،

به منزهی پشت جدارهای سینه ات ،

گل ِ سرخ ِ لب هایت را به اعجاز کدام لبخند

بر جان ِ خاطرم منقوش کرده ایی که نماز حاجاتم را

بدینسان بر جان ِ باورهایم مراد گرفته ام

و هرشب در پندار ِ بسترم تو را به آغوش ملتهب خیال م میفشارم

و تعبیر صادقانه ی فرداهایم را به حقیقت و لمس مخملین وجودت گره میزن م ....

به یاد پدر

هنوز هم بر بوم دلم نقش نگاهت را میکشم


هنوز هم عاشقانه ترین ترانه هایم را


برای چشم هایت میخوانم ....


میبینی ؟ ...


من بیادت زندگی میکنم ...


شمع من ،


من بیادت پروانگی میکنم.....

حرف های تنهایی

به شبِ کویر که گام میگذاری

انگار به آسمان نزدیکتر میشوی

انگار ستاره ها به استقبال می آیند

و تو احساس میکنی برای چیدنشان

دیگر فاصله بی معناست ...

من درخشش چشم های تو را در شب کویر

تشنه ام ...

من زیبایی برق نگاهت را به انعکاس ستاره

مینوشم ...

من لهجه ی سکوت کویر را در بی نهایت

احساس های عاشقانه ات برای

دل م ترجمه میکنم

من رد کاروان قلب تو را

در میان سکوت مرموز کویر گرفته ام

سکوت پایان رسالت کلام است در عشق

و آغاز تکلم نگاه است به تمنای تو را پرستیدن

و در کویر عشق میروید از گلبانگ های نگاه

انگار که واژه ها سترون میشوند

و چشم ها از هزاران دیوان عاشقانه بارورتر !!!

من سوگند خورده ام به خون کبوتر

به لاله

به شقایقی پرپر ...

من عهد بسته ام با فروغ

با پناهی

با شعر قیصر ...

من  قسم خورده ام که عاشقی کنم

با چشم های شسته ی تو

با باورهای بکر تو ،آنوقت که نگاهت

با همه ی پاکی ها به حجله رفت....

ای اسطوره ی خدایان باورهای پاک

تو مرا به رستاخیزی از بطن خاکستر بر انگیخته ایی ....

حرف های تنهایی

آنجا سری بر نیزه رفت و اینجا سالها ، دلها...

بگو ما کدامین تعبیر مرثیه هاییم که اینگونه درد ها را

آشفته به سوگ نشسته ایم ...

الهی ، در ضیافت حضورت، سخاوتمندانه تر از حاتم ،

جان به بذل میسپارم اگر از جام نگاهت قطره ایی

سهم کویر نگاهم باشد که من روییدن در قطره ایی

از حقیقت را دوست تر میدارم تا پوسیدن در دریایی از واقعیت ....

حرف های تنهایی

خیلی از نیست ها هستند که قامت بودنشان

از هر هستی هست تر است!

خیلی از نیست ها هستند که دل را با قافله ی خود برده اند

به آن بعید ها

به آنجا که عقل فلج میشود و خیال پا میگیرد

خیال ، نا محدودِ قشنگی است

سرزمین عجایب نیازهای بر باد رفته است

خیال سرشار است از عشق هایی که باید باشند

اما بدلایلی نیستند...

آنجا که عشق از مرز جامه دری شقایق هجرت میکند ،

خیال تسلای مهجوری عاشقانه های شاپرک میشود

و خیال تنها بازمانده ی نیست هایی است که

فقط خاطره شان در خاطر مانده است

خیلی از نیست ها هستند که قامت بودنشان

از هر هستی هست تر است ....



پی نوشت : تقدیم به خواهر گرامی ام  و دلتنگی اش

میبینی مادرم ؟
دست های تو که لرزان شد
قلب دنیا هم سنگ شد
و دل من برای آن نوازش های بی بدیل تو تنگِ تنگ ....
صورتت که چروکیده شد
دیگر هیچ لبی نتوانست به زیبایی لب های تو لبخند بزند و دلِ مرا ببرد
برق نگاهت که مات شد
دیگر هیچ چشمی نتوانست مرا مجذوب طرز نگاهش کند ...
خب ، نباید هم که بتواند !
تو تجلی مهر خدایی ...
خدا انسان را بخاطر انسان بودنش دوست میدارد
و تو مرا بخاطر من ...
و عیار این عشق و اینگونه دوست داشتن در حد خلوص خداست ...
خالصانه هایت را سپاس مادرم ...
خالصانه هایت را سپاس

حرف های تنهایی

لب هایت میراث گل سرخ است

من شماطه ی پیر ساعاتم

من نسل تو را نفس به نفس 

در تقویم های آویخته بر

دیواره های متروک دل م یاداشت کرده ام

من در تاریخ قبل از میلاد خاطراتت

در رؤیاهای باستانی ام عاشق تو بوده ام 

من کنار هفت سین هر سال

هفت خوشه ی سبز گندم گذاشته ام

من هفت هزار سال قبل از میلاد خاطراتت

روی سنگها به نشان عشق ، تیر و قلب حک کرده ام

میبینی نازنین ؟

دریغ از حوصله ی چشم هایت!!!!

حتی هفت ثانیه نگاهی ممتد به چشم هایم ندوختند

... و من و همه ی تاریخ هفت هزار ساله ی عشق م

در حسرت هفت ثانیه سوختیم ........






شب تا سوعا


گویی شب تاسوعاست...

و فردا پرهای این کلاه خودها به رنگ شرم میشوند در قبال جنایتی هولناک...

گویی فردا خواهری بیکس میشود و برادری بی سر...

و تیغ های نامردی که مرد را سر می برند و سری بر فراز نیزه

که شهادت را پرچم میشود...

بگوه ای ماه... لباس نقره ات را تو امشب بر تن عریان زمین بپوشان

و در بزم تاسوعایی یان پای بکوبان که فردا آفتاب به آفتاب میرود با جامه ایی

به رنگ قرمز غروب و اسیرانی که همه ی تاریخ به رد شلاق بر تن های شان

بوسه خواهد زد و شیر زنی که میراث دار رنج بزرگ انسان بود و لسان

شگفت انگیز افشاء ابلیسانی کریه المنظر که با رنگ و لعاب چهره ی منفور

خود را گریم کرده بودند تا معقول جلوه کنند....


پی نوشت:

در این ایام یادی کردم از برادرم فرداد،

دو سال پیش این متن رو برای یکی از

عکس هایی که هنرمندانه در شب تاسوعا

از کلاه خودی که پرهایی بر آن به چشم میخورد

گرفته بود، نوشتم....

امشب بر آن شدم که این متن را بعنوان یک پست

بگذارم تا یادی از برادرم فرداد نموده باشم ....

فرداد عزیز ، هرجا که هستی سلامت و برقرار باشی...

حرف های تنهایی

فرو افتاد آن برگ زرد


به روی معبری ....


یاد فاصله روئید بر شاخساران درد ....


میان من و تو


یک زمستان خفته بر بستر زمان


ای عشق آتش بکش


آب کن این زمستان سرد ....

حرف های تنهایی

دنیا برای دوست داشتن های من


کوچک است ....


من دل م خیلی بزرگ تر از


حرف های عاشقانه ی دنیاست ....

حرف های تنهایی

چشم هایم سراغت را میگیرند


و من وعده ی رؤیای تو  را 


هرشب به گوش پلکهایم میرسانم ....

حرف های تنهایی

زیبا ترین آواز،


آواز چشم های توست


که مرا قبل از قناری


عاشق کرد ....

حرف های تنهایی

به شعله ی چشم هایت که فکر میکنم



احساس آتش مرا دود میکند


بشکلِِ آه ....

حرف های تنهایی

وقتیکه لب هایت ژکوندی شدند


و اندوه مونالیزایی چنبره زد پشت پلکهایت ،


فهمیدم چقدر شاهکار داوینجی


حرف برای گفتن دارد....

حرف های تنهایی

به دلم افتاده در پاییز ،


آن برگ زرد که افتاد...


در بهاری سبز میروید...


من ایمان دارم


طبیعت دروغ نمیگوید...

حرف های تنهایی

..... و من اینجا


در کنار این لب های خشکیده و خزانی


روبروی آینه ،


ژکند نقاشی میکنم بر دلتنگی ام


و هر کس بر من مینگرد ،


نمیتواند بفهمد قرارِ نگاهِ


مونالیزایی چشم هایم


در این بیقراری ها کجاست....

حرف های تنهایی

وقتیکه از تو بیخبرم...


سراغ تو را از پنجره ایی میگیرم که مرا


از خویشتنم جدا و به آغوش خاطرت


سنجاق میکند...


از همه ی عقربه هایی که


همه ی ثانیه ها را بر سرم آوار میکنند...


حرف های تنهایی

آری ...

شعله ی عشق تا روشن است

فقط گرم میکند

و شگفتا وقتیکه دیگر نیست

میسوزاند ، خاکستر میکند !!!

حرف های تنهایی

فرهاد هیچ نگفت ‏....


شیرین هرچه شنید ،


از زبانِ تیشه بود ....

ما از همان اول هم بهر عاشقی خلق شدیم ،


نگذاشتند ، به عشقمان حسد ورزیدند ، قابیل شدند ،


و ما بجای هابیل لاله کاشتیم و خاک رنگ کردیم به خون گل سرخ ،


و آنها شمشیر ساختند و شیپور زدند و تاختند و ساختند بت هایی


تا خدا را پنهان کنند !‏


و اما حقیقت ، بسیار با شکوه تر از حصار آنان بود


و عشق مقوله ایی از جنس خدا بود.

بیا کنارم بنشین ....


من برایت قصه ها دارم ....


روایت هایی از نا گفته ها که قامت غرورشان


به شکسته شدن تن نداد ...


حرف هایی هست همیشه ،


برای گفته نشدن ....


حرف هایی که با صاحبانشان میمیرند ...


حرف هایی پر از بار سنگین تنهایی ....


حرف هایی که حلقومشان را به دار می آویزند


تا غرورت را به دار نیاویزی ....

به رنگ آرامش یک روح


چشمهایش به رنگ آرامش یک روح مطهر بود

و لبهایش عصمت مـــریم بود با لبخندی سرشار از مهر ...

عشق را به بکارت روح از تجاوز هوس

بر بوم  ِ شام  ِ آخر چشم هایش

به زیبایی ِ عروج مسیح

با رقص قلم موی اعجاز گر مژگانش خلق کرده بود

و با نگاهِ آبی اش بر اندام چرک آلودی از چشم هایی که

در چراگاه های عریان به چریدن آمده بودند

مینگریست و همچنانکه دوزخ را به تماشایی زجر آلود

محکوم بود ،بر درخت ممنوعه یکی یکی سیب می آویخت...

این همه مسخ را به چه تعبیر میکرد ؟

کدام رامسس در کدام هِرَم  در امان رُخام ،

لابلای مومیایی ، جاودانه ماند ؟

این همه هابیل کشتند

کدام قابیل پاینده ماند ؟

چشمهایش به رنگ آرامش یک روح مطهر بود ...

و فضای سینه اش سرشار بود از عطر پرستش ،

گیسوانش خرمنی بود که در باد میرقصید و همچنانکه دل را

مسحور آنهمه زیبایی میکرد

همه ی شب های یلدا را به یلدایی اش تداعی میکرد

انگار اهل زمین نبود ، یا اگر هم که بود همچون مسیح

به لبخندی به زفاف آسمان دلباخته بود

دلش از اینهمه چهره های عبوس که به جلیله ی موعود

برای تماشای مرگ یک لبخند آمده بودند سخت در شگفت بود !!!!

مگر هرآنکس که از بطن مهر آمده به خشم کین رفتنی است ؟؟؟

در چشم های ماسیده ام


بر سنگ فرش بدرقه ،


تصویر فصلی است که برگهایش


بر روی برگه های فصلنامه ایی


که عطر تو را میدهد یکی یکی


پیر شده اند انگــــــــــار....


کاش این پائیز هم


طعم غزل میداد لبهایت


کاش کنار بیدِ دل م ،


مجنون می ماندی


برای آن همه درود من ،


بدرود تو نا بهنگام است


این را بدان ...


سنگها زدند بر خاطر ما


و ما دیوانه وار


عشق را خطر کردیم


خب ، به رسم عشق رقصیدن هم


مرسوم است همدم آتش شدن 


هر گاه ِ بی تو ،


نگاه ِ من است بر اندام ِ خیالت


و هر قطره از باران تلنگریست


بر لب های من که طعم تو را میدهند


با بوسه ایی خیال ِ مرا راحت کن


بگذار بیدار شوم


و ببینم که بهار هنوز


پشت پنجره ی باورم هست


انگـــــــــــــــــــار.....






چه بگویم ای دل ؟....


به هرکسی که میگویی عاشقی ،


به طعن لبخندی میزند ! و میگوید :


پدر عاشقی بسوزد ....


و هیچکس نمیداند


که تو سالهاست که به این نفرین ،


سوخته ایی ....        (حرف های تنهایی)

قافله ی عطشناک ِ کویر از چروک شن ها همچون مار میگذرد


و رد پیچش ِ خسته اش گویی تازایانه ایی است


که بر گرده ی تمام ِ برده گان تاریخ ،


درد را مینوازد ، نه  بر  زه ِ سازهای هزار و یکشب دربار ها


که بر اندام ِ چشمی که آرزوهای بعیدش را


همچون عصاره ایی زلال از رنج ،


از میانِ تداعی نگاه های به دخیل خیره مانده اش که


همواره بر راه ِ معجزه ، مسیح را نقاشی میکنند میچکانـَد ،


عصاره ی این کوزه ها را بر پای کــــــدام شجره ریخته ایم


به امید به بار نشستن ِ سیبی که حوا خورد


و محکومیتی را که ما کشیدیم تا سیب پس دهیم !


من و کــودک درونم از ساربان گله داریم !


من و کودک درونم از خستگی فقط به مرگ می اندیشیم ...


من و کودک درونم از ترس مرگ ،


" کبوترهای سهراب " را همیشه نقاشی میکنیم


و همیشه زمزمه میکنیم که "مرگ پایان کبوتر نیست" ...


من و کودک درونم گاهی با صدای جرس


آشفته از خواب ِ کویر بر میخیزیم


و برای پستان ِ سخاوتمند مادر گریه سر میدهیم،


نه بخاطر شیرش ، که محتاج و حریص گوش جان سپردن


به طبل تپش های حوالی ِ سینه اش هستیم ...


اکنون سالهاست که بوف کور صادق نشسته بر


شاخسار نگاه خنزر پنزر کویر


و خنده های مشمئز کننده ی لب های چروک این پیر


مرا به سخره گرفته و من ،


همچنان که به شماطه ی بی وقفه این چرخه چشم دوخته ام


آرام آرام به خواب پا میگذارم  و میبینم " کـافـکـا "را


در محکمه ایی بی ابلاغ جرم !


و حکمی بی مجــــــــرم !


و ارتکاب به خطایی که فلسفه ، مرتکبش کرده


و منطق تبرئه اش میکند !!!


تشنه تر از هر برگ ...


سخت تر از هر سنگ ...


از پشت پنجره ی دلتنگی


چشم به راهت هستم ...


کی می آیی ؟...


*******************************



مبادا " گرفته " باشی ،


که شهری را به نماز آیات وا میدارم .....



*******************************


سبوی تشنه به عشق م را


در برکه ی زلال نگاهت


با ساغر جام احساست


لبریز کن ....



*******************************


هزار پیامبر هم که با هزار معجزه بیایند


باز هم عاجزند که مرا احیا کنند ...


عاقبت ، نگاه تو همان با دلم میکند


که مسیح با مرده گان .....


به وقت نگاهت اینجا ساعتِ دلتنگی است ...


زمان از خاطرم گریخته و خاطره های گداخته گرمم میکنند ...


قصه ام حقیقت داشت ، هزار و یکشب نبود ...


یا نگاهم را خوب نخواندی یا به لب هایم گوش ندادی ...


من که به شوق ِ یلدایت نفس ها کشیده بودم...


