مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

به رنگ آرامش یک روح


چشمهایش به رنگ آرامش یک روح مطهر بود

و لبهایش عصمت مـــریم بود با لبخندی سرشار از مهر ...

عشق را به بکارت روح از تجاوز هوس

بر بوم  ِ شام  ِ آخر چشم هایش

به زیبایی ِ عروج مسیح

با رقص قلم موی اعجاز گر مژگانش خلق کرده بود

و با نگاهِ آبی اش بر اندام چرک آلودی از چشم هایی که

در چراگاه های عریان به چریدن آمده بودند

مینگریست و همچنانکه دوزخ را به تماشایی زجر آلود

محکوم بود ،بر درخت ممنوعه یکی یکی سیب می آویخت...

این همه مسخ را به چه تعبیر میکرد ؟

کدام رامسس در کدام هِرَم  در امان رُخام ،

لابلای مومیایی ، جاودانه ماند ؟

این همه هابیل کشتند

کدام قابیل پاینده ماند ؟

چشمهایش به رنگ آرامش یک روح مطهر بود ...

و فضای سینه اش سرشار بود از عطر پرستش ،

گیسوانش خرمنی بود که در باد میرقصید و همچنانکه دل را

مسحور آنهمه زیبایی میکرد

همه ی شب های یلدا را به یلدایی اش تداعی میکرد

انگار اهل زمین نبود ، یا اگر هم که بود همچون مسیح

به لبخندی به زفاف آسمان دلباخته بود

دلش از اینهمه چهره های عبوس که به جلیله ی موعود

برای تماشای مرگ یک لبخند آمده بودند سخت در شگفت بود !!!!

مگر هرآنکس که از بطن مهر آمده به خشم کین رفتنی است ؟؟؟

در چشم های ماسیده ام


بر سنگ فرش بدرقه ،


تصویر فصلی است که برگهایش


بر روی برگه های فصلنامه ایی


که عطر تو را میدهد یکی یکی


پیر شده اند انگــــــــــار....


کاش این پائیز هم


طعم غزل میداد لبهایت


کاش کنار بیدِ دل م ،


مجنون می ماندی


برای آن همه درود من ،


بدرود تو نا بهنگام است


این را بدان ...


سنگها زدند بر خاطر ما


و ما دیوانه وار


عشق را خطر کردیم


خب ، به رسم عشق رقصیدن هم


مرسوم است همدم آتش شدن 


هر گاه ِ بی تو ،


نگاه ِ من است بر اندام ِ خیالت


و هر قطره از باران تلنگریست


بر لب های من که طعم تو را میدهند


با بوسه ایی خیال ِ مرا راحت کن


بگذار بیدار شوم


و ببینم که بهار هنوز


پشت پنجره ی باورم هست


انگـــــــــــــــــــار.....






چه بگویم ای دل ؟....


به هرکسی که میگویی عاشقی ،


به طعن لبخندی میزند ! و میگوید :


پدر عاشقی بسوزد ....


و هیچکس نمیداند


که تو سالهاست که به این نفرین ،


سوخته ایی ....        (حرف های تنهایی)

قافله ی عطشناک ِ کویر از چروک شن ها همچون مار میگذرد


و رد پیچش ِ خسته اش گویی تازایانه ایی است


که بر گرده ی تمام ِ برده گان تاریخ ،


درد را مینوازد ، نه  بر  زه ِ سازهای هزار و یکشب دربار ها


که بر اندام ِ چشمی که آرزوهای بعیدش را


همچون عصاره ایی زلال از رنج ،


از میانِ تداعی نگاه های به دخیل خیره مانده اش که


همواره بر راه ِ معجزه ، مسیح را نقاشی میکنند میچکانـَد ،


عصاره ی این کوزه ها را بر پای کــــــدام شجره ریخته ایم


به امید به بار نشستن ِ سیبی که حوا خورد


و محکومیتی را که ما کشیدیم تا سیب پس دهیم !


من و کــودک درونم از ساربان گله داریم !


من و کودک درونم از خستگی فقط به مرگ می اندیشیم ...


من و کودک درونم از ترس مرگ ،


" کبوترهای سهراب " را همیشه نقاشی میکنیم


و همیشه زمزمه میکنیم که "مرگ پایان کبوتر نیست" ...


من و کودک درونم گاهی با صدای جرس


آشفته از خواب ِ کویر بر میخیزیم


و برای پستان ِ سخاوتمند مادر گریه سر میدهیم،


نه بخاطر شیرش ، که محتاج و حریص گوش جان سپردن


به طبل تپش های حوالی ِ سینه اش هستیم ...


اکنون سالهاست که بوف کور صادق نشسته بر


شاخسار نگاه خنزر پنزر کویر


و خنده های مشمئز کننده ی لب های چروک این پیر


مرا به سخره گرفته و من ،


همچنان که به شماطه ی بی وقفه این چرخه چشم دوخته ام


آرام آرام به خواب پا میگذارم  و میبینم " کـافـکـا "را


در محکمه ایی بی ابلاغ جرم !


و حکمی بی مجــــــــرم !


و ارتکاب به خطایی که فلسفه ، مرتکبش کرده


و منطق تبرئه اش میکند !!!


تشنه تر از هر برگ ...


سخت تر از هر سنگ ...


از پشت پنجره ی دلتنگی


چشم به راهت هستم ...


کی می آیی ؟...


*******************************



مبادا " گرفته " باشی ،


که شهری را به نماز آیات وا میدارم .....



*******************************


سبوی تشنه به عشق م را


در برکه ی زلال نگاهت


با ساغر جام احساست


لبریز کن ....



*******************************


هزار پیامبر هم که با هزار معجزه بیایند


باز هم عاجزند که مرا احیا کنند ...


عاقبت ، نگاه تو همان با دلم میکند


که مسیح با مرده گان .....