قافله ی عطشناک ِ کویر از چروک شن ها همچون مار میگذرد
و رد پیچش ِ خسته اش گویی تازایانه ایی است
که بر گرده ی تمام ِ برده گان تاریخ ،
درد را مینوازد ، نه بر زه ِ سازهای هزار و یکشب دربار ها
که بر اندام ِ چشمی که آرزوهای بعیدش را
همچون عصاره ایی زلال از رنج ،
از میانِ تداعی نگاه های به دخیل خیره مانده اش که
همواره بر راه ِ معجزه ، مسیح را نقاشی میکنند میچکانـَد ،
عصاره ی این کوزه ها را بر پای کــــــدام شجره ریخته ایم
به امید به بار نشستن ِ سیبی که حوا خورد
و محکومیتی را که ما کشیدیم تا سیب پس دهیم !
من و کــودک درونم از ساربان گله داریم !
من و کودک درونم از خستگی فقط به مرگ می اندیشیم ...
من و کودک درونم از ترس مرگ ،
" کبوترهای سهراب " را همیشه نقاشی میکنیم
و همیشه زمزمه میکنیم که "مرگ پایان کبوتر نیست" ...
من و کودک درونم گاهی با صدای جرس
آشفته از خواب ِ کویر بر میخیزیم
و برای پستان ِ سخاوتمند مادر گریه سر میدهیم،
نه بخاطر شیرش ، که محتاج و حریص گوش جان سپردن
به طبل تپش های حوالی ِ سینه اش هستیم ...
اکنون سالهاست که بوف کور صادق نشسته بر
شاخسار نگاه خنزر پنزر کویر
و خنده های مشمئز کننده ی لب های چروک این پیر
مرا به سخره گرفته و من ،
همچنان که به شماطه ی بی وقفه این چرخه چشم دوخته ام
آرام آرام به خواب پا میگذارم و میبینم " کـافـکـا "را
در محکمه ایی بی ابلاغ جرم !
و حکمی بی مجــــــــرم !
و ارتکاب به خطایی که فلسفه ، مرتکبش کرده
و منطق تبرئه اش میکند !!!