مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ...

  ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﺎﻍ ﺳﺒﺰ ....

  ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ! ﻣﺜﻞ ﺩﻭ ﺑﻬﺎﺭ .... 

ﻭ ﻣﻦ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﻭ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ...

  مرا نوشت میان غزل های یادگاری اش .... 

بر بستر شرم سرخ گونه هایش ....

 مرا سرود با لبانی به رنگ لاله .... 

مرا نواخت همچون آوای موسیقیایی اسرافیل .... 

و من از هزاران سال خفتگی سر برآوردم از مدفن خاک ، 

همچون پروانه ایی از میان  پیله ...

 در صحن نگاهش نامم را فراموش کردم....

 او عاشق بود ... 

مجنون را آفرید ...

 معشوق بود .....

 لیلی را .... 

برای شیرین ، بیستون را .... 

برایش یک دیوان از دیوانگی هایم سرودم ....

برای لعل شیرینش.....

برای موی مشکینش.....

و او دیوانم را با همه ی دیوانگی هایم جاودانه کرد ....

و من دانستم که او معشوق های خویش را والا مقام میسازد ....

حتی اگر در چاه حسد افکنده شوند !

و من دانستم که او در  عشق  ،  رقیب را بر نمی تابد

 و عشق بی رضای او یعنی درد .....

یعنی هجر .....

یعنی آواره گی و سرگشتگی .....

یعنی قربانی دادن ....

باید می نواختم ....

حتی اگر بتهوونی کور باشم .....

شرط اینبود که عاشق باشم .....

وتقدیر به زیر پنجه هایم به زانو افکنده شد ...

باید میساختم ....

شدم میکل آنژ ....

و از دل سنگ های آبستن ، فرشته ها را بیرون کشیدم .....

شدم شکسپیر ....

و با اعجاز واژه ها معجزه نوشتم .....

و در رمئو و ژولیت همه باورم اینبود که در عشق 

باید در برابر معشوق ، خویش را فراموش کرد 

و رفت تا هر کجا که معشوق میرود 

حتی اگر  به مرگ داخل شود ....







نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد