میتراوم همچون شبنمی از گوشه ی چشم گلبرگی ...
من از شمع ، چکیدن و از اشک جاری شدن آموخته ام ،
من مسافرِ دگوگونِ فضایی لایتناهی ام به لطف نوازش آفتاب ،
من عصاره ایی از پاکی ، لمیده بر زیباییِ گُل بودم که با معراج عشق
در ابدیتِ فروغ نگاهی تبخیر شدم ....
در سپیده دمی که حنجره های عاشق ،
آوازی سوزناک از عشق سر میدادند
و ترلانه ها به ترنم ترانه های عاشقانه ،
عزم پروانه شدن میکردند تا در ضیافتِ دلربایی گُل
به رقص آیند و گل آبستن زیباترین دلبری های خویش بود ،
من اما چسان می توانستم رقص مژگان چشم مست اهورایی اش
را ماورای این همه زیبایی و دلفریبی نادیده انگارم ؟
من مسافر دگر گونِ فضایی لامتناهی ام به لطف نوازش آفتاب.....