وای ...
چه بی تابم میکند
یک دلِ تنگ
یک فاصله
یک حوصله
که به تنگ آمده از
هفت گاو لاغر
و هفت خوشه ی خشکیده ی عشق
بر صحن پلکهای خواب.....
من تعبیر میبافم ،
زیبا ....
بر تن فلسفه ایی
که تسکینم دهد ....
من مصرِ خواب هایم را
با قحطی تو
آشفته نمیخواهم ....
من لبریزم از زلیخا
من هزار و یکشب تا هزار و یک صبح
نخوابیدم و نشستم
تا هزار و یک روایت عاشقانه برایت بنویسم
تا تو باور کنی که در لم یزرع ترین دلها
اگر نگاهی عاشقانه بکاری
جنون میروید ...
تیشه که سهل است فرهاد کار شاقی نکرد اگر
بیستون را بخاطر شیرین شهرت داد
عشق وقتیکه فرمان میدهد
میتوان با مژه و اشک ،
جهان زیر قدم های تو را
آب و جارو کرد ....