من که با هر دانه ی انار برای چشم هایت یک صلوات نذر کرده بودم ...


تو چرا لبهایت را با خونِ کبوتر رنگ کردی ؟...


به وقت نگاهت اینجا ساعت دلتنگی است ...


ساعت هجوم تو است ....

ساعت تسخیرم ...



حرف های تنهایی 66

چشمانش همچون دومغناطیس پر جذبه بود ...


گویی در برابرش همچون براده ایی بی اراده بودم ...


و یا مقصد بادی بود که مرا سوار بر بال های باد همچون قاصدکی


سبک و ناچیز وزن به سوی خود می ربود ...


از نگاهش جوششی بر جانم افتاد ،


همچون زلیخایی که به یک نظر دل به یوسف باخت ...


در معبد نگاهم راهبِ دل شیفته ی نگاهش گشتم که خدای گونه


بر من مینگریست و من دیگر همه ی بت ها را یکی یکی


بر ایوان چشم هایش به مسلخ کشیدم ...


و زیبا ترین اشعار عاشقانه ام را در محراب چشم هایش سرودم ....


نمیدانم دلش از کدام ماجرای آفرینش غمبار بود که لب هایش


به ژکندی ، تردید لبخند را به بار نشسته بود ...


و همواره در دور دست های افق با همه ی بشارت هایش ،


اشارت داشت به مسخِ اشرف هایی که به قیمت سیب ،


لب های حیرتش را بر تبارک الله خوشکاندند !


و من همچون هر شمعی که در بزم انتحار شاپرک خویشتن را


قطره قطره میگرید و ذره ذره میمیرد ،


در این عشق اندک اندک ذوب میشوم و از کابوسِ جانکاه این هبوط


بر میخیزم بی آنکه اسرافیلی برشیپورش بدمد


و مرده گان سر از قبور برآورند ....


آری اینست وصال شمع میان خاکسترهای پروانه ....


تعبیر اینهمه خواب من ، دلتنگی ام بود برای طواف چشم هایش .....

حرف های تنهایی 65

تندیس تو را خواهم ساخت


بر بلندای باورهای مصلوبم ....


 ناقوس قلبم را بصدا در خواهم آورد


و همه ی شمع های دنیا را خواهم گریست.....


 میان خدایان ،


معبدی از جنس سینه ام خواهم  ساخت ..... 


 و  برای شرافت نگاهت ،


دیوانی از دیوانگی هایم خواهم سرود .....


 تو پرتره ی کدام خدای را


بر قلب باکره ات حک میکنی ؟....  


  نگو که به عبث تو  را پرستیده ام .....!!!

ققنوس

سیصدوشصت منفذ...


سیصدو شصت نوا ...


سیر فهقرای تاریخ ... آغازی تا پایان....


بُرهه ایی هزار ساله از زمان....


اسرافیلی با شیپورش و مرده گانی که سر از قبور بر می آورند...


رستاخیزی از خاکستر .... از خاک ....


ققنوسی سوخته در هیزم ها و سر برآوردن مولودی از بیضه ....


و آغازی برای دوباره اش...


سیصدو شصت درجه ی قهقرایی ....


هزار سال "بودن" برای دوران "نوح" ....


و هجرت برای آغازی در شرایطی نوین....


و طوفانی که همه چیز را در خود بلعید ....


همچون آتشی که همه چیز را خاکستر ....


زمین باید بچرخد .... در مداری سیصدو شصت درجه ....


برای پدیداری آغازها و پایان ها ....فصل ها و سالها و طلوع ها و غروب ها...


هیچ ققنوسی بی دلیل رهسپار آتش و قصد خاکستر نمیکند....


من سالهاست که باور کرده ام که سوختن به خیلی چیزها می ارزد ،


نازنین .... باورکن به خیلی چیزها ....


ققنوس افسانه ایی است رمزواره ، مرغ خوش الحانی که به دمیدن به منقار خویش ،


سیصد و شصت آوا سر میدهد و مرغان را از هر نژاد  و رنگ و شکل و ویزه گی ... ،


به سوی خویش مجذوب میکند ....


