مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

خاطرات آبادان

 ضمن عرض سلام حضور همهء دوستان عزیزم، چند وقتی است احساس میکنم فضای مذابها زیاد از حد غمباره و یکنواخت و عرفانی شده ، بهمین خاطر جهت رعایت سلیقه ها و روحیات مخاطبین و دوستان عزیزم در مذابها، تصمیم گرفتم داستانک طنزی را تحت عنوان خاطرات آبادان در چند قسمت منتشر کنم امیدوارم که مورد پسند همهء دوستان عزیزم واقع گردد، همیشه شاد و خوشحال و سرافراز باشید.   و اما.....  

 

 

اسمش عزیز بود، ما بش میگفتیم عزو آپارات 

توی بازار کویتی ها از خروس خون تا شغال خون مثه سگ ، سگدو میزد ، شاگردی میکرد برا  روزی یه تومن! تازه اونم تابستونا که مدرسه نمیرف ، روزی یه تومن بش میدادن!! 

اما ایام مدرسه که فقط بعدِ ظهرا میرف ، روزی پنزار بش میدادن!!! 

اندام لاغر و نحیف و استخونی و  ریزه پیزه ایی داشت، مثه یه اسکلتی که گوشتاشه تراشیده باشن و یه پوستی روش کشیده باشن،باضافهء کلهء گنده ش که بزور روی او تنِ مارمولکیش حملش میکرد، کلهء عزو بطرز مسقره ایی تقسیم شده بود، یه برآمدگی جلو کله ش بود، یعنی درست بالای پیشونیش که مثه اتوبوس بنز 302 بود، دوتاهم بر آمدگی در قسمت پشت کله ش بیداد میکرد، ایی سه برآمدگی کلهء عزو آپارته سه قسمت کرده بود، درست مثه سه تا تپهء بهم چسبیده! به همی خاطر بعضی وختا ، بش عزو سه کله هم میگفتیم.....  

یادمه وقتی مدرسه میرفتیم ، همی که موهامون یذره نوک میزد، ناظممون میومد از تو صف مثه گوجه سیب زمینی جدامون میکرد و با تی پا مینداختمون بیرونه صف و میگف: یالا... همی حالا برین سلمونی ایی کدوهاتونه کچل کنین و زودی برگردین.... 

او موقه ها نرخ کچل کردنِ هر نفر پنزار بود، سلمونی از همهء ما نفری پنزار میگرف اما از عزو بدبخ پونزه زار...! وختی هم عزو بیچاره بخاطر ایی یه شهر و دو نرخ اعتراض میکرد، سلمونی که از او پیرمردای اعصاب خراب بود با پس گردنی میزد پسِ کله عزو و تو سرش داد میزد: می کوری؟! تو آینه نگاه کو .... ببین تو یه کله داری یا سه کله؟! پدر صاحابوم در اومد تا ایی جزیره هایِ کچل کردوم!..... عزوی فلک زده هم دیگه نوطوقش در نمی یومد.... 

بگذریم ، سرتونه درد نیاروم _ ایی عزو آپارات یا همو عزو سه کلهء خومون برا خودش یه مغزی بود.... 

چی داروم میگوم؟! 

یه مغزی؟! 

جانه خودوم سه مغزی بود ! از قدیم میگن هر کی بامِش بیش ، برفِش بیشتر! حالا اینم سه کله بود دیگه! مغزِشم سه تا یی بود لابد!!! .....  

 

 

 

......او موقه ها وضع مالیِ باباهامون خوب نِبود، از صب میرفتن پالایشگاه برا شرکت نفت جون میکندن ، کارگِری میکردن تا غروب برا ماهی 250تومن، اونم با هف هش ده سر عایله! 

او موقه ها زندگی ایجور فانتِزی نبود که هی بگن 2تا بچه کافیه، هر خونِواده ایی برا خودِش یه تیمِ فوتبال بود! همیشهء خدا هم ،هشتِمون گروهِ نهِ مون بود.... 

او موقه ها بلیط سینما رکس5 تومن بود ، حالا بمونه پولِ باسورک و سیگارایِ قایمکی و هزار کوفت و زهرِ مارِ دیگه، ما هم خو بچه کارگر بودیم ، راسِش نداشتیم هی هروز بریم سینما، هر یکی دو ماهی یبار جور میکِردیم میرفتیم صفا سیتی..... به همی خاطر اکثر وختا میرفتیم خیابون شامورتی بازی سِیل میکِردیم یا شبا میرفتیم درِ خونهِ عزو اینا یه ساعت موخشه تیلیت مکِردیم تا جند سکانس فیلم برامون تعریف کنه و ما کیف کنیم.....با بدبختی راضیش میکِردیم  ایی جندتا سِکانسه مفتی برامون تعریف کنه ، با ایی کله ش میخواس برا همو چندتا سِکانسِ چند سانیه ایی نِفری یریال ازمون بتیغه! ایقد ایی ببِشر مارمولک بود! 

اما اگه مثه مأمورای ساواک 20 تا نا خونِشه میکشیدیم عمرا" قبول بکرد یه فیلمه از اول تا آخر بدون پول برامون تعریف کنه!..... مثه یهودیا پول پرست بود. 

خلاصه سرتونه درد نیاروم، ایی عزو آپارات ّبا کله سه مغزیش استعداد عجیبی تو حفظ کردنِ متنِ و همی طور تقلیدِ صدا و در آووردنه ادا و اطوارایِ هنرپیشه های فیلما داشت، ایی لا مصب هی روزی یه تومناشه جم میکرد آخرِ هفته ها میرف سینما رکس مثه سگ زل میزد به ایی پردهء سینما ، ایی فیلمه از اول تا آخرِش تو ایی کله سه مغزیش حقظ میکرد ! بدونِ واو نداز !! یه چی عجیبی بود ، نمیدونوم جن بود ، آدمیزاد بود ، چی بود؟!!!.....

یعنی اگه او موقه ها یه صاحاب خدایی داشت میفرستادِنِش آمریکا ، تو هالیوود معرف میشد به عزو آنتنی کوئین.... یا بفرستادِنش هند.... میشد عزو راج کاپور..... اما مو فِک میکونوم با ایی قد و قوارهء مسقره ایی که او داشت اگه برفت اروپا نونِ جری لوئیسِ آجر میکرد، با ایی چِشاش می فولوکس واگن بود، کله شم می اتوبوس بنز 302 ،خو اگه تو فرنگ اینه ببردن رو پرده سینما، هرکی بدیدِش از خنده نمی شاشید تو خودِش؟؟.........  

 

 

 

خلاصه جمه شبا که ما آس و پاس بودیم و حوصِله مون سر میرف، جم میشودیم نِفِری پنزار میذاشتیم رو هم و میرفتیم دِرِ خونه عزو اینا بِش میگفتیم : جانه خودت  ایی آپاراتِته بیار یه فیلمی برامون تعریف کن تا حال کنیم .... 

اونم اول نِفِری پنزارامونه میگِرِف بعد میرف آپاراتِشِه میاوورد پشتِ خونِشون یه جا دِنجی بود می نِشِسیم  رو دمپایی یامون ، او وخت  عزو آپاراتِشِه روشن میکِرد و ما خر کیفه میکِردیم.... 

خدائیش سینما عزو دِسه کِمی از سینما رِکس نِداش...... جانِه خودوم حقِشِه خورده بودِن ،  والا ِجا ظهوری  باس  اینه میبردِن تو سینما ، نوچه فردینِش میکِردن..... 

ایی عجوبه یِطوری ایی فیلمه به کمک ای آپاراتِش تعریف میکِرد که ما عینه همی جِن زِدها ماتِمون میبرد.... 

حالا بِشنویین از آپاراتِش.... 

آپاراتِ عزو تشکیل شده بود از یه لامپِ دویستی که اِنتِهاش بریده شده و پرِش آب کِرده بود که تو وِسطِ یه کاتونِ مستِطیل شِکل کارِش کذاشته بود و یه چراغ لیت پشتِ ایی لامپ گذاشته بود و جلو کارتونه سوراخ کِرده بود و از بالا ایی کارتن یه شیار درست کِرده بود که فیلمای کهنه و بریده شدهء بصورته متری از آپارتچی سینما رِکس میخرید و اونایِ از شیار بالای کارتون عبور میداد و از پشت لامپ رد میکِرد و وختی تو شب چراغ لیته پشت لامپ روشن میکِرد ، ایی لامپ مثه ذره بین عمل میکِرد و تصویر فِرِم های فیلم میوفتاد رو دیوارِ پشتِ خونِشون و بعد عزو شروع میکِرد به تعریفِ کردنه فیلم..... 

و ما هم تو ایی سینما پنزاریه عزو چِنان محوِ ایی فیلم تعریف کردِنه عزو میشدیم که نمیدونِسیم کی ساعت از نیمِه شب گذشته!... 

زِمان گذش و گذش و جمِ او موقه های ما هر کدوم رف زیرِ یه سِتاره.... 

یه تِعدادی درس خوندِنو رفتِن فِرنگ بِرِی خودِشون کِسی شدن ، یه تعدادی تو جنگ شهید شدن .... یه تعدادی مثه باباهاشون استخدام شرکت نفت شدن.....  

اما هیچکس نفهمید عاقِبتِ عزو چی شد ..... 

هیچکس نفهمید ایی مغزِ ناشناختهء سینمای کِشورمون چی شد و چه سر گذشتی براش رِقم خورد.... 

 

 

سی و چهار سالِ بعد......... 

 

همی چند وخته پیش توی احمد آباد چِشموم به کاکاش خورد! 

تا مونه دید ، دوید سمتوم .... بغلوم کِرد.... مونم عینه همی دیوونه ها تو خیابون چِنان فریادی از شوق کِشیدوم که همه برگشتِن نِگام کردن ، گفتمِش: پ کجایین؟! لامصبا !؟ خونوادِتا" شدین یه قطره روغن ، آب شدین رفتین تو زمین؟ 

گف، دس به دِلوم نِزار... کا .... خیلی وخته از آبادان رفتیم، یکی دوروزه اومدیم سر بِزنیم به آبادان ، خیلی دلِمون سی همشهریا و آبادان تنگ شده بود... 

بی دِرنگ گوفتوم عزو کجایه؟ 

بِرا یه لحظه خشکِش زد و اشک تو چِشاش حلقه زد.... 

تِمامِ وجودوم سست شد.... 

گوفتوم عبدو چِته؟..... چی شده  کا ؟.... 

گفت: سالِ 65 تا حالا خبِری ازِِش نداریم.... 

نمیدونیم تو جنگ چه بِلایی سِرِش اومد... 

همه جا سراغِشه گِرفتیم... 

بعدِ ایکه به جبهه رف دیگه هیچوخت بر نِگشت.... 

هیچکی ازِِش هیچ سراغی نِداره.... 

نه خِبره شهادِتِشه بِمون دادن ... نه اِسارِتِش.... نه استخوناشِه برامون آوردن نه پِلاکی و نه نام و نه نِشونی...... 

زِِدوم زیرِ گریه..... 

.................................عزو جان .... حالا که داروم ایی خاطِرهء بعدِ 34 سال تکمیلِش میکونوم، خیلی چیزا بِت بدهکاروم...... 

سگ خودوموم....  

مونِه ببخش کا..... اگه تو نِوشتنه خاطِرهامون، گنده تر از دهنوم حرف زدوم..... 

اوموقه ها نمیدونِسم دسِ سرنوشت ، بِرات چی میخواس بنویسه.... 

 

قربونِ او اندامِ نحیفِت بِروم..... 

چه میدونِسوم یه روزی قِراره فدای خاکِ ایران بِشه..... 

و اگرنه زیپ دهنمو میکِشیدوم و دِسامِ قلم میکِردوم.... 

و غلط میکِردوم خاطراتِته اوجوری به مسقره بنویسوم..... 

عزو جان.... هلالوم کن ، کا..... بخدا از اینجا تا او وره آسمون چاکِرِتوم..... 

 

 

                                             پایان