مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی 37

میبینی ...
دل من؟ ...
از کنار تو چه راحت میگذرند مردمیکه تو را بر در و دیوار خاطرات و خانه هایشان نقاشی میکنند !
همین هایی که تیری از درونت عبور داده اند و قطره های خونت را چکه چکه میکشند!
به تو که میرسند ، به حقیقت تو...  

خودشان همان تیر میشوند ، غافل از اینکه تو هم همان دلی!
میبینی دل من ؟!....
تعجب نکن ....
روزگار ، روزگار خنجر است، و تو دفتری شدی که دیگر رسم نیست که با قلم بر سطح  تو بنگارند که دوستت دارند !  

 رسم بر این شده که با خنجر بنویسند ، آخر زخم های تو را دوست تر میدارند ....
میبینی دل من ؟!
دیگر از من مپرس چرا شیفته شمع و شاپرکم....
وقتیکه میبینم شمع و شاپرک برای بیان عشقشان با جان خویش در سپیده دمان نبودنشان برای عشق هایشان نوشته اند که دوستشان میداشته اند، چگونه شیفته نباشم ؟ چگونه دیوانه نباشم ؟
میبینی دل من ...
آنها نیستند ، اما نیستشان از هر
 هست بودنی ماندگار تر است.... (حرف های تنهایی... سایه روشن)  

حرف های تنهایی 35 و 36

عاقبت روزی نگاهم میمیرد....  

 

و لبخندم می ماسد بر لبانِ سرخِ بوسه... 

 

 عاقبت آتش این احساس من ، خاکسترم را به باد های 

 

 فراموشی میسپارد و شقایق وجودم  

 

میشود افسانه دشت های بعید...  

 

اما همه ، دگر بار و دگر بار میپندارند  

 

که بیستون را دستهای فرهاد به تیشه کشید...  

 

و هیچکس در هیچ افسانه ایی نقشی از زندگانی نگاهم 

 

 و شوق لبخندم و شراره های احساسم نخواهد کشید... 

 

 عاقبت روزی نگاهم میمیرد... 

 

 و لبخندم می ماسد بر لبان سرخ بوسه... 

 

 و شهرتم می ماند برای شقایق ها برای فرهادها....  

 

 

( حرف های تنهایی... سایه روشن)  

 

 

          ********************************************* 

 امشب همه بیقراریهایم را مشق میکنم 


تا دستم برای نوشتن روان شود... 


امشب آنقدر 2 را در 2 ضرب میکنم تا باورم شود 

 

 که میشود 4 تا... 

 

امشب یک را مینویسم و در آنسوی تساوی با تردید یکِ 

 

دیگری مینویسم و اهسته زیر لب خواهم گفت  

 

یعنی معلم اشتباه نکرده ؟! 


امشب تاریخ میخوانم ، خون بالا می آورم  

 

از زخم شمشیرها و کشتارهایش... 


امشب جغرافیا را خجالت زدهء دلمان میکنم که چقدر در 

 

برابر  دل من و تو کوچک است... 


امشب از روی کتاب ، دیکته مینویسم ! نمره ام صفر میشود ، 

 

تقلب هرچند که نمره اش 20 باشد نتیجه اش صفر است... 


امشب همه هنرم را بکار میگیرم برای کشیدن قطره 

 

اشکی... و چقدر جاری کردنش بر گونه ایی آسان است...

امشب فارسی میخوانم ، بیاد اولین جمله ایی که یاد گرفتم 

 

 ،.... بابا آب داد.... تا همیشه یادم باشد که من پارسی ام....

                (حرف های تنهایی ... سایه روشن)

حرف های تنهایی 33 و 34

انگار فصل شاپرکها  

 

از تقویم باورهای ما پاک شده !.... 

 

میبینی .... 

 

دلها چقدر زیر غبار بی باوری های ما خاک شده ؟!... 

 

            (حرف های تنهایی ... سایه روشن) 

 

 

حق شقایق اگر چه بر باد رفت ... 

 

اما از یاد رفتن نبود... 

 

عشق وقتیکه بر باد میرود ،  

 

همه دلخوشی اش اینست که در یاد بماند... 

 

وای بر عشقی که هم بر باد رود و هم از یاد..... 

 

             (حرف های تنهایی... سایه روشن)




پدر نام با شکوهی است ...

مثل کوه با عظمت...

حتی اگر برای همیشه بخوابد، بازهم چیزی از شکوهش کم نمیشود....

او بلندای قامت ایثار است و معنای بی صدا و بی هیچ شکوه ایی آب شدن...

مثل شمعی که برای شاپرک ها میسوزد....

میدانم اکنون شاپرک وجود  آرام عزیز چه حال و هوایی دارد...

خبر دار شدم شمع با شکوه زندگی اش به خاموشی گرائیده، ابر مرد زندگی اش ، روحش شاد باد و یادش گرامی،

آرام عزیز تسلیتم را پذیرا باش. 

آریشگاه دَله....

اسم آرایشگاهش (( آرایشگاه دَله)) بود ! 

کلِ تجهیزاتش عبارت بود از یه مِکینه دسی، یه آینه شِکِسه ، و یه حلب خالی روغن هفده کیلویی ورامین و یه عکسِ شاه که با یه میخِ بزرگ آویزونِش کِرده بود به دیوار، میخ که چه عرض کُنوم ، میخِ طویله !.... 

وقتیکه ناظم بخاطِرِ موهامون با تی پایی از صف مینداختمون بیرون ، عزا میگرفتیم که حالا باید بریم زیر دسه زایر موهامونه کِچل کنیم از طرفیم تو دلامون عروسی بود چون اونجا کُلی میخندیدیم  ، مکینه اش مثه ماشینی بود که بنزینش رو به تموم شدنه و پت پت کنان و لگد زنان راه میره.... 

موهامونه که کوتاه میکرد ، خودمونه که تو آینه شکِسهِ میدیدیم ، انگار که کله هامونه خر گاز گرفته بود ! ناگفته نمونه که دندونه های مکینه شم دِسه کمی از دندونای خر نداش .... 

همیشه علاوه بر جا پاهایی که رو کله هامون میزاش ، اطرافه گوشامونم پر بود از تاره موهای بلندی که زایر از قلم انداخته بود ولی دسمزد کوتاه کِردِنشونه حساب کِرده بود ! و عاقبت باید نِنِه هامون با قیچی خیاطی ترتیبشونه میدادِن.... 

حالا ایی همه مصیبتاش هیچ، ایی زایر نه ایکه خیلی پیر بود ، دِساش که میلرزید تمامِ ایی گوشا و کله هامونه زخمی میکِرد و اگه نِفِسمون بالا میومد همو طور کله هامونه نیمه تموم میزاش و تیرمون میداد بیرون ، حالا بیا و دروسش کن .... تا خونه باید خنده زاره ملت میشدیم.... 

ایی زایر علاوه بر ایی معایبش ، خدائیش آرایشگاه دله ش جوک خونه بود ! و ما حاضر بودیم خفت و خواری و زخمی شدن و خر گاز گرفتنِ ایی آرایشگاهه تحمل کنیم اما یه سیرِ دل بریم اونجا صفا کنیم و بخندیم و خرکیفه کنیم..... 

ایی زایر بقولِ خودش آخرِ خط بود و آفتابِ لب بوم ! و درده سرش برا هیچکی نیفتاده بود، یه سری یکی از بچه ها که گوشش زخمی شده بود و موهاشم گر گری کچل شده بود ، خودشه که تو او آینه کذاییه دیده بود از داغِ زمین و زمون زد زیر گریه و گفت زایر : مو خو پول بِت میدوم پ ایی چه مصیبتیه که رو کله م پیاده کِردی ؟! زایر که خیلی بِش بر خورده بود گفت: خاک هفت عالم تو سرت ، مِی شاشیدوم رو سرِت ؟! همش تقصره مونه که امثال توهِ راه میدوم اینجا و کله هاشونه کچل میکُنوم  اگرنه باید مثه سگ پرسه بزنین پشت دیوار مدرسه و تخم نکنین برین سر کلاس ، اُوَخت بینوم میاین بیوفتین رو دِس و پام مثه سگ التماس کنین که کله هاتونو کچل کونوم یا نه ! مِی قیافه ت چه گُهی بود ؟ نِ که فکر کِردی آلِن دلون بودی؟... و بعدِ ایی حرفایی که بارِش کِرد از آرایشگاه ! تیرش داد بیرون!... با دیدن یه همچی صحنه ها و دیالوگایی از زایر و بِچه ها ، آدم ذوق میکِرد همیشه بره آرایشگاه دَلهء زایر تا با خنده های قایِمکی دِلی از عزا در بیاره.....  

 

یه روز که موهامه کِچل کِرده بودوم و از آرایشگاه دله بر می گشتوم سر راه م رفتوم قصابی 150 گرم گوشت بگیروم ، چندتا زنم تو قصابی بودن ، اونام میخواسن گوشت بگیرن، شاغلام قصاب تا چِشش به مو افتاد بخاطر ایکه جلو زنا خودشیرینی کنه و مزه بریزه یه پوز خندی بِم زد و گُف: مِمَل ، میخوای موها بغلِ گوشاته سیت گیس کونوم؟! 

دیدوم زنا زدن زیرِ خنده ، خودشم با او شیکمِ گُندَش که از زور خنده عینه رقص بندری بلرزون میزد، چنان خندید که گوشه ها سبیل سگی یاش رفتِن تا زیر لاله ها گوشاش و دندوناش مثه سه کیلو استخون زدن بیرون ، مو که خیلی جِر گرفته بودوم و زورُمم بِش نمیرسید زدوم زیر گریه و بِش گُفتوم مِی بات شوخی داروم با ایی سبیلات مِی سبیلا یِزیده .... 

آقا دیدوم جو برگشت علیه او ، ایقد ایی زنا بِش خندیدن که شاغلام نزیک بود با ساطورش دوتام کُنه ، مو وحشت کِردوم پا گذاشتوم به فِرار و  تا چَن روز حوالیِ قصابی شاغلام آفتابیم نشُد.... 

تو مِسیر که تا خونه عینه بن جانسون میدویدوم هی پشتِ سرِ خودومه نیگاه میکِردوم و هی لعنت میفرستادوم به زایر و او آرایشگاه دله لعنتیش که ایجور ما بدبختانِ خنده زارِ مِلت کِرده بود.....  

دیگه از او ببعد تصمیم گِرفتوم هیچ وخت سی کِچل کِردن پیشِ زایر نروم ، اگه بخاطرِ جُک و خنده بود ، همیکه از بِچه ها بشنیدوم سی م کافی بود .... 

خونه که رسیدوم نِنَه م که حال و روزمه دید گُف چِت شده مِمَل ؟! چشات چرا سُرخه ؟! چرا نِفس نِفس میزنی عزیزوم ؟ گوشت خریدی ؟! گوفتومش گوشت ؟... ها ... اگه در نرفته بودم شاغلام با ساطورش قیمه قیمه م کِرده بود و گوشت خودمه سیتون فرستاده بود و زدوم زیرِ گریه و ماجرانه سی ش تعریف کِردوم ، بش گفتوم اگه دیگه به سُلابه م بکشن مو آرایشگاه دله نمیروم ، باید به بو بام بگی هرطور که شده یه مکینه بخره و منبعد خودش کله مِ کچل کُنه ... 

بعدِ ظُهر که بوبام خَسه و کوفته از پالایشگاه برگشت خونه و هنو عرقِ تنِش خُشک نشده بود نِنَه م قضیه مو نه سی ش تعریف کِرد و ازِش خواهِش کِرد یه مکینه بخره.... 

بوبام با عصبانیت گُف: چی ؟!! مکینه بخروم ؟!! چی میگی زن!!! مِی مو ماهی چِقد معاشمه ؟ که بخوام یه مکینه هم بخروم؟!! اصا" مِمَل نره مدرسه.... مدرسه بخوره تو سِرِش.... ایی همه خرجِ قِلَم و دفترِشه میدوم بس نیس ؟ آخرِشم کارنامه ش پُره تخم مرغه ، باید یه وانِت دربس بگیروم بروم مدرسه تخم مرغاشه بار بزنوم.... 

اصا" ایی بوزینه غلط کِرده به بزرگترش جِواب حاضری کِرده... 

به شاغلام گُفته سبیل یزیدی ؟... 

خو از این منبعد نزیکای آخر بُرج که خوردیم به پیسی بینوم یزید دیگه بمون گوشت قرضی میده ؟... اوخت مِمَل آقا بره سُماق بمیکه !.... و شروع کِرد به عربده کشیدن و کمر بند باز کِردن که بیاد و بلالوم کنه.... 

تا مو ایی داد و بیداد و عصبانیت بوبامه دیدوم پریدوم سمت حُبانه و یه لیوان آب پُر کِردوم و شروع کِردوم به سر کشیدن ، آخه نِنه بوباهامون هیچ وخت در حالِ آب خوردن ، حتی تو سخت ترین شرایط، به احترام امام حسین(ع)و اهلِ بیتش نمیزدنمون و ما هم از ایی پُلتیک سوء استفاده می کِردیمو تا میتونسیم آب میخوردیم تا شیکمامون میشد اندازه یه مَشک بلکه بتونیم سردِشون کنیم .... 

خلاصه او روز بخیر گذش و مُونم قید خرید مکینه ی زدُم و رو کِردُم به آسمون و گُفتوم خدایا نوکِرتوم ، شُکرت که به دادُم رسیدی، چاکِرتوم سید شهدا اگه شمانِه نداشتوم چه میکِردوم ؟.... 

باز هم ما موندیم و زایر و آرایشگاه دله ش ....  

 

و روز شماری برا 4 ماه تعطیلی مدارس، مو تصمیم داشتوم تو ایی 4 ماه هرطور شده پول ی مکینه دسیِ پس انداز کُنوم ... 

چن تا طرح تو سرُم بود .... 

اولیش آلکس فروشی بود ( تهرانیا بِش میگن بسنی یِخی)... 

دومیش باقصام با شیره فروشی بود (تهرانیا بِش میگن نون باگِت).... 

سومیش آب نخود و آب انجیر فروشی بود.... 

چارمیش گوشفیل و خنجربانی فروشی بود... 

پنجمیشم که دیگه راه حل و کسب آخر بود که دیگه در اوجِ نا امیدی و تنگ دسی بکار میومد فروختن گلوله شق تیر بود( تهرانیا بِش میگن تیله)... 

ما که اوستای گلوله بازی بودیم و تو هدف گیری و شَق زدن حرفِ اولِ میزدیم ، میرفتیم چن تا شَق میزدیم و تبلیغ میکِردیم که ایی گلوله شَق تیره و چن برابرِ قیمت میروختیمش ! حقه بازی بود ولی خو دیگه چاره ایی نِداشتیم !.... 

او روزا  ی پِسری تو محله خیلی سر کوچه ها سرک می جونبوند ، اسمش عبدرضا (عبدالرضا) بود ، ما بش میگُفتیم عَبی، ایقد ایی بشر لاغر بود ایقد لاغر بود که حد نداش ... مِی همی اسکِلیتای آزمایشگاه بود ، وحشتناک دس و پاهاش دراز و لاغر و استخونی بودن ، به همی خاطر بش میگُفتن عَبی حشره !.... 

ایی بشر ایقد ادعا خوشتیپیش میشد که حد و نِصاب نداش ! 