و به انتحار مرموزی بر هیزم هایی که خود فراهم ساخته ،


آنقدر پر و بال میزند تا شعله بر افروزد و خویشتن به آتش سپارد،


خویشتنی که دگر معمول شده در گذر سالها و قرن ها ....


انسان امروزی که اینسان ، هیزم تکنولوژی را برای انتحار خویش مهیا ساخته است....


تا روزی که انفجارهای مهیب اتم ، ققنوس هزاران ساله ی انسان و زمین را


از ماشینیسم به عصر حجر برگرداند...


و دگربار غار و غار نشینی انسان با نیزه و کمان آغاز گردد....


ققنوس ، افسانه ایی نمادین است از سیصد و شصت درجه بازگشت به نقطه ی آغاز....


از پایانی که روزی آغاز شده بود ، از تاریخ نا معلوم زمین و انسان به معلوم  ....


و از معلومی به همان نامعلوم !!!! ......



بخوانید ققنوس از منظر نگاه دوستان عزیز دیگر را :


مهاجر ( صهبانا ) ,  عمه طهورا ,  سایه  , رفیق  ,  زهرا زین الدین , امپراطور بهاران , آسمان سکوت   ,   آقا بزرگ  ,  سپیده  ,  مهرداد  ,  فرداد  , سهبا




حرف های تنهایی 64

به ضیافت چشم هایت آمده ام  

 

که تو طائی ترین منظرهای عاشقانه ایی..... 

 

سخاوت مهر سینه ی "مسیح" ، 

 

تداعی آغوش تو بود "مریم" .... 

 

که از عشق آبستن شدن ،  

 

مولودش "عشق" است ..... 

 

"قیصر ها" را گفته ام ، 

 

"لب" بر "صلیب" میرود  اما ، 

 

"لبخند" هرگز .... 

 

بگو "مریم" ، 

 

چشم هایت در بدرقه ی کدام "پروانه"  

 

جاری شد که برای سوختن پیله درید .... 

 

ما " شام آخر " را ، 

 

با کدام " مسیح " خواهیم خورد ؟! 

 

بر دیوار کدام " کلیسا " حک ، 

 

شهرت کدام  "داوینچی" خواهیم شد ، 

 

در افقی که امتداد پرسپکتیوش ،  

 

تاریخی نازاده و نا معلوم است .... 

 

بگو "پیکاسو" ، 

 

چه شد چشم  دیگر ما ، 

 

در " کوبیسم " باورت ؟!!! ....  

 

 

                                              (حرف های تنهایی )

الهی خلیلِ تو کیست .... ؟

 ملتهب از عشق را چه باک از لهیب آتش ،


وقتیکه آنسوی سوختن ، آغوش امن دوست باشد ....


سبکبال از وزنِ سنگینِ هبوط ، کدام پرنده است که شوق پریدن ،


بی تابش نکند  ؟...


شوق آبی لایتناهی ....


شوق بی انتهای آرامشی مطلق ، رها از هر حصاری ....


سوخته در عشق را چه ترسی است از گدازه های خشم آتش


اگر یقین  دارد که میان شعله ها ، آغوشِ معشوق ،


همچون مهربانترین مادرها که از عشق خداست


بی تابانه تر از تمنای مادر به استقبال ،


آغوش گشاید ....


درد ابراهیم کجا دردِ بُت بود ؟


که معنای نهان دز قامت بُت ، درد نبود ....


که بُت خدای گمگشته ایی در جهل پرستندگان جاهلی بود


که واقعیت را بیشتر از حقیقت می پرستیدند ....


تاریخ ، تکرار مکرری از حادثه هاست که شکل و ظاهر و گونه هاشان به نسبت،


دگر گونه است اما ماهیت آنها یکی است ....


و قربانی ها باید داد به رسم ابراهیم  که  اسماعیل را ....


قربانی ، تداعی رنگ سرخ است در تصویرگری ذهن


و سرخ ، تداعی رنگ خون است ....


و خون ، تداعی مسلخ ...


و مسلخ ، ذبح ...


و ذبح ، اسماعیل ...


و اسماعیل ، قربانی ....


عشق آسان نیست....


بوسه بر معشوق هزینه دارد ....


گاهی برای شهادت ، کلام ، درمانده و عاجز است....


که در این عرصه باید به قربانگاه رفت و سخت تر از جان ، قربانی کرد ....


آنهم اسماعیل را ....


یعنی چیزی فراتر از جان ....


فراتر از دوست داشتن ، در دوست داشتن ،


گذشتن از جان آسانتر است تا گذشتن از عشق ...


و خدا ، نیک به این حقیقت واقف بود ....


همه چیز دست در دست هم فشرده بود تا سخت ترین و هولناک ترین


و حساس ترین آزمون تاریخ انسان را رقم زند ....


مردی که بُت شکست ، آنک در برابر بزرگ ترین بت عالم هستی قرار گرفته بود !...


او می بایست بُت درون خویش را نیز می شکست....


که شکست بُت های برون کار چندان سختی نبود ....


ایمان به بیان نیست ....


که چه بیان هایی آراسته اند به رنگ و لعاب زیبایی از ایمان....


که در گذر زمان رنگ میبازند و شمایل به رنسانس میسپارند


و ادعایشان به زیر تعلقات خاطر ، در روزمرگی ها میشکند و خرد میشود ....


خلوص ایمان ، به عمل محک میخورد ، اینجاست که باید تکلیفت


را با عقاید و باورهایت مشخص کنی و نشان دهی که چقدر ابراهیمی ....


حالا ابراهیمی که تبر برداشت و بت ها را یکی یکی شکست ،


اینک باید تیغ بردارد و همه ی وجودش را به مسلخ ببرد و ثابت کند  که در برابر


آن بینهایت با شکوه ، نهایتِ دلبستگی اش به اسماعیلش ، آنقدر کوچک است


که حتی کشیدن تیغ بر حلقومش  ذره ایی از


دلسپردگی هایش به معبود نمیکاهد.....



..... و من همچون ابراهیم ، میبایست کارد تیزی بر حلقوم  

 

دلبستگی هایم بگذارم و قربانیان را یکی، یکی به مسلخ 

 

بکشانم و ذبح کنم چرا که عشق هزینه دارد و هر نگاهی  

 

که از عشق خداست، در معبد پرستشش از پرستنده 

 

قربانی میخواهد!.....  

 

 تیغی بر حلقوم... مهیا برای کشیدن بر گردنی 

 

 که همهء وجودت  از کشیدن تیغ بر او میلرزد..... 

 

 همچون تن خیس و عریانی 

 

 در سوز  سرد بادی زمستانی..... 

 

 و بناگاه شنیده شدن صدای  

 

گوسفندی از دور که می آید به مسلخ یک قربانی و ندایی  

 

که در گوش ابراهیم نجوا میکند تو عاشق باش ،  

 

ما هزینه اش را خود  میپردازیم........ 

 


پی نوشت:


الهی ، تو بگو عاشق کیست ؟ ...


معشوق کیست ؟ ... 


تو بگو در مسلخ کدام قربانگاه دل به کدام اسماعیل سپرده ایم


که بدینگونه مسخ شده ایم و تو اینگونه تنها و تو اینگونه


بیقرار و تو اینگونه آشفته ایی...



                                                ( حرف های تنهایی )


مطالب مرتبط دوستان عزیزم را بخوانید .....

محب شهدا , صهبانا ,دانیال , فریناز , یلدا , مریم , سمیه , رفیق , شب های نقره ای , زهرا , یگانه , شنگین کلک , عمه طهورا , حمید, امپراطور بهاران , آقا بزرگ , زهره , سمیرا , کهکشان (مهرداد)






حرف های تنهایی ۶۲ و ۶۳



   بخواب ....


          بخواب آرام  داش آکل ....


          اینجا مرجان هایش سالهاست


          که به تکرار طوطی میخندند !!!!



                   ( حرف های تنهایی )  



          مترسک ؟ ...


          چقدر تو عاشقی را میدانی !!!


          استخوانهایت چوب...


          قلبت پوشال ...


          بی قلب و بی جانی...


          اما تا موعد پوسیدن


          به مزرعه وفا دار می مانی !!!


          (حرف های تنهایی )