مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

قافله ی عطشناک ِ کویر از چروک شن ها همچون مار میگذرد


و رد پیچش ِ خسته اش گویی تازایانه ایی است


که بر گرده ی تمام ِ برده گان تاریخ ،


درد را مینوازد ، نه  بر  زه ِ سازهای هزار و یکشب دربار ها


که بر اندام ِ چشمی که آرزوهای بعیدش را


همچون عصاره ایی زلال از رنج ،


از میانِ تداعی نگاه های به دخیل خیره مانده اش که


همواره بر راه ِ معجزه ، مسیح را نقاشی میکنند میچکانـَد ،


عصاره ی این کوزه ها را بر پای کــــــدام شجره ریخته ایم


به امید به بار نشستن ِ سیبی که حوا خورد


و محکومیتی را که ما کشیدیم تا سیب پس دهیم !


من و کــودک درونم از ساربان گله داریم !


من و کودک درونم از خستگی فقط به مرگ می اندیشیم ...


من و کودک درونم از ترس مرگ ،


" کبوترهای سهراب " را همیشه نقاشی میکنیم


و همیشه زمزمه میکنیم که "مرگ پایان کبوتر نیست" ...


من و کودک درونم گاهی با صدای جرس


آشفته از خواب ِ کویر بر میخیزیم


و برای پستان ِ سخاوتمند مادر گریه سر میدهیم،


نه بخاطر شیرش ، که محتاج و حریص گوش جان سپردن


به طبل تپش های حوالی ِ سینه اش هستیم ...


اکنون سالهاست که بوف کور صادق نشسته بر


شاخسار نگاه خنزر پنزر کویر


و خنده های مشمئز کننده ی لب های چروک این پیر


مرا به سخره گرفته و من ،


همچنان که به شماطه ی بی وقفه این چرخه چشم دوخته ام


آرام آرام به خواب پا میگذارم  و میبینم " کـافـکـا "را


در محکمه ایی بی ابلاغ جرم !


و حکمی بی مجــــــــرم !


و ارتکاب به خطایی که فلسفه ، مرتکبش کرده


و منطق تبرئه اش میکند !!!