مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی 21

آخرین شام مسیح بود.... 

 

و در تقدیر فردا 

 

پیکری عریان بر صلیب میخکوب..... 

 

و مونالیزا لبخندی تلخ میزد 

 

به حالِ همه نابینایانی که معجزهء عیسی را باور نکردند ..... 

 

شکوفه ها چه ژکوندند !....  

 

وقتیکه بهار تصنعی میشود ! 

 

و پوست چروکشان  ،

 

تراژدی چهره به چروک نشسته ایی را ماننده است 

 

که چند ده پائیز را عبور کرده 

 

 و در چند دهمین ایستگاه پائیز  

 

به مرز قرمز مرگ رسیده..... 

 

و در آخرین برگ از این تراژدی.... 

 

دیگر نه از مسیح خبری هست و  

 

نه از معجزه ایی که مرده را زنده میکرد !..... 

 

( حرف های تنهایی ... سایه روشن ) 

 

پی نوشت: ادامه پست قبل در همان پست نوشته خواهد شد. 

نظرات 23 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:25 http://kahkashan51.blogsky.com

آری سپهر عزیز... براستی آنگاه که بهار تصنع ای گردید سبزه
چه امیدی به رویش دوباره دارد بلبل حبس را به همچنین بهاری ترجیح میدهدو.............مرگ عشق.وآنجاست که آخرین معنای لبخند مونالیزا رمز گشایی میگردد....

لام مهرداد جان...
مرگ عشق» و آنجاست که آخرین معنای مونالیزا رمز گشایی میشود... و حسرتی که در واپسین لحظه های بودن بر لب هر درختی میخشکد و آشکاره شدن حقیقتی که در قالب معجزه رخ نمایان کرد و باورهایی که مفت باختند....
رمز گشایی لبخند مونالیزا....
چه زیبا گفتی برادر جان.

عسل یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:37 http://abip51.blogfa.com/

سلام اقاسپهرباباعجبه قدم رنجه فرمودید وب بنده رونورافشانی کردیدنه بابامن مال این حرفام که شعربگم کپی میکنم ناپیدایید

والله از خدا که پنهمون نیست از شما چه پنهون که در لینک آدرستون دچار اشباه شده بودم و هر چه روی لینکتون کلیک میکردم تیرم به سنگ میخورد تا خلاصه اینکه مثه ایکیو سان نشسم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که آدرستونو اشتباها" لینک کرده بودم و بدینوسیله اصلاح نمودم.

بهنوش یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:15 http://saeqeh.blogfa.com

جدیدا"اینجا که میام نمی تونم کامنت بذارم!
شکوفه ها چه ژکوندند!عالی بود

سلام بهنوش بانو....
چرا ؟
مشکلی در کامنت گذاشتن دارید؟

ممنونم که سر زدی دوست قدیمی ام.

جوجه اردک زشت یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:50

سلام دوست خوبم


و مونالیزا لبخندی تلخ میزد
به حالِ همه نابینایانی که معجزهء عیسی را باور نکردند .....

چسبید. فریب ما به دیدن است آنچه را که چشم نمی بیند انکار می کنیم.واین تراژدی برگ کج فهمیست. اه آخرین شام مسیح ....جهان جام شوکران نوشیده است بی آنکه مسیح برخیزد و دم بدمد در این وانفسای کبود
مرز قرمز مرگ بهارروی کدام پاشنه می چرخد؟

فریب ما به دیدن است آنچه را که چشم نمی بیند انکار می کنیم.واین تراژدی برگ کج فهمیست

همینه ، قسمت بزرگی از مفهوم نوشته ام.....

و قسمت دوم اینکه : زمان از گذشتن خسته است !

انگار پیر شده .....

برای شکفتن به فکر چاره ایی باشیم....

انگار دیر شده !!! (سایه روشن )

ممنونم دوست عزیزم....
جمله ات آینه ایی بود محدب در مقابل حرف های تنهایی ام.

فرداد یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 15:21 http://ghabe7.blogsky.com

مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی
در بگشای.....
....
چه میکنه این قلم بی ریای تو سپهر...

سلام فرداد جان....
برای شکفتن بفکر چاره ایی باشیم ،انگار دیر شده....
مانا باشی برادر جان...
یا حق.

سهبا یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 15:48 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام برادرم . از صبح خوندمتون ها ! نگید نیومدم ! اما کامنتم رو بگذارید به حساب بدهکاریم تا دوباره بیام ! شرمنده .