انصافا" لباساش معرکه بود و کفشاشم همیشه واکس زده و براق ، اما پوست و استخون.... 

وحشتناک اُفتاده بود تو خط دختر بازی کِردن، عینک ریبون مشکی و تیپ مشکی... 

او موقه ها که هنو رضا صادقی نمیدونِس مشکی رنگه عشقه ، او کَشفِش کِرده بود! چندین سال بعدِشَم استالونه تو هالیوود ازِش تقلید کِرد و تو فیلم کبری تیپ مشکی زد و عینک مشکی گذاش رو چِشاش ... 

اصولا" خواستگاه تیپ مشکی از جمله تِزای عَبی حشره بود....  

عشقه موهاش بود ،  اگه ایقد که به موهاش میرسید ی خورده به تغذیه ش میرسید شاید ایی لقبِ حشره ی بش نمیدادن... 

ایی عَبی حشره همیکه چِشش میوفتاد به کله ها کِچلمون ، هی دَس میکشید تو موهاش و سرشِ ی تکونی میداد و موها لَختشه باد میداد ، اوخت بمون میگُف دوس دارین چِشاتون قلوچ بود ولی موها مونه داشتین؟!... بعد ریبونشه ی خورده میکشید پایین و از پشت شیشه ها ریبونش ی نیگاه بمون میکِرد و کِرکِر میزد زیر خنده.... 

خلاصه هرکی ی چیزی بمون میپروند، یکی بمون میگُف کدو... یکی میگُف شلغم ، یکی میگُف سِی کُو  کله هاشونِ مِی توپِ پینگ یُنگن ، یکی بمون میگُف کله هاتون مِی اتوبوسه پشتشون بنویسین "سفر بخیر".... 

خلاصه ما همه ایی مصیبتای کشیدیم تا 4 ماه تعطیلی رسید.... 

عاقبت  مو تصمیم گرفتوم روزا که هوا گرم بود و شرجی ، پُرِ کُلمن کُنوم  آلکس و بروم تو محله بگردوم و آلکس بفروشُم ، بعدِ ظهرا هم پُرِ کُلمن کُنوم آب یخ و بروم میدون خاکی و آب یخ بفروشُم ، بچه ها که از بس دنبال توپ پلاستیکی میدویدن برا یه لیوان آب یخ لَهلَه میزدن، نیگاشون که میکِروم ، پوستاشون جز غاله بود ، البت مو تنها فروشنده اونجا نبودُم ، بعضی از بچه ها هم باسورک و تخمه و یخ دربهشت میفروختن ، تو 4 ماه با هر ذلالتی بود ، پول ی مکینه دسیِ جور کِردُم و چقد خوشحال بودُم تو سالِ جدید از شر زایر و زخم و خر گاز گرفتن و جاپاها و بامبولای زایر راحت میشُم ....  

و بالأخره مکینهء خریدوم و انگار طلِسمه شِکِسه باشُم بعدِ مو هم باقی بچه ها رفته رفته پول جور کِردن و برا خودشون مکینه خریدن و دیگه بوباهمون تو خونه کله هامونه کِچل میکِردن و یواش یواش همو کسب و کار بخور نمیر زایر هم کِساد شد و درِ آرایشگاه دله تخته شد... 

ی روز رفتوم نونوا نون بخروم ، چشموم افتاد به آرایشگاه دله.... 

یه تیکه پارچه مشکی بِش کوبیده بودن ، عکس 6در 4 زایر رو یه کاغذ A4 چاپ شده بود، درُس مثه زندگیش سیاه و سفید، عکسش از پیریاش جوون تر بود.... و مشخص بود که تو ایی عکس ، ریشاشه با مکینه خوب و یه دس کوتاه کِرده بود فِک کنونم ماله اوختایی بود که هنو دِسِش یخورده قوَت داش و نمی لرزید.... 

تو عکس بهش نمی یومد اعصاب خراب باشه.... 

نیگاهش آروم بود ، بالا صفحه نوشته بود انا لله و انا الیه راجعون... معنیشه نفهمیدوم چیه.... اما معنی پارچه مشکی فهمیدوم.... نا خودآگاه اشک اومد تو چشام.... 

دویدوم سمت خونه ، غروب بود... بوبام داش وضو میگرفت... با بُغض گوفتومش انگار زایر مرده... بوبام نیگام نکِرد ، با ناراحتی گُف میدونوم مِمَل.... خدا رحمتش کنه... تا همی چن روز پیشم با ایکه پیر و ضعیف نا توان بود ، با گاری برا این و او ، بار مکشید ، تا شرمنده خونواده ش نباشه.... تا ی هفته هیچ خونه ایی تو محل ، تلوزیون روشن نکِرد... 

یه روز پنجشنبه با بچه ها قرار گذاشتیم بریم اهل قبور ، رو مزار زایر.... رفتیم .... ی شمعی بالا مزارش بود ، رو به خاموشی، ... مثه آخرای عمر زایر بی رمق ، اما روشن.... مثه آخرای عمر زایر آب شده ، اما پِت پِت کنان در تلاش برا روشن موندن ... 

 

امروز به زندگی فرزندانمان فکر میکنم ....  

و به امکاناتی که در اختیارشان هست ، و در اکثر مواقع قدرشان را نمیدانند به این فکر میکنم که آنزمان نسل من در قالب نسل پدرم و نسل زایر زندگی میکرد و اکنون فرزندان ما در قالب فکری ما نمیگنجند و مثل آنروزهای ما که در قالب فکری بزرگترهایمان میگنجیدیم و باورهایشان را باور داشتیم ، نمی توانند زندگی کنند و نمی توانند باورهای ما را باور داشته باشند ، فرزندانی که از 40 یا 50 سال پیش که نسل من زندگی کرده فاصله ایی چند صد ساله گرفته ، از تاریخش چند میلیون سال فاصله گرفته ؟ آن سالها که شخصیت این داستانک 4 ماه تمام آلکس و آب یخ فروخت تا یه مکینه بخرد ، تا یک مثقال راحت تر زندگی کند ، فقط یک مثقال ، نه بیشتر ، چه باوری در وجودش کاشته شده بود تا روی پاهای تُرد آنزمانش بایستد ؟... روزگار و سبک های زندگی و نگاه ها به زندگی فرق کرده و این یک امر طبیعی و خوشایند است ، زندگی های کنونی به هیچ وجه از نظر کیفیت و آسایش و تجمل نسبی قابل قیاس با 40 یا 50 سال پیش نیست اما  و جود یک خلأ بزرگ محسوس است ، و آن اینکه فرزندان ما بخش بزرگی از باوهایشان اکتسابی و تجربی نیست بلکه وابسته و تئوری است و بیشتر به گلهای گلخانه ایی ماننده اند تا گلهایی که در طبیعت صحرا میرویند و خود را با شرایط طبیعی وفق میدهند..... من فکر میکنم گاهی لازم است فرزندانمان طعم سختی و کمبودها را بچشند تا در برابر نا ملایمات ناگهانی زندگی سست نباشند و از هم نپاشند، داستانک زایر بخشی از آنسوی سکه زندگی بود تا فرزندان امروز ما بدانند زندگی در گذشته برای خیلی از پدرها و مادرهایشان چقدر سخت و طاقت فرسا بوده و اگر چه زندگی نکردند و تلاشی کردند برای زنده ماندن اما باز هم زندگی پنداشتنش و امیدشان را از کف ندادند و اکنون آنها باید قدر زندگی و امکاناتشان را بدانند و تلاش کنند برای پیشرفت و کسب علم و دانش تا مدارج عالی و هیچ وقت نسبت به داشته هایشان ناسپاس نباشند و امیدشان را از کف ندهند و از نسل های قبل از خود عبرت بگیرند و از تاریخ خود نگسلند......