مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی 49

گاهی رسیدن به آستانه های مرز سکوت حس و حال غریبی دارد....

انگار نزدیک یک آخری !

و کمی دورتر از یک سرآغاز !

مثل انتهای یک بذر و آغاز یک رویش... 

رنسانس عجیبی است...

مثل پوسیدگی برخی از شاخه های یک درخت و جوانه زدن شاخه هایی سبز و تازه...

مثل مرگ و تولدی دگرباره ...

مثل چرخش مردمک ها از منظری به منظر دیگر و رقص نور و رنگ در منشوری

که بواسطه ی چرخش نگاهی اتفاق می افتد ....

مثل یک ایدئولوژی متروک و ترسیم یک جهانبینی تازه تر...

مثل سکوت پر از یاد خدا در معبدی دور و خلوت که تو را در نیروانای عجیبی معلق کند 

همچون قاصدکی سبک که با هر تلنگری از موج باد بی وزن برقصی و خویش را

در آغوش گستره ایی احساس کنی که وسعتش بی نهایت مرتبه پهناور تر از سینه ی مادر است !

و ترنم آوایش مسحور کننده تر از لالای عاشقانه ی مادر بر جان مینشیند....

میتوان مثل همه ی اینها تصورش کرد ....

او همه ی این حالت هاست و همه ی این حالت ها او نیست !....

آنچیز که من میگویم ، چیز دیگریست ، 

او اتفاقی همیشه است و  چه دردناک است که ما همیشه ایی باشیم 

بی اتفاق او ...

او نه در منطق میگنجد و نه در عقل و فلسفه....

او در دل اتفاق می افتد و در عشق میروید و در دوست داشتن میشکفد....

و چه زیبا و چه شور انگیز و چه صمیمانه ....

آنجا که هر صدایی در مرز سکوت پایان میپذیرد

حرف های او آغاز میشود 

و آنجا که هر منیتی متروک میشود 

او گام مینهد...

و آنجا که هر دلی بی دلدار میشود 

اوست که مجنون میشود ....

انگار این غریبه آشنایی نزدیک است ....

و برای ما آشنایان ، او غریبه ایی دیرینه ....


 گاهی رسیدن به آستانه های مرز سکوت حس و حال غریبی دارد....

انگار نزدیک یک آخری !

و  کمی دورتر از یک سرآغاز  !......


          (حرف های تنهایی... سایه روشن ) 


پی نوشت:

                 تنگ هنر  دوست عزیز و جدید مذاب هاست توصیه میکنم بخوانیدش.


با درد صبرکن،که دوا می فرستمت

شما آنقدر بزرگ هستید که در کلام کوچک من نمیگنجید


دنیای کوچک ما اندازه ی باورهای بزرگ شما نیست


انگار غریبه شده ایم  با  غربت نفس های


بشماره افتاده ی شما 


نمیدانم شراب درد را از کدامین ساقیِ صبر 


پیاله پیاله سر کشیدید


که اینگونه مست ، سنگین نفس میکشید


شما را با چشم کاری نیست ، خوب میدانم


شما هرآنچه را که باید ، به دل دیده اید


چشم برای دیدن زرق و برق هاست


شما در جام دل خون ها خورده اید


شما در انتحاری مقدس در بزم آتش و خون


چه دیدید ....


که فراتر از عاشقانه ها رقصیدید 


شما به مرگ هم خندیدید ......



                  اینجا را بخوانید ..... او سیب  

                                           را به درخت پس داد




چرا شیطان به پای انسان سجده نکرد ؟

                         (( مدام میکوشم چیزی بیان ناشدنی را بیان کنم ، چیزی

                          توضیح ناپذیر را توضیح بدهم،

                          از چیزی بگویم که در استخوان ها دارم، چیزی که فقط در

                          استخوان ها تجربه پذیر است ،

                          چه بسا این چیز در اصل همان ترسی ست که گاهی

                          درباره اش گفت و گو شد، ولی ترسی تسری یافته به همه

                          چیز، ترس از بزرگ ترین و کوچک ترین ، ترس ، ترسی شدید

                          از به زبان آوردن یک حرف، البته شاید این ترس فقط ترس نیست،

                          شاید چیزی ست فراتر از هرچه که موجب ترس می شود)).... 

                            

                                        فرانتس کافکا _ نامه هایی به میلنا 



فتبارک الله احسن الخالقین....


در نگاهش هزاران آفتاب درخشید

و بر لب هایش هزاران بوستان شکفت

حیرت انگیز ترین موجود خلقت را آفریده بود

و خلایق از کران تا کران آفرینش مهیا بودند برای سجده ایی پر از رمز و راز

به پای مخلوقی شگفت که حیرت شگرف خالق را برانگیخته بود

بگونه ایی که ز آن پس لبخند هایش فُرمی دگر داشتند و نگاهش شوری دگرگونه...

همه می بایست به پای چنین تازه واردی سجده می کردند بدون هیچ استثنایی

حتی همانی که سالها عبادت نموده بود

گویی که این باید ، بایدی بی چون و چرا بود !


همه چیز از یک دلتنگی عمیق آغاز شد...

از یک تنهایی ژرف و بزرگ...

از تنهایی اویی که حس میکرد تنهاست،

نه اینکه تنها بود ، که فرشته ها همه بودند ،

اما نه آنگونه که مختار باشند 

که آنگونه بودند که باید

و آنگونه که هرچه بود ، بودند

و چیز دیگری جز هر آنچه که بودند ، نبودند....

از کجا معلوم که اگر آنان در میان گستره ی بیکران خواهش ها و هوس ها اختیاری داشتند

باز هم همانگونه که بودند می بودند ؟

و این سؤالی بود که اندوه غریبی از معنای تنهایی را بر وجودش ریخت....

او کسی را میخواست که در میان هوس های پر جذبه و خواهش های دلفریب ،

از روی اختیار او را برگزیند،

او را دوست بدارد ، به او دل بسپارد، 

دوستی و عبادت و پرستش فرشته هایی که برای دوست داشتن ، برای عبادت و برای پرستش

خلق شده بودند دیگر لطف چندانی برایش نداشت...

احساس میکرد تنهاست و بی همتا ...

عاشقی است بی هیچ معشوقی ...

قراری است بی هیچ بیقراری...

مأمنی است بی هیچ قلب شکسته ایی...

نگاری است بی هیچ نگارگری...

نگاه زیبایی است بی هیچ آینه ایی...

بهاری است بی هیچ بوستانی...

شاعری است بی هیچ انگیزه ایی برای سُرایش شعرهایش...

و خدایی است بی هیچ انسانی...

و عاقبت ، انسان را آفرید ، اوج هنرش را و حیرت اش را....

 

                         فتبارک الله احسن الخالقین

             و این جمله ، جمله ی شگفت انگیز کمی نبود....

مخلوقی متفاوت و برتر از هر آنچه که تا کنون خلق کرده بود...

همتایی برای تنهایی هایش....

معشوقی برای عاشقی هایش...

بیقراری برای قرار هایش....

قلب شکسته ایی برای آغوش پر مهرش...

نگار گری برای تصور ذهنی شکوه و جلالش...

آینه ایی برای شوخ چشمی های زیبایش...

بوستانی برای دمیدنِ دمِ بهار گونه اش برای شکوفاندن ...

انگیزه ایی برای سُرایش عاشقانه هایش...


و کدام عاشق است که معشوق را در چنین ابعادی نمی آزماید ؟!

دلبستن و دلسپردن به عشقی بزرگ در این معاشقه مستلزم سر افرازی 

معشوق است در آزمون بزرگ و حساس عاشق....

و شیطان نباید سجده میکرد!...

که اگر سجده میکرد ، معشوق چگونه محک میخورد ؟ و عیارش در این عشق چه بود ؟

اگر سجده میکرد ، باز هم همان قصه ی همیشگی، باز هم همان تنهایی و دلتنگی...

نقشه ی خدا از همان آغاز اینبود که شیطان سجده نکند... 

و اگرنه شیطان مگر میتوانست سجده نکند ؟!

او از خود اختیاری نداشت ، تنها انسان مختار بود....

چرا انسان از دو عنصر متضاد ساخته شد ؟

نقشه ی خدا از همان آغاز اینبود، 

مخلوقی از پست ترین عنصر آفرینش (( لجن ))

و متعالی ترین عنصر آفرینش (( روح خداوندی)) 

یعنی آغازی با تضادی بزرگ ...

و سجده نکردن شیطان بهانه ایی بود برای مأموریتی بزرگ و حساس و 

وسوسه هایی که میبایست از آغاز خلقت انسان آغازیده می شدند تا معشوق را به 

چالش بکشانند

تا کدامین دلها لایق چنین عاشقی بی تاب خواهند شد....


بخوانید قلم دوستان عزیز را :

سمیه سایه , زهرا ماه سلطان امپراتور بهار , فرداد سهبا ، مهرداد رفیق , کیارش , میکائیل .




 

........

از دوست به یادگار دردی دارم           کآن درد به صد هزار درمان ندهم  

 

 چه کسی خواست که من و تو ما نشویم.... 

 تنِ شمعی من بی شعله ات چه معنا دارد ؟  

بگو به آفتاب که معنای قشنگ چشم های ما به دوخته شدن به تو ،

آفتاب بودن توست نه آفتابگردانی ما.... 

 که بی تو ما مغموم ترین نگاه باغ هستیم .... 

 چه کسی خواست من و تو سهم هم نشویم.... 

 تو که فروزان ترین برهانی در همه ی باورهای من برای همه ی بودنم.....  

نکند تو تکرار زلیخا باشی و یوسفی دگربار دلیل انگشت های بریده شده بجای نارنج !... 

 بگو کدامین تمنا را به جان زیبا رویان مصر ریختی که چاقوها را

ناخودآگاه و مبهوت بر انگشت کشیدندو هیچ نفهمیدند .... 

 نمیدانم این یوسف چشمش به کجا غرق حیرت است که برق هیچ شوخ چشمی و

چاقویی یارای تلنگری بر خیرگی اش نیست.... 

 آنان مبهوت جمال بودند و یوسف غرق در بیکرانگی جلال

و شگفتی یک گستره ی عظیم و با شکوه بی انتها.... 

 آنکه در دوست داشتن دیده ی دل میگشاید ،

کدامین تمنای چشمی و کدامین طنازی دلبری را یارای آنست که به جنون بخواندش ،

به سرگشتگی ، به شیدایی ، که دیگر او ، او نیست ، که او ، اویی دگر است... 

 او حاصل دگرگونگی زیبا و شگفت و شگرف است و تولد شده در حال و هوا و

احساسی که از جنس تمناهای این دنیایی نیست....   

و عاقبت زلیخا پس از سالها رنج و منت و محنت ، دچار نگاهی شد ،

سخت بیقرار ، سخت عاشق ، سخت فراتر و زیباتر از چشم های یوسف ،

و همچون شبنمی که با تلنگری از اولین پرتوهای زرین آفتاب محو جمال طلوع خورشید میشود ،

همه ی یوسف از خاطرش بخار شد ،

محو شد و گویی تازه فهمیده بود که جرقه ی نگاه یوسف در برابر

انفجار عظیم خورشید نگاهِ دوست چه بی نهایت کوچکی است در برابر یک بی نهایت بزرگ...... 

 


حرف تنهایی 48

آنشب که دستت را


در دست آن اماراتی کثیف دیدم 


بغضم گرفت ...


افسوس خوردم برای این آغوش های گرانبها 


که به چند درهم کثیف حراج میشوند ....


دیگر شعر نمی گویم برای چشم هایت.....


دیگر ساحل شان خلیجی است....


رد پا برهنگان 50 سال پیش بر آنها


نقش بسته ....


چقدر ......... ارزان شده ایی !


                (حرف های تنهایی.... سایه روشن)



خندیدی و من فکر می کردم که دیوانه ایی ...


چقدر دیوانه ات بودم  آنروزها ....


امروز فهمیدم که تو به دیوانگی های من 


                        میخندیدی ....


               (حرف های تنهایی .... سایه روشن)