ما همیشه به شما بدهکاریم خواهر جان...
کامنتت را هم از حسابمان کم کنید کمی قرضمان سبک تر شود....
قدمتان بروی چشم.

خدیجه زائر یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 17:24 http://480209.persianblog.ir

سپهر عزیز باور کن مسیح هست...........بهار هست ........تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز.......

باور میکنم خدیجه بانو.... باور دارم.... که در موردشان نوشته ام.... فقط خواستم تلنگری بزنم بر باورهایی که معجزه را باور ندارند..... مبادا دیر شود.....
سپاس از حضورتان دوست عزیز.

آناکارنینا یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 19:45 http://www.anacarnina.blogsky.com/

چقدر حس کردم واژه واژه اش را.

سلام دوست عزیز...
حضور اولینت را خیر مقدم میگویم....
خوشحالم که واژه ها را حس کردید....
سپاس از حضورتان.

منیژه یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:38 http://nasimayeman.persianblog.ir

شکوفه ها چه ژکوندند!
وقتیکه بهار تصنعی میشود!
سلام سپهر عزیز...مثل همیشه زیبا و پر از یک دنیا حرف ناگفته...

سلام منیژه عزیز...
چه عجب دوست خوبم ....
دیروز به کلبه ات آمده بودم ، هنوز همون پست قبلی بودی....
اینروزها کم پیدائید ! امیدوارم حالتان خوب باشد، سپاس که فراموشم نکرده اید.

سهبا دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

معجزه مسیح عشقی بود که در قلب او جریان داشت و با همان عشق بود که مرده را زنده می کرد ! همان مهری که در ابراهیم جریان داشت و با گرمای عشق به آتش می رفت و آتش را شرمنده از سوز و گداز درونی ملتهب از عشق می نمود و شرمندگی آتش ، گلستانی میشد بر خلیل ! یا که همان محبت بی پایانی که قلب دردمند محمد (ص) را در برابر همه ناملایمات به تاب آوردنی ستودنی می آورد ، چرا که می دانست راه عشق ، راه پرپیچ و خم و سراسر دشواریست که اگر نگاهت به بالا نباشد ، تنها خارها را می بینی و سنگهای افتاده بر مسیر را و از تمام زیبایی های آسمانی آن بی نصیب خواهی شد ...
بهار و درختان و شکوفه ها و پاییز و زمستان و هر آنچه که ساخته آفریدگار عشق است که رمز عشق را خوب می دانند .... این ماییم که غافل می شویم از این راز پرشکوه خلقت ...

سلام برادرم . نمیدانم چه گفتم . در برابر نوشته های شما همیشه کم می آورم . باور کنید صفحه مذاب ها دو روز است در جلوی چشمانم باز است و من نمیدانم چه بگویم که شرمندگی ای مضاعف در پیش نداشته باشد . ببخش برادر آسمانی ام .

سلام سهبای عزیز....
عشق در وجود مسیح...
مهر در وجود ابراهیم...
محبت در وجود محمد...و همه پدیده ها که ساخته آفریدگار عشق است و ما که غافلیم....
و دیر باور...

""برای شکفتن بفکر چاره باشیم، انگار دیر شده....""
من میخواستم همین را بگویم خواهر عزیزم.... همین یک جمله و در لابلایش همان جمله هایی را که شما بیان فرمودید....
سپاس از حضورت و کامنت زیبایت خواهر جان.

مهدی دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 http://kolveyeviranedelam.persianblog.ir/

سلام دوست عزیز
حالتون خوبه
مثل همیشه عالی بود

سلام مهدی جان....
ممنونم برادر...
حال شما چطوره....
سپاس از اینکه یادم نمودی...
امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی...

آرام دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 15:43 http://www.khialebehesht.blogfa.com

لب هایش همیشه روی هم بود. حرفی نداشت که بگوید. سالی، ماهی، یک چیز داغی را در چشمش حس می کرد. بعد هم می افتاد از چشمش. همان طور که "او" مدت ها پیش از چشمش افتاده بود. سرش را که بلند کرد، رفته بود. و اثری از "او" نبود. قدمهای کوتاه و آهسته بر می داشت. همیشه همین بود... لب های روی هم و قدم های آهسته...

به یک جایی رسید. که پر بود از آدمها. که همه با هم، حرف می زدند. اصلا کسی به کسی گوش نمی داد. به دنبال "او" می گشت. نه به خاطر "او". بلکه به خاطر خودش. می خواست لب هایش از هم فاصله بگیرند و اگر صدایی بود، در بیاید و بگوید که زندگی محتاج "او"ست!

نمی شد... پیدایش نکرد... "او" به دردی مبتلا شده بود. "او" مرده بود...

و حالا که " او "مرده بود.... دستهایی بجای لبهایی و واژه هایی بجای صدایی حرف میزنند ! با روحِ " او " ، " او " که رفته بود و اثری از او نبود...
در میان ازدحام همه آدمهایی که با هم حرف میزدند و اصلا" کسی به کسی گوش نمیداد ، یک آدم بود که سراپا گوش بود و سراپا چشم ، که دوخته بودش به لبهایی که همیشه روی هم بود به چشم هایی که یه چیز داغی را آبستن بودند، به لحظه های گاه گاه تولد اون قطره داغ به قدم های آهسته عابری که رد خاطره ها را چه صمیمی و چه عاشقانه از زیر غبار زمان غبار روبی میکرد ' خاطره های متبرک.... من میدانم روزی همان لب های بسته باز می شوند و بالبخندی خواهند گفت که " او " نمرده بود....

مهدی سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:41 http://kolveyeviranedelam.persianblog.ir/

سلام سهیل جان
اگه میبینی بروز نیستم از روزگارم
اینم خوب میدونم خیلی دارم برای خودم سخت میگیرم همش فکر میکنم به آخر همون خط که میگن رسیدم در صورتی که خوب میدونم این روزها تکرار نمیشه
اگه وقت کردی سری بزنی خوشحال میشم
آپم دوست عزیز

سلام مهدی جان.....
پایان خط زاییده ذهن نا امیدانی است که کرامت پروردگار را باور ندارند...
اما برادرجان بعید میدانم که ناباور باشی کرامت آن مهربان را...
بچشم و مشتاقانه برای خواندنت می آیم.

دختر مردابی سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 http://www.mianboribedaria.blogsky.com

یادت باشد پیکر عریان میخکوب بر صلیب دوباره از خاک و خاکستر خویش برخواست.
یادت باشد که مسیح بی مرگ ماند درست مثل معجزه هایش
و به همان معجزه سوگند که تا ذره ای از ایمانمان باقی است بهارهایمان تصنعی نخواهد شد و ما در هیچ ایستگاه پاییزی ماندگار نخواهیم شد
آنگاه خواهی دید که پوست به چروکی نشسته مان در تازگی بهار شکفته خواهد شد و آخرین برگ این تراژدی از امید آمدن بهار به سبزی می رسد...
تا ایمان هست معجزه مسیح تکرار شدنی است

سلام سپهر عزیز
زیبا بود واژه ها و تشبیه هایی که به کار می بری یک مهر انحصاری می زنند به سایه روشن هایت آنوقت وقتی آنها را می خوانی باور می کنی که این جمله فقط باید قطره ای از مذابهایی باشد که همیشه هرم حضورش دلگرممان می کند

سلام سمیه عزیز...
ما هم به همین سوسوی نور باقی مانده از ایمانمان دلخوشیم، و به لحظه لحظه افروختگی اش و به بی مرگی معجزه هایی که در لایه های پنهان و آشکار زندگی مان در مقابل چشم های بسته و گاه نیمه باز و ضیعیفمان اتفاق می افتند و همه امیدمان این است که در آخرین ایستگاه پائیز عاقبتمان بخیر باشد و رویمان سفید و قلب هایمان پاک..... باید بفکر چاره باشیم ، انگار دیر شده....

ممنونم از کامنت زیبایت و از اینکه جان مطلب را کنکاش کردی و از حضور همواره ات دوست عزیز.

مینا سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 http://diryazood.blogsky.com

این روزها کسی برای خود نمی میرد
اینروزها کسی برای آدمی نمی میرد
اینروزها آنقدر از زندگی دور افتاده ایم
که مرگ نیز مفهومی عبث و بیهوده است
نه از مسیح و نه از دم زندگی زای او خبری نیست...
سلام دوست عزیز
تراژدی فقدان معجزه هایت بسیار تاثیرگذار بود...
موفق و پیروز باشید.

سلام مینا بانو...
اینروزها روزهایمان تکرار مکرر پائیزهاست...
اینروزها روزهایمان فقط رنگ و لعاب روز را دارند اما بی روح و در خنده هایمان روح خنده پزمرده است و در اعمالمان انگیزه پوسیده و در باورهایمان میراث است که حرف اول را میزند.... من میگویم باید بفکر چاره باشیم تا دیر نشده....
ممنونم مینا بانو هم از حضورت و هم از نظرت دوست عزیز.

مینا سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 http://diryazood.blogsky.com

سلام دوست خوبم
بنظرم زندگی موقعی رنگ پاییز گرفت که ما حتی بخاطر خودمان نیز حاضر به انجام کاری نیستیم...اوج بی انگیزگی...اوج بی علاقگی...نرفته خسته...نگفته بسته...ندیده سیراب...از درون فرو میریزیم به آهستگی و آنقدر آهسته که صدای فروریختنش را نشنیدیم...
کاش میتوانستم احساسم را فریاد کنم...فریادی که خود بیدار شوم شاید...

سلام مینا بانو....
زندگی ما هم مثل طبیعت ، فصل دارد و سرتاسرش پائیز نیست و همیشه هم بهار نیست، زمستان دارد ، تابستان دارد....
احساست را اگر نمیتوانی فریاد کنی، بنویسش تا هم خودت را و هم دیگران را بیدار کنی البته بعید میدانم که خواب باشی دوست فرزانه ام.
مانا باشی مینا بانو.

آرام سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:31

یاد سال های ناسروده که می افتم
هم بازی کودکی هایم تیله هایش را
کنار آواز پروانه ها می یند
و با کتشی هایش
ایوان شمعدانی ها را فرش می کند
حالا فکر می کنم
چند سال از تیله ها بزرگتر شده ام ؟
چند سال از کاشی ها ؟
سکوتی که از اردیبهشت کودکی ها
تا امروز صبوری کرده می شکند
سکوتی سبز ، همرنگ تیله ها
امروز دستم را گرفتی
و تمام دنیای من کف دستهای تو جا ماند
این بار که دیدمت همراه دست هایت
یک تیله ی کوچک سبز برایم بیاور
باور کن هنوز آن قدر کودکم
که تمام دنیایم در همان تیله ی سبز خلاصه می شود
آه ... ستاره ی سبز من
صدای ساز می اید
عنکبوتی دارم
که گاهی تار می زند
می خواهم او را نشانت دهم
هم اتاقی من عنکبوت سبزی است
که آواز پروانه ها و لبخند سنجاقک ها را شکار می کند
نمی دانی چه لذتی دارد
گهواره و گریه و خواب
آخر این فصل دوباره زاده می شوم
با یک ستاره ی سبز در قلبم
و تیله ای سبز در دستم


مریم اسدی


سلام آرام عزیز
ممنونم از شعرهای زیبایی که هدیه ام میکنی و ممنونم از انتخاب های زیبایت
مانا باشی دوست عزیز.

سهبا سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . استاد قهرمان در پست بزم مهتاب با شما سخنی گفته اند برادرم که اگر دوست داشتید به ان مراجعه نمایید .

باز هم که اشتباه فرستادی خواهر جان

جوجه اردک زشت سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:28

سلام
حقیقت آینه بود در دستان خداوند به زمین افتاد هزار تکه شد و هرکس تکه ای برداشت و به آن نگریست گمان کرد تمام حقیقت را یافته
نمی دانم چرا یاد قصه پیل و تاریکی افتادم
پیل اندر خانه تاریک بود....
ممنون بابت نظرات به جا ومنطقی ات

و این قصه پیل و تاریکی ادامه دارد تا آخر دنیا ، برادر جان.....

عسل سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 13:48 http://abip51.blogfa.com/

سلام خوبید اپم خوشحال میشم بیایید

سلام عسل بانو...
بچشم می آیم.

سایه سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:58 http://shadowplay.blogsky.com/

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید ...

سپهر جان ممنونم از حضور گرمت

که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید....
خواهش میکنم سایه جان...
وظیفه من است....

مذاب ها چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:43

خیر....
سهیلا خانم، ایشان خواهر من هستند

شبگرد شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 23:10 http://www.shabgard333.blogfa.com

سلام . وبلاگ خوبی داری ، خوشحال می شم به وبلاگ من هم

بیای ...

سلام دوست عزیز...
بچشم ...
خواهم آمد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد