مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی


آنکه از قلمرو آتش گذر 

میکند ، کوله باری از عشق را ره توشه می بایست

و گرنه حاشا که «پروانه دل »

باشد به قصد خاکستر،

آنکه خواب ِ قاف میبیند بر بلندای قله ی آفتاب ،

دل را همچون سیمرغی پر میدهد ،

و در طمع تعبیر بهشت نیست ، که بئاتریس آنسوی 

برزخ و دوزخ به لبخندی روح را بشارت میدهد به حقیقت عشق...

و تو تازه میفهمی دل به بئاتریس

باختنت قصه ای در لحظه بود  و او دل به آن « اوی » همیشه باخت به آن هنگام که شمس دل از مولانا ربود و پرده برانداخت !!

و تو ای پر کشیده در فضای قدسی عشق , به بارگاه  کدام چشم شرفیاب شدی  که دیگر نه بئاتریس در نگاهت بئاتریس بود و نه یوسف برایت قَدَر  ِعشق ! ،

آن « او » ی همیشه که بر هستی ات تابید دیگر کدام ستاره ای را یارای آنست که در محضر آفتاب به چشم آید ؟! 

فکر می کردی که عاشقی و عشق را میدانی !

حال اینکه تو در بطن اقیانوسی لایتناهی 

ماهی کوچکی بوده ایی که آب را نمیدانستی ....

حرف های تنهایی


 ِ وقتی که مریم گریست ، 

گمانم اینبود که آنک ، مریم تمام شدنی است ! 

حواریون مُبلغ ِ طرز لبخند عشق  بودند بر اندام ِ خشم ! 

و مریم آغوش ِ باکره اش را گره بست 

بر صلیبی که عطری عیسوی داشت ... 

و در خاک ریشه کرد 

و همچنانکه نگاهش به عقد آفتاب منعقد شد 

عشق به تزویج باورهایش در آمد 

دلش آبستن شد از دوست داشتن . 

او به یاد خویش آورد 

که عشقی بی همبستر داشت 

و عیسایی بی پدر ! 

او به یاد خویش آورد 

که بی همسر هم پسری داشت ! 

«عیسی ابن مریم» ! 

او به یاد خویش آورد آنچنانکه 

عشق در انعقاد نطفه ایی می تواند 

بی لمس ِ اندام هوس آلود زن 

تکثیر شود ، 

پس بر فراز صلیب ، انتشار ِ 

عشق بر ذرات ِ کائنات کاری محال نبود ، 

او به یاد خویش آورد که روزی 

در نکاح ِ چشمی زیبا و مسحور کننده 

مُحرم شد و در حجله ایی سفید از نور 

مادر شد و مولودش 

پاره ایی از نور بود که به اِذنی در ترادُف ِ 

یک صفت ، به عشق موصوف گشته بود . 

او مریم بود ، و از نگاه ِ برنادت 

بانویی بود که اعجاز عشق در نگاهش 

آرامش را در تب ِ قلب می ریخت 

 در محضر قدسی ِ عشق ، 

آنچنانکه روح ِ مؤمنی راستین در احتضار خویش 

سر از پا نمی شناسد 

و عروسی ملبس به تور و جامه ایی سپید ، 

پر از لبخند ، دل به عشق می سپارد ، 

نگاه زیبایش و لبخند دلبرانه اش 

روح ِ دردمند و غریب ِ کویر را 

به سرپنجه هایی لطیف تر از ابریشم 

و به مهری شگفت انگیز تر از مادرانه های 

مادر ، نوازش میداد ! 

حرف های تنهایی


عشق کانون قدر و قدرتمند  ِ مسلک   ِمعشوق است و سالک با تمام شِکوه ها و خُرده هایش بر دوری  ِ مقصد و خستگی هایش ، از پای فتاده میان خون میرود اگرچه شاید سرنگون ! ، که این مقصد ، سلوکی است که قلب سالک را عاشق کرده .