مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

یوسف خدا که باشی 

از چاه بالایت می کشند 

می شوی عزیز مصر ....

پیراهنت بخاطر فرار از گناه که از قفا دریده شود 

آنوقت معجزه شمیم اش چشم های یعقوب را بینا میکند ...

زلیخای یوسف که باشی

کام دلت بر نمی آید 

می شوی کور و پیر و آواره ....

آری اینچنین است 

یوسف باید بود 

اهل حقیقت عشق 

رها از سایه ها

اهل محو شدن

مثل شبنم ....

با اولین تلنگر ....

با اولین بوسه ....

با اولین لمعه از آفتاب ....


آنکه رفت ٬ تا که بود 

هرگز « نی » از  سوختن ننواخت ...

و آنکه ماند ٬ تا که بود 

جان به راهش می گداخت ....

سخت است باور کنی

که بهنگام سوختنت

پروانه به احرام نیامده بود ...


ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم

غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم

دل بیمار شد از دست رفیقان مددی

